آلت فلزی باریک و دراز به شکل لوله، در ورزش یکی از ادوات ورزش باستانی که از چوب ساخته می شود، آلتی که با آن سرمه به چشم می کشند، آلتی که جراح درون زخم فرومی برد، واحد اندازه گیری مسافت، برابر با یک سوم فرسخ
آلت فلزی باریک و دراز به شکل لوله، در ورزش یکی از ادوات ورزش باستانی که از چوب ساخته می شود، آلتی که با آن سرمه به چشم می کشند، آلتی که جراح درون زخم فرومی برد، واحد اندازه گیری مسافت، برابر با یک سوم فرسخ
خواهش و آرزو و رغبت. (ناظم الاطباء). رغبت و خواهش. (آنندراج). خواهش و رغبت دل. (برهان). توجه و اشتیاق و شوق و عشق. (ناظم الاطباء). توجه و به فارسی با لفظ انداختن و آوردن و دادن مستعمل. (از آنندراج) .توجه. (غیاث) (برهان). گراه و گرای. (ناظم الاطباء) .گرایش. هوا. رغبت و خواست. رغبت در شخص یا شی ٔ. توجه قلبی. اراده. تمایل. (یادداشت مؤلف) : ز آب خرد گر خبرستی ترا میل تو زی مذهب شاعیستی. ناصرخسرو. و گر آبی بماند در هوا دیر به میل طبع هم راجع شود زیر. نظامی. میلها همچون سگان خفته اند اندریشان خیر و شر بنهفته اند. مولوی. میل مو و رو و لعلش می کنی ای دل ولی میل مهر و مهر عشق و عشق خونخور می شود. کاتبی. لیک میخواهم که ندهد ذوالجلال از عفاف و عصمتش میل حرب. واله هروی (از آنندراج). وقتی پادشاهی بود که او را به زندقه میل بود. (جوامعالحکایات ج 1 ص 64). - با کمال میل، در اصطلاح عامیانه با میل و شوق تام، ’با کمال میل دعوت شما را قبول می کنم’. - حیف و میل کردن، خوردن. از میان بردن. بالا کشیدن. تصاحب کردن من غیر حق و صرف کردن: ظلم و جور و حیف و میل روا ندارد. (تاریخ قم ص 189). - میل داشتن، آرزو داشتن و گراییدن. (ناظم الاطباء) گرایش داشتن. کشش داشتن. خواهانی داشتن: و گر میل دارد کسی سوی خاک ببرد ز خورشید وز باد پاک. فردوسی. هر آن جوهر که هستند از عدد بیش همه دارند میل مرکز خویش. نظامی. طالعش گر زهره باشد در طرب میل کلی دارد و عشق و طلب. مولوی. حکایت بر مزاج مستمع گوی اگر دانی که دارد با تو میلی. سعدی (گلستان). میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو سروی اگر لایق است قد خرامان اوست. سعدی. چه کار اندر بهشت آن مدعی را که میل امروز با حوری ندارد. سعدی. آنان که به دیدار چنین میل ندارند سوگند توان خورد که بی عقل خسانند. سعدی. وشاقی پریچهره در خیل داشت که طبعش بدواندکی میل داشت. سعدی (بوستان). - میل کردن، گراییدن. یازیدن. (یادداشت مؤلف) (لغت فرس اسدی). انعطاف. تمایل. (یادداشت مؤلف) : میل بین کان سرو بالا می کند سروبین کاهنگ صحرا می کند میل از این خوشتر نخواهد کرد سرو ناخوش آن میل است کز ما می کند. سعدی. - ، خوردن و آشامیدن. (ناظم الاطباء). خوردن در زبان ادبی متداول فارسی، میل بفرمایید. میل کنید. ، محبت و مهربانی و مهر. (ناظم الاطباء). حب. محبت. (یادداشت مؤلف). دوستی. هواخواهی. خواهش. توجه. گرایش: آخر بسیار مال بشکست و بسیار دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). با هیچیک از ایشان میل و محبتی ندارد. (گلستان). به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد. سعدی. ، اشتها، شهوت. (ناظم الاطباء). خواهش نفسانی. میل شهوت کر کند دل را و کور تا نماید خر چو یوسف نار نور. (مثنوی دفتر پنجم ص 88). ، خمیدگی. (غیاث)، انحراف. انحراف و عدول. زور. کژی. (یادداشت لغت نامه). - میل از کسی کردن، روی برگردانیدن از وی: میل از این خوشتر نخواهد کرد سرو ناخوش آن میل است کز ما می کند. سعدی. - میل دادن، اماله. اصغا. اضافه. (یادداشت مؤلف). متمایل ساختن. برگرداندن و کج ساختن. - میل کردن از، منحرف شدن از. انحراف جستن از. بگشتن از. فروگردیدن از. (یادداشت مؤلف). - ، چسبیدن. (یادداشت مؤلف). ، (اصطلاح فلسفی) مبداء حرکت اجسام است به طرف بالا و پایین. میل عبارت است از کیفیتی قائم به جسد قابل شدت و ضعف که اقتضای حرکت کند و متکلمان آن را اعتماد خوانند و دلیل بر وجود میل آن است که ما چون زقی را منفوخ در زیر آب ساکن کنیم از او احساس مدافعه به بالا میکنیم و آن را میل صاعد خوانند و اگر سنگ را در هوا به قسر ساکن کنیم از او احساس مدافعه با زیر می کنیم و آن را میل هابط خوانند. (از نفایس الفنون). میل طبیعی. ج، امیال و میول. - میل ارادی، در اصطلاح فلسفه مبداء حرکت موافق با قصد و اراده است، میل نفسانی. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف دکتر سجادی). - میل طبیعی، در اصطلاح فلسفۀ قدیم مبداء حرکت اجسام است به طرف بالا و پایین. هر جسمی و هر عنصری دارای مرکزی خاص است که متمایل به آن می باشد چنانکه آتش طبعاً به طرف بالاو برخی را به طرف پایین کشاند میل طبیعی گویند. - میل غریب، میل قسری. رجوع به ترکیب میل قسری شود. - میل غیرارادی، در اصطلاح فلسفۀ قدیم آن است که بدون قصد و اراده انجام گیرد. مقابل میل ارادی. - میل قسری، در اصطلاح فلسفۀ قدیم مقابل میل طبیعی است و آن محرکی است که بواسطۀ قاسر خارجی در اجسام حادث شود و اجسام را بر خلاف میل طبیعی آنهاسوق دهد. میل غریب. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی). - میل نفسانی، میل اردای. رجوع به ترکیب میل ارادی شود. ، مقام بی شعوری و ناآگاهی از اصل و مقصد. (فرهنگ مصطلحات عرفا)، (اصطلاح فلکی) دوری شمس یا کواکب دیگرباشد از معدل النهار. (یادداشت مؤلف). میل دوری بوداز معدل النهار سوی شمال و جنوب (وقتی میل و عرض گفته شود) و هر گه میل تنها گفته آید آن آفتاب را باشد یا درجه های بروج را از ایراک آفتاب از درجه ها جدا نشود. و اگر میل آن قمر باشد یا آن ستارگان رونده و ثابته چاره نبود از آنکه بدو منسوب کرده آید که گویند این میل فلان است. (التفهیم ص 75). - میل اعظم، میل بزرگ. میل کلی. رجوع به ترکیب میل بزرگ شود. - میل بزرگ، میل آفتاب هم میل منطقهالبروج است و اندزۀ این میل بزرگ چنانکه ما به رصد یافتیم بیست و سه جزو است و سی و پنج دقیقه. میل اعظم. میل کلی. (از التفهیم ص 76). - میل شمس، غروب آفتاب. (ناظم الاطباء). - میل کلی، میل بزرگ. میل اعظم. نهایت بعد دایرۀ منطقهالبروج از معدل النهار. و آن 23 درجه و 27 دقیقه و 30 ثانیه و نه دهم است. (آنندراج). - میل و عرض، میل دوری بود از معدل النهار از سوی شمال و جنوب. و از آن دایره باشد که بر دو قطب معدل النهار بگذرد. و عرض دوری بود از منطقهالبروج سوی شمال یا جنوب و زان دایره بود که بر دو قطب منطقهالبروج بگذرد. (از التفهیم ص 75). محل غایت بعد منطقهالبروج از معدل النهار و مسافت آن بیست و سه و نیم درجه است. (غیاث)
خواهش و آرزو و رغبت. (ناظم الاطباء). رغبت و خواهش. (آنندراج). خواهش و رغبت دل. (برهان). توجه و اشتیاق و شوق و عشق. (ناظم الاطباء). توجه و به فارسی با لفظ انداختن و آوردن و دادن مستعمل. (از آنندراج) .توجه. (غیاث) (برهان). گراه و گرای. (ناظم الاطباء) .گرایش. هوا. رغبت و خواست. رغبت در شخص یا شی ٔ. توجه قلبی. اراده. تمایل. (یادداشت مؤلف) : ز آب خرد گر خبرستی ترا میل تو زی مذهب شاعیستی. ناصرخسرو. و گر آبی بماند در هوا دیر به میل طبع هم راجع شود زیر. نظامی. میلها همچون سگان خفته اند اندریشان خیر و شر بنهفته اند. مولوی. میل مو و رو و لعلش می کنی ای دل ولی میل مهر و مهر عشق و عشق خونخور می شود. کاتبی. لیک میخواهم که ندهد ذوالجلال از عفاف و عصمتش میل حرب. واله هروی (از آنندراج). وقتی پادشاهی بود که او را به زندقه میل بود. (جوامعالحکایات ج 1 ص 64). - با کمال میل، در اصطلاح عامیانه با میل و شوق تام، ’با کمال میل دعوت شما را قبول می کنم’. - حیف و میل کردن، خوردن. از میان بردن. بالا کشیدن. تصاحب کردن من غیر حق و صرف کردن: ظلم و جور و حیف و میل روا ندارد. (تاریخ قم ص 189). - میل داشتن، آرزو داشتن و گراییدن. (ناظم الاطباء) گرایش داشتن. کشش داشتن. خواهانی داشتن: و گر میل دارد کسی سوی خاک ببرد ز خورشید وز باد پاک. فردوسی. هر آن جوهر که هستند از عدد بیش همه دارند میل مرکز خویش. نظامی. طالعش گر زهره باشد در طرب میل کلی دارد و عشق و طلب. مولوی. حکایت بر مزاج مستمع گوی اگر دانی که دارد با تو میلی. سعدی (گلستان). میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو سروی اگر لایق است قد خرامان اوست. سعدی. چه کار اندر بهشت آن مدعی را که میل امروز با حوری ندارد. سعدی. آنان که به دیدار چنین میل ندارند سوگند توان خورد که بی عقل خسانند. سعدی. وشاقی پریچهره در خیل داشت که طبعش بدواندکی میل داشت. سعدی (بوستان). - میل کردن، گراییدن. یازیدن. (یادداشت مؤلف) (لغت فرس اسدی). انعطاف. تمایل. (یادداشت مؤلف) : میل بین کان سرو بالا می کند سروبین کاهنگ صحرا می کند میل از این خوشتر نخواهد کرد سرو ناخوش آن میل است کز ما می کند. سعدی. - ، خوردن و آشامیدن. (ناظم الاطباء). خوردن در زبان ادبی متداول فارسی، میل بفرمایید. میل کنید. ، محبت و مهربانی و مهر. (ناظم الاطباء). حب. محبت. (یادداشت مؤلف). دوستی. هواخواهی. خواهش. توجه. گرایش: آخر بسیار مال بشکست و بسیار دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). با هیچیک از ایشان میل و محبتی ندارد. (گلستان). به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد. سعدی. ، اشتها، شهوت. (ناظم الاطباء). خواهش نفسانی. میل شهوت کر کند دل را و کور تا نماید خر چو یوسف نار نور. (مثنوی دفتر پنجم ص 88). ، خمیدگی. (غیاث)، انحراف. انحراف و عدول. زور. کژی. (یادداشت لغت نامه). - میل از کسی کردن، روی برگردانیدن از وی: میل از این خوشتر نخواهد کرد سرو ناخوش آن میل است کز ما می کند. سعدی. - میل دادن، اماله. اصغا. اضافه. (یادداشت مؤلف). متمایل ساختن. برگرداندن و کج ساختن. - میل کردن از، منحرف شدن از. انحراف جستن از. بگشتن از. فروگردیدن از. (یادداشت مؤلف). - ، چسبیدن. (یادداشت مؤلف). ، (اصطلاح فلسفی) مبداء حرکت اجسام است به طرف بالا و پایین. میل عبارت است از کیفیتی قائم به جسد قابل شدت و ضعف که اقتضای حرکت کند و متکلمان آن را اعتماد خوانند و دلیل بر وجود میل آن است که ما چون زقی را منفوخ در زیر آب ساکن کنیم از او احساس مدافعه به بالا میکنیم و آن را میل صاعد خوانند و اگر سنگ را در هوا به قسر ساکن کنیم از او احساس مدافعه با زیر می کنیم و آن را میل هابط خوانند. (از نفایس الفنون). میل طبیعی. ج، امیال و میول. - میل ارادی، در اصطلاح فلسفه مبداء حرکت موافق با قصد و اراده است، میل نفسانی. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف دکتر سجادی). - میل طبیعی، در اصطلاح فلسفۀ قدیم مبداء حرکت اجسام است به طرف بالا و پایین. هر جسمی و هر عنصری دارای مرکزی خاص است که متمایل به آن می باشد چنانکه آتش طبعاً به طرف بالاو برخی را به طرف پایین کشاند میل طبیعی گویند. - میل غریب، میل قسری. رجوع به ترکیب میل قسری شود. - میل غیرارادی، در اصطلاح فلسفۀ قدیم آن است که بدون قصد و اراده انجام گیرد. مقابل میل ارادی. - میل قسری، در اصطلاح فلسفۀ قدیم مقابل میل طبیعی است و آن محرکی است که بواسطۀ قاسر خارجی در اجسام حادث شود و اجسام را بر خلاف میل طبیعی آنهاسوق دهد. میل غریب. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی). - میل نفسانی، میل اردای. رجوع به ترکیب میل ارادی شود. ، مقام بی شعوری و ناآگاهی از اصل و مقصد. (فرهنگ مصطلحات عرفا)، (اصطلاح فلکی) دوری شمس یا کواکب دیگرباشد از معدل النهار. (یادداشت مؤلف). میل دوری بوداز معدل النهار سوی شمال و جنوب (وقتی میل و عرض گفته شود) و هر گه میل تنها گفته آید آن آفتاب را باشد یا درجه های بروج را از ایراک آفتاب از درجه ها جدا نشود. و اگر میل آن قمر باشد یا آن ستارگان رونده و ثابته چاره نبود از آنکه بدو منسوب کرده آید که گویند این میل فلان است. (التفهیم ص 75). - میل اعظم، میل بزرگ. میل کلی. رجوع به ترکیب میل بزرگ شود. - میل بزرگ، میل آفتاب هم میل منطقهالبروج است و اندزۀ این میل بزرگ چنانکه ما به رصد یافتیم بیست و سه جزو است و سی و پنج دقیقه. میل اعظم. میل کلی. (از التفهیم ص 76). - میل شمس، غروب آفتاب. (ناظم الاطباء). - میل کلی، میل بزرگ. میل اعظم. نهایت بعد دایرۀ منطقهالبروج از معدل النهار. و آن 23 درجه و 27 دقیقه و 30 ثانیه و نه دهم است. (آنندراج). - میل و عرض، میل دوری بود از معدل النهار از سوی شمال و جنوب. و از آن دایره باشد که بر دو قطب معدل النهار بگذرد. و عرض دوری بود از منطقهالبروج سوی شمال یا جنوب و زان دایره بود که بر دو قطب منطقهالبروج بگذرد. (از التفهیم ص 75). محل غایت بعد منطقهالبروج از معدل النهار و مسافت آن بیست و سه و نیم درجه است. (غیاث)
دهی است از دهستان حومه بخش خرقان شهرستان ساوه، واقع در 14 هزارگزی شمال ساوه و 7هزارگزی راه عمومی با 255 تن سکنه آب آن از رود خانه علیشار و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از دهستان حومه بخش خرقان شهرستان ساوه، واقع در 14 هزارگزی شمال ساوه و 7هزارگزی راه عمومی با 255 تن سکنه آب آن از رود خانه علیشار و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
هر آلت فلزی باریک و بلند، میله، - میل انگشتر، میلی است فلزی مخروطی شکل که به وسیلۀ آن حلقۀ انگشتر را بزرگ و یا صاف می کنند، (یادداشت لغت نامه)، - میل سوپاپ، در اصطلاح مکانیکی محوری است که دارای برآمدگی های مخصوصی به نام ’بادامک’ به تعداد سوپاپهاست و عملش باز کردن و بستن سوپاپهاست به موقع لزوم، - میل طلا، میل منحنی و حلقه شدۀ طلا که به جهت زینت در دست کنند: در دست یار میل طلا خط کوفی است نقش و نگار رنگ حنا خط کوفی است، محمدسعید اشرف (از آنندراج)، - میل فرق، سنجاقی بلند به بلندی چهار انگشت گشاده که غالباً سر آن چون تبرزینی باشد از زر یا سیم یا آهن و برنج که زنان بدان موی فرق جدا و خط فرق پیدا کنند، (یادداشت مؤلف)، سنجاق فرق، ، میخ آهنی که بر گنبد نصب کنند، (ناظم الاطباء)، میخ آهنی یا مسی که بر سر گنبد نصب کنند، (غیاث)، - میل سر گنبد، میل گنبد، (از آنندراج) : به میل سرگنبدش بر فلک کشد سرمۀ نازچشم ملک، ملاطغرا (از آنندراج)، و رجوع به ترکیب میل گنبد شود، - میل گنبد، میل سر گنبد، میلی باشد از آهن یا از مس اکثر ملمع به طلا که بر گنبد مراقد و مساجد نصب کنند، (آنندراج) : دیده شد لبریز بینش روشنان چرخ را تا به میل گنبدت افتاد چشم آسمان، سالک قزوینی (از آنندراج)، ، آنچه بدان سرمه و توتیا در چشم کشند، (برهان) (غیاث)، ملولب، (منتهی الارب)، مرود، (دهار) میل الکحل، چوب سرمه کش، (منتهی الارب)، ابزاری که بدان سرمه در چشم کشند، (ناظم الاطباء)، سرمه چوب، (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی)، میل سرمه، مرود، (زمخشری)، چوب سرمه، چوبی باریک یا فلزی باریک کرده که بدان سرمه در چشم کشند، مکحل، مکحال، چوب سرمه کش، (یادداشت مؤلف) : بس بود از عشق تو چشم امید مرا میل دوران کمان سرمه کش اعتبار، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 211)، - میل در سرمه زدن چشم،کنایه از سرمه رنگ گردانیدن چشم، (آنندراج) : - ، روشن شدن، تابیدن، - ، تیرگی و سیاهی گرفتن: چو در سرمه زد چشم خورشید میل فرو رفت گوهر به دریای نیل، نظامی (از آنندراج)، - میل سرمه، میلی که بدان سرمه در چشم کشند عام است از آن که از چوب باشد یا از طلا و غیر آن و آن را گاهی به داروهای مقوی بصر و یا مزیل بصر آورده در چشم کشند و گاهی در آتش تیز گرم کرده برای این کار همان عمل کنند، (از آنندراج)، ، از آلات جراحی چشم، (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح پزشکی) آلتی که جراح بوسیلۀ آن عمق زخم و مانند آن را بیازماید، مسبر، مسبار، آلتی که جراح در جراحت فرو برد، (از یادداشت مؤلف)، آهن جراح و کحال، (منتهی الارب) (آنندراج)، آهن جراح، میله، (یادداشت لغت نامه)، - میل الجراحه، آهنی که جراح در زخم فرو می برد، (ناظم الاطباء)، - میل جراحت، محراف، (دهار) (زمخشری) (یادداشت مؤلف)، سبار، مسبار، (منتهی الارب)، سبار جراحان، (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح پزشکی) ابزاری مفتولی شکل و مجوف که در اعمال پزشکی آن را داخل مجرای بول کنند، سند، - میل زدن، فرو بردن آلتی آهنین طبی در قرحۀ بدن در یافتن عمق آن را، (یادداشت مؤلف)، - ، سوراخ کردن موضع ریم و آب گرد آمده از تن برای بیرون کردن آب آن چنانکه در استسقای زقی، با میل برآوردن آب از شکم آب آورده، بزل، (یادداشت مؤلف)، - ، فروبردن میل در چشم برای بیرون کردن آب از چشم آب آورده، برآوردن آب چشم از چشم مبتلا به آب مروارید، (از یادداشت مؤلف)، - ، فروبردن میل (سوند) در مجرای بول برای گشودن راه ادرار، (یادداشت لغت نامه)، ، میله ای از آهن تافته که بدان بینایی را از چشم بازمی دارند، (ناظم الاطباء) : حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است نیست آتش را محل کآهن گدازد هرزمان، خاقانی، - میل ... در چشم ... درکشیدن، کور کردن آن: میلی بساز ز آه بزن بر پلاس شب درکش بچشم روز بفرمان صبحگاه، خاقانی، آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم، خاقانی، زهد را بند آهنین برنه عقل را میل آتشین درکش، خاقانی، - میل درکشیدن، کنایه است از کور و نابود کردن: طبایع را یکایک میل درکش بدین خوبی خرد را نیل درکش، نظامی، وگرچون مقبلان دولت پرستی طمع را میل درکش باز رستی، نظامی، - میل در نظر کشیدن، میل در چشم کشیدن، (آنندراج)، کنایه است از کور کردن با میل تفته: سیر چشمی به نظر میل کشد همت را بی نیازی به جگر داغ نهد احسان را، صائب تبریزی (از آنندراج)، ورجوع به ترکیب (میل در چشم ... کشیدن) شود، چوبی که حلاجان بدان پنبه از پنبه دانه جدا کنند، وشنگ، (یادداشت مؤلف)، آلتی باریک آهنین یا از استخوان که بدان شال گردن و پیراهن و امثال آن بافند و چینند، (یادداشت مؤلف)، میله، - میل میل، با شیارها و فرورفتگی های طولی چون میل، - ، راه راه، کلمه ظاهراً در شاهد زیر معنای واحد طول پارچه یا واحدی برای محاسبۀ پارچه نظیر توپ و ثوپ و قواره دارد: دویست میل شاره به غایت نیکوتر از قصب، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296)، و رجوع به میلک شود، ، محور چرخ و جز آن، (ناظم الاطباء)، قلمی که روی تخته و جز آن بدان نقش کنند، (از برهان) (ناظم الاطباء)، قلم تختۀ خاک، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان)، نام دو چوب است یکی بر مقدم کشتی و دیگری بر مؤخر آن که صفهای مالج به آنها اتصال یابد، (از فرهنگ نظام)، آلت مرد، نره، نوعی دبوس که یک سر آن ضخیم تر از سر دیگر است و آن را در ورزش بکار برند، میل زورخانه، چوبی سنگین که به کار ورزش کشتی گیران آید، و آن را میل گیری نامند، (از آنندراج)، چوب وزن دار که به کار ورزش پهلوانان آید، (غیاث)، چوبی مخروطی شکل و دراز و وزن دار با دسته که پهلوانان گرد سر و شانه گردانند و بدان خود را ورزش دهند، و با نوع کوچکتر آن که در هوا رها کنند و گیرند حرکات شیرین و ظریف و چابکانه انجام دهند، چوبی سنگین که پهلوانان بر دست ورزند، (یادداشت مؤلف)، ظاهراً از آلات رمل و اصطرلاب باشد: تخت و میلش نهاده پیش به مهر در وی آموخت رازهای سپهر باز چون تخت و میل بنهادی گره از کار چرخ بگشادی، نظامی (هفت پیکر ص 66)
هر آلت فلزی باریک و بلند، میله، - میل انگشتر، میلی است فلزی مخروطی شکل که به وسیلۀ آن حلقۀ انگشتر را بزرگ و یا صاف می کنند، (یادداشت لغت نامه)، - میل سوپاپ، در اصطلاح مکانیکی محوری است که دارای برآمدگی های مخصوصی به نام ’بادامک’ به تعداد سوپاپهاست و عملش باز کردن و بستن سوپاپهاست به موقع لزوم، - میل طلا، میل منحنی و حلقه شدۀ طلا که به جهت زینت در دست کنند: در دست یار میل طلا خط کوفی است نقش و نگار رنگ حنا خط کوفی است، محمدسعید اشرف (از آنندراج)، - میل فرق، سنجاقی بلند به بلندی چهار انگشت گشاده که غالباً سر آن چون تبرزینی باشد از زر یا سیم یا آهن و برنج که زنان بدان موی فرق جدا و خط فرق پیدا کنند، (یادداشت مؤلف)، سنجاق فرق، ، میخ آهنی که بر گنبد نصب کنند، (ناظم الاطباء)، میخ آهنی یا مسی که بر سر گنبد نصب کنند، (غیاث)، - میل سر گنبد، میل گنبد، (از آنندراج) : به میل سرگنبدش بر فلک کشد سرمۀ نازچشم ملک، ملاطغرا (از آنندراج)، و رجوع به ترکیب میل گنبد شود، - میل گنبد، میل سر گنبد، میلی باشد از آهن یا از مس اکثر ملمع به طلا که بر گنبد مراقد و مساجد نصب کنند، (آنندراج) : دیده شد لبریز بینش روشنان چرخ را تا به میل گنبدت افتاد چشم آسمان، سالک قزوینی (از آنندراج)، ، آنچه بدان سرمه و توتیا در چشم کشند، (برهان) (غیاث)، ملولب، (منتهی الارب)، مِروَد، (دهار) میل الکحل، چوب سرمه کش، (منتهی الارب)، ابزاری که بدان سرمه در چشم کشند، (ناظم الاطباء)، سرمه چوب، (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی)، میل سرمه، مرود، (زمخشری)، چوب سرمه، چوبی باریک یا فلزی باریک کرده که بدان سرمه در چشم کشند، مِکحَل، مِکحال، چوب سرمه کش، (یادداشت مؤلف) : بس بود از عشق تو چشم امید مرا میل دوران کمان سرمه کش اعتبار، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 211)، - میل در سرمه زدن چشم،کنایه از سرمه رنگ گردانیدن چشم، (آنندراج) : - ، روشن شدن، تابیدن، - ، تیرگی و سیاهی گرفتن: چو در سرمه زد چشم خورشید میل فرو رفت گوهر به دریای نیل، نظامی (از آنندراج)، - میل سرمه، میلی که بدان سرمه در چشم کشند عام است از آن که از چوب باشد یا از طلا و غیر آن و آن را گاهی به داروهای مقوی بصر و یا مزیل بصر آورده در چشم کشند و گاهی در آتش تیز گرم کرده برای این کار همان عمل کنند، (از آنندراج)، ، از آلات جراحی چشم، (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح پزشکی) آلتی که جراح بوسیلۀ آن عمق زخم و مانند آن را بیازماید، مِسبَر، مسبار، آلتی که جراح در جراحت فرو برد، (از یادداشت مؤلف)، آهن جراح و کحال، (منتهی الارب) (آنندراج)، آهن جراح، میله، (یادداشت لغت نامه)، - میل الجراحه، آهنی که جراح در زخم فرو می برد، (ناظم الاطباء)، - میل جراحت، محراف، (دهار) (زمخشری) (یادداشت مؤلف)، سِبار، مسبار، (منتهی الارب)، سبار جراحان، (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح پزشکی) ابزاری مفتولی شکل و مجوف که در اعمال پزشکی آن را داخل مجرای بول کنند، سُند، - میل زدن، فرو بردن آلتی آهنین طبی در قرحۀ بدن در یافتن عمق آن را، (یادداشت مؤلف)، - ، سوراخ کردن موضع ریم و آب گرد آمده از تن برای بیرون کردن آب آن چنانکه در استسقای زقی، با میل برآوردن آب از شکم آب آورده، بزل، (یادداشت مؤلف)، - ، فروبردن میل در چشم برای بیرون کردن آب از چشم آب آورده، برآوردن آب چشم از چشم مبتلا به آب مروارید، (از یادداشت مؤلف)، - ، فروبردن میل (سوند) در مجرای بول برای گشودن راه ادرار، (یادداشت لغت نامه)، ، میله ای از آهن تافته که بدان بینایی را از چشم بازمی دارند، (ناظم الاطباء) : حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است نیست آتش را محل کآهن گدازد هرزمان، خاقانی، - میل ... در چشم ... درکشیدن، کور کردن آن: میلی بساز ز آه بزن بر پلاس شب درکش بچشم روز بفرمان صبحگاه، خاقانی، آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم، خاقانی، زهد را بند آهنین برنه عقل را میل آتشین درکش، خاقانی، - میل درکشیدن، کنایه است از کور و نابود کردن: طبایع را یکایک میل درکش بدین خوبی خرد را نیل درکش، نظامی، وگرچون مقبلان دولت پرستی طمع را میل درکش باز رستی، نظامی، - میل در نظر کشیدن، میل در چشم کشیدن، (آنندراج)، کنایه است از کور کردن با میل تفته: سیر چشمی به نظر میل کشد همت را بی نیازی به جگر داغ نهد احسان را، صائب تبریزی (از آنندراج)، ورجوع به ترکیب (میل در چشم ... کشیدن) شود، چوبی که حلاجان بدان پنبه از پنبه دانه جدا کنند، وَشَنگ، (یادداشت مؤلف)، آلتی باریک آهنین یا از استخوان که بدان شال گردن و پیراهن و امثال آن بافند و چینند، (یادداشت مؤلف)، میله، - میل میل، با شیارها و فرورفتگی های طولی چون میل، - ، راه راه، کلمه ظاهراً در شاهد زیر معنای واحد طول پارچه یا واحدی برای محاسبۀ پارچه نظیر توپ و ثوپ و قواره دارد: دویست میل شاره به غایت نیکوتر از قصب، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296)، و رجوع به میلک شود، ، محور چرخ و جز آن، (ناظم الاطباء)، قلمی که روی تخته و جز آن بدان نقش کنند، (از برهان) (ناظم الاطباء)، قلم تختۀ خاک، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان)، نام دو چوب است یکی بر مقدم کشتی و دیگری بر مؤخر آن که صفهای مالج به آنها اتصال یابد، (از فرهنگ نظام)، آلت مرد، نره، نوعی دبوس که یک سر آن ضخیم تر از سر دیگر است و آن را در ورزش بکار برند، میل زورخانه، چوبی سنگین که به کار ورزش کشتی گیران آید، و آن را میل گیری نامند، (از آنندراج)، چوب وزن دار که به کار ورزش پهلوانان آید، (غیاث)، چوبی مخروطی شکل و دراز و وزن دار با دسته که پهلوانان گرد سر و شانه گردانند و بدان خود را ورزش دهند، و با نوع کوچکتر آن که در هوا رها کنند و گیرند حرکات شیرین و ظریف و چابکانه انجام دهند، چوبی سنگین که پهلوانان بر دست ورزند، (یادداشت مؤلف)، ظاهراً از آلات رمل و اصطرلاب باشد: تخت و میلش نهاده پیش به مهر در وی آموخت رازهای سپهر باز چون تخت و میل بنهادی گره از کار چرخ بگشادی، نظامی (هفت پیکر ص 66)