جدول جو
جدول جو

معنی میمونه - جستجوی لغت در جدول جو

میمونه
(ئی یَ)
دهی است از دهستان رستاق بخش اشکذر شهرستان یزد، واقع در 25هزارگزی شمال اشکذر با 835 تن سکنه. آب آن از قنات ومحصولش غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
میمونه
(مَ مو نَ)
بنت علی بن ابیطالب (ع). (از تاریخ گزیده چ نوائی ص 198) (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
میمونه
مونث میمون، نامی است از نامهای زنان، (کشتی) فنی است از فنون کشتی: غیربرگشت فغان زین سگک وارونه فیل زور است مبارک بود این میمونه. (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیمینه
تصویر سیمینه
(دخترانه)
سیمین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زیتونه
تصویر زیتونه
(دخترانه)
یکدانه زیتون
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میمنه
تصویر میمنه
برکت
جناح راست، طرف راست، مقابل میسره، جناح ایمن، برانغار، مشأمه، دست راست
در امور نظامی طرف راست میدان جنگ، سربازان طرف راست میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
پستانداری پشمالو و شبیه انسان با دست های بلند که معمولاً روی درختان زندگی می کند، بوزینه، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، حمدونه، پهنانه، مهنانه، چز، کپی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میمون
تصویر میمون
دارای یمن و برکت، مبارک، خجسته
فرهنگ فارسی عمید
(مَ مو / مِ مو)
قریه ای واقع در سه فرسنگ و نیمی میانۀ شمال و مغرب اصطهبانات. (فارس نامۀ ابن البلخی)
لغت نامه دهخدا
(مَ مو)
ابن نجیب واسطی، طبیبی فاضل و حکیم بوده. وی از اطباء و ریاضی دانان معروف عهد غزالی و همدست خیام در رصد و اصلاح تقویم جلالی بود. منطق و طبیعیات و الهیات شفا را بخوبی میدانست. پدرش از واسط به اهواز مهاجرت کرد و میمون آنجا متولد شد و یک چند در بغداد و چندی در هرات اقامت کرد و کمتر با ارباب جاه و مال می آمیخت. نزد شرف الدین ظهیرالملک علی بن حسن بیهقی حاکم هرات تقرب و احترامی شایان داشت. از گفته های اوست: خردمند کسی است که هرگاه حادثه ای بر او وارد شود بهت زده نشود و از جستجوی چاره بازنماند. (از تتمۀ صوان الحکمه) (از غزالی نامۀ همائی). و رجوع به تاریخ الحکمای شهرزوری شود
لغت نامه دهخدا
(لَ چَ / چِ)
بوزینه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). جانوری است معروف و آن برزخ است میان انسان و حیوان غیرناطق. (برهان). میمونها خود راسته ای را از پستانداران تشکیل میدهند شکل دست و پای آنها شبیه دست انسان است از اینجهت آنها را ’چهاردستان’ گویند. در بسیاری صفات جسمانی مخصوصاً از نظر دندان بندی به انسان شباهت دارند و عموماً به زندگی روی درختان عادت دارند. میمونها شامل اقسام آدم نماها (شمپانزه، گوریل، اورانگ اوتان، ژیبون) و میمونهای دم دار (میمونهای قارۀ قدیم و میمونهای قارۀ جدید) است. (از حاشیۀ برهان چ معین). مهنانه. (ناظم الاطباء). بوزنه. (آنندراج) (غیاث). انتر. (فرهنگ نظام). قرد. (تحفۀ حکیم مؤمن) (ملخص اللغات). کپی حمدونه. گپی. میمونها پستاندارانی از راستۀ پریمات ها (نخستینان) هستند که داری صورت نسبهً پهن و انگشتان ناخن دار میباشند و اغلب گونه های آنها بدون پوزه است و دارای پستانهای کاملاً سینه ای مشخصند. میمونها معمولاً به زندگی روی درخت عادت دارند و شکل دست و پای آنها شبیه دست انسان است و چون انگشت شست پاهای آنها مانند انگشت شست دست در مقابل سایر انگشتان قرار گرفته بدینجهت با پاهای خود نیز میتوانندمانند دست ها اشیاء را بگیرند از این رو آنها را چهاردستان نیز گویند. میمونها همه چیز میخورند و در بسیاری از صفات خصوصاً از نظر وضع دندان بندی به انسان شباهت دارند. میمونها پستاندارانی عالی و باهوشند و از لحاظ تقسیم بندی جانوری بلافاصله بعد از انسان قرار دارند و دارای زندگی اجتماعی میباشند. جنس ماده در هر دفعه یک نوزاد به دنیا می آورد و ندرتاً ممکن است دوقلو بزاید مادر از نوزادش تا سن بلوغ بخوبی محافظت میکند و در اکثر گروهها جنس نر نیز با شجاعت بی نظیر از خانواده اش دفاع میکند. میمونها را به سه دسته تقسیم می کنند: 1- میمونهای با منخرین فاصله دار، این میمونها مخصوص جنوب قارۀ جدید (امریکای جنوبی) میباشند. سوراخهای بینی آنها از همدیگر دور هستند و جدار ضخیمی آنها را از هم جدا میکند. دم این دسته از میمونها دراز و گیرنده است. میمونهای مزبور هنگام غروب بطور دسته جمعی حرکت میکنند وزوزه های موحش بلند میکشند. نمونۀ این دسته از میمونها می ستس (میست) میباشد. 2- میمونهای با منخرین نزدیک، جدار حد فاصل بین منخرین این دسته از میمونها نازک است و دم آنها کوتاه تر از افراد دستۀ قبل میباشد و گیرنده نیست. فرمول دندان آنها شبیه انسان است. نمونۀ این دسته از میمونها انتر (عنتر) است که در آسیا میزید. 3- میمونهای آدم نما، این دسته از میمونها از لحاظ صفات تکاملی از سایر میمونها جلوترند و در سلسلۀ جانوری از لحاظ تکامل اندامها و وضع نیمکره های مغزی بلافاصله بعد از انسان قرار دارند. میمونهای آدم نما بدون دم هستند. از نمونۀ این دسته یکی اورانگوتان است که در جزایر سند میزید و دیگر شمپانزه است که محل زیستش در افریقاست، دیگر گوریل است که آنهم مخصوص افریقا است و بالاخره ژیبون که در جزایر سوماترا و هندوستان میزید. (از لاروس بزرگ و دائره المعارف کیه) :
کند از خست او همی پنهان
همچو میمون نخود در آکپ خویش.
خسروانی.
- مثل میمون، زشت. کریه.
- امثال:
میمون در حمام بچه اش را زیر پاش می گذارد.
میمون را کون سوخت بچه را به زیر گرفت.
میمون کونش بر زمین سوخت بچه اش را زیر کون گذاشت. (فرهنگ نظام).
میمون که به تنگ می آید بچۀ خودرا زیر کون می گذارد. (آنندراج).
میمون هرچه زشت تر است بازیش بیشتر است. (فرهنگ نظام)
گیاهی است از تیره میمونیان و از راستۀ دولپه ایهای پیوسته گلبرگ که میوه اش کپسول است و با دو شکاف بازمیشود و یکی از گیاهان زینتی است و گلهایش غالباً به رنگ سفید و بنفش و قرمز است. انف الثور. انف العجل. گل میمون. تم الذئب. واق واق چیچکی. ارسلان اغزی. (از گیاه شناسی گل گلاب) (از فرهنگ گیاهی). وجه تسمیۀ این گیاه به مناسبت شکل ظاهری جام گل این گیاه به قیافۀ میمون است
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مئذنه. جای اذان گفتن. (آنندراج). گلدسته. رجوع به مئذنه و میذنه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مو مَ)
تأنیث میموم. رجوع به میموم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مو نَ)
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 18هزارگزی جنوب شرقی مراغه. منطقه ای است کوهستانی و معتدل تعداد سکنه اش 144 تن و آبش از رودخانه و محصولش غلات و نخود وبادام و کشمش و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی کرباس و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ مو / مِ مو نَ)
مرکّب از: میمون + ’ک’ تصغیر، مصغر میمون، یکی از اجزای توپهای قدیم که برای هدف گیری از آن استفاده میشده است: چون نظر به توپخانه کرده دانست که میمونک قرار نداده اند پس بخدمت خواندگار آمده عرض نمود که... این توپخانه را هرگاه خالی کنند ضرر به سپاه روم نخواهد رسانید. (عالم آرای شاه اسماعیل نسخۀ خطی ص 386)
لغت نامه دهخدا
(مَ مو)
ابراهیم بن محمد بن عیسی، مکنی به ابواسحاق و ملقب به برهان الدین المیمونی. عارف به تفسیر و علم حدیث. (991 هجری قمری - سال 1079 هجری قمری). از اهل مصر بود و دارای تصانیف بسیار در حواشی و شروح است. از اوست: ’حاشیه’ بر تفسیر بیضاوی. و ’تهنئهالاسلام ببناء بیت الحرام’. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 64)
لغت نامه دهخدا
(مَ مو / مِ مو)
منسوب به میمون. رجوع به میمون شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مو نی یَ)
گروهی از خوارج عجارده اند که یاران و پیروان میمون بن عمران میباشند. قائل به قدر هستند یعنی افعال بندگان را به قدرت آنان اسناد دهند و میگویند استطاعت مقدم بر فعل است و خداوند خیرخواهد نه شر و معصیت نخواهد چنانچه معتزله گویند. و کودکان کفار در بهشت جای دارند و نکاح نوادۀ پسری و دختری را جایز شمرندو همچنین نکاح برادرزاده و خواهرزاده را. و سورۀ یوسف (ع) را منکرند و آن را افسانه ای بیش نپندارند و گویند قرآن باید از افسانۀ فسق عاری باشد. (از شرح مواقف در آخر الموقف السادس) (از تعریفات جرجانی)
یکی از فرق اسمعیلیه که پیروان عبدالله بن میمون قداح میباشند و این فرقه را نباید با فرقۀ میمونیۀ عجارده که از خوارجند اشتباه کرد. (خاندان نوبختی ص 265)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
عین مکمونه، چشم کمنه رسیده. (منتهی الارب). چشم مبتلا به بیماری کمنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مکانی است در جنوب یهودا و بعید نیست که همان دیبونی باشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بینونه
تصویر بینونه
جدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزمونه
تصویر بزمونه
روز دوم از ماههای ملکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیمومه
تصویر دیمومه
بیابان فراخ بر جایی همیشگی دیرند
فرهنگ لغت هوشیار
میمنت در فارسی، شگون، فرخندگی، میمنه در فارسی (برانغار در مغولی)، راستگاه، میمنت، جانب راست میدان، جنگ میسره، واحدی ازلشکریان که درجانب راست میدان مستقر شوند، میسره: (صف هردو سپاه راست کردند میمنه و میسره و قلب جناح پیراسته) جمع میامین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میمون
تصویر میمون
مبارک، دارای یمن و برکت، خجسته
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از اجزای توپهای قدیم بوده که برای هدف گیری از آن استفاده میشده است: (چون نظربه توپخانه کرده دانست که میمونک قرارنداده اند پس بخدمت خواندگار آمده عرض نمودکه... این توپخانه را هرگاه خالی کنند ضرربسپاه روم نخواهد رسانید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میمنه
تصویر میمنه
((مِ مَ نَ یا نِ))
طرف راست و سمت راست لشکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میمون
تصویر میمون
((مِ))
فرخنده، خجسته، جمع میامن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میمون
تصویر میمون
بوزینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجموعه
تصویر مجموعه
انبوهه، گردآور، کوده، گردایه، گردآیه، گردآورد، جنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از میمون
تصویر میمون
خجسته، همایون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صمیمانه
تصویر صمیمانه
پای مردانه
فرهنگ واژه فارسی سره
باشگون، خجسته، خجسته پی، خوش شگون، خوش قدم، سعد، فرخ، فرخنده، مبارک، مبارک پی، مسعود، نیک پی، همایون
متضاد: بدشگون، بدیمن، بوزینه، حمدونه، چز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جناح راست، قلب، مقدمه
متضاد: میسره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ظرفی که برای مقیاس حجمی به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی