جدول جو
جدول جو

معنی میزبان - جستجوی لغت در جدول جو

میزبان
مهمان دار، در پزشکی جانداری که انگل از آن تغذیه می کند
تصویری از میزبان
تصویر میزبان
فرهنگ فارسی عمید
میزبان
ضیافت کننده و میهمانی کننده و آنکه میهمانی می کند و طعام می خوراند و صاحب خانه و رئیس جشن و میهمانی، (ناظم الاطباء)، میز به معنی مهمان باشد و میزبان شخصی بود که میهمانی کند، (فرهنگ جهانگیری)، مهماندارباشد، (لغت فرس اسدی)، مضیف، (دهار)، کسی که مهمان را طعام خوراند چه لفظ میز به معنی اسباب ضیافت و کرسی طعام است و کلمه بان به معنی دارنده، (غیاث) (آنندراج)، ضیافت کننده باشد، یعنی شخصی که مردم را ضیافت و مهمانی کند، (برهان)، از میز به معنی مهمان، و بان پسوند دارنده، صاحب خانه نسبت به میهمان، مهماندار، میهماندار، ابوالمثوی، ابوالمنزل، ابوالاضیاف، ابومثوی (چون مرد باشد)، ام المنزل ام المثوی، (چون زن باشد)، آدب، ادب، مضیف، (یادداشت مؤلف) :
اگر شاد و خرم بود میزبان
بدان شهر خرم دو هفته بمان،
فردوسی،
که ما میزبان و تو مهمان ما
فرودآی اینجا بفرمان ما،
فردوسی،
پی میزبان بر تو فرخنده باد
همه تاجداران ترا بنده باد،
فردوسی،
از پی آن تا دهی برنام دندان مزدمان
میزبانی دوست داری شاد باش ای میزبان،
فرخی،
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی،
فرخی،
سپه را بود میزبان و بود
هزار آفرین بر چنین میزبان،
فرخی،
کوتوال میزبان بود، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 659)،
خورش باید از میزبان گونه گون
نه گفتن کزین کم خور و زان فزون،
اسدی،
خورش گر بود میهمان را زیان
پزشکی نه خوب آید از میزبان،
اسدی (گرشاسب نامه ص 28)،
یکی میزبان است کو میهمان را
دهان و شکم خشک و ناهار دارد،
ناصرخسرو،
بدان میهمان ده مرین میزبان را
که او قصد این دیو غدار دارد،
ناصرخسرو،
لیکن چو کسیت میهمان خواند
بر مذهب میزبان بیارامی،
ناصرخسرو،
برون بیشه را شیر به میزبان
درون خانه را گربه به کدخدای،
خاقانی،
ساقیت اشک و مطربت ناله
شاهدت درد و میزبان خلوت،
خاقانی،
برق تیغش دیدبان در ملک و دین
ابر جودش میزبان در شرق و غرب،
خاقانی،
میزبان از نوردهای گزین
کسوت رومی و طرایف چین،
نظامی،
ببخشش درآمد کف مرزبان
در گنج بگشاد بر میزبان،
نظامی،
در آن مجلس خوشی را ساز کردند
نوا بر میزبان آغاز کردند،
نظامی،
در آن بساط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول،
سعدی،
خواری بیند زمیزبان به ضیافت
مرد که ناخوانده شد به خوانی مهمان،
سیدنصراﷲ تقوی،
- میزبان به میزبان، میزبان پشت سر میزبان، میزبان پس از میزبان، کنایه از بسیاری میزبان و مهماندار و توالی مهمانی است: و سلطان از آنجا برداشت به سعادت و فرخی با نشاط و شراب و شکار میرفت میزبان به میزبان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246)،
- امثال:
میزبان اول، آنگهی خانه،
انوری (از امثال و حکم دهخدا)،
، کاروانسرا و جایی که مسافرین در آن منزل می کنند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
میزبان
ضیافت کننده و میهمانی کننده
تصویری از میزبان
تصویر میزبان
فرهنگ لغت هوشیار
میزبان
کسی که از مهمان پذیرایی می کند
تصویری از میزبان
تصویر میزبان
فرهنگ فارسی معین
میزبان
صاحب خانه، صاحب مجلس، مهماندار، میهماندار
متضاد: مدعو، میهمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میزان
تصویر میزان
مقیاس، معیار، جمع موازین، اندازه، مقدار، سالم، سرحال، در علم نجوم هفتمین صورت فلکی منطقه البروج که درنیمکرۀ جنوبی قرار دارد، هفتمین برج از برج های دوازده گانه، برابر با مهر، ترازو، در موسیقی هر یک از جملات مساوی زمانی که در یک قطعۀ موسیقی پیاپی تکرار می شود و خطی عمود بر حامل آن ها را از یکدیگر جدا می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرزبان
تصویر مرزبان
نگهبان یا مامور مرز، سرحددار، کنایه از حاکم قسمتی از کشور، برای مثال یکی روز مرد آرزومند نان / دگر روز بر کشوری مرزبان (فردوسی۲ - ۱۵۰۴)، در دورۀ ساسانیان، حاکم سرحدی، کنایه از نگهبان
فرهنگ فارسی عمید
نام برج هفتم از دوازده برج آسمانی، (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء)، نام صورتی از صور بروج دوازده گانه فلکیه میان سنبله و عقرب و آن برج هفتم است و آن را بر مثال ترازویی توهم کرده اند و کواکب آن هشت است و خارج از صورت نه کوکب، (از جهان دانش)، اطلاق شود بر برجی که مبداء آن تقاطع معدل هر منطقهالبروج را باشد در آن هنگام که کوکب وقتی به منطقهالبروج می رسد متوجه به جنوب بود، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، هفتمین از دوازده صورت منطقهالبروج از پنجاه و یک ستاره مرکب می باشد، دو ازقدر دوم و دو ازقدر سوم و دوازده از قدر چهارم و آن را به شکل ترازویی تخییل کرده اند و زبانین و اکلیل و وزن شمالی و وزن جنوبی و ذوذنقۀ میزان در این صورت است، و صورت را به فارسی ترازو و شاهین نامند و بودن آفتاب در این برج به مهرماه باشد، میزان هشت کوکب است و خارج از صورت نه کوکب و بر مثال ترازوست، و وجه تسمیۀ آن این است که در این مدت روزها با شبها برابرند، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 153 شود:
چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود
همچنان در دین از ایشان مردمی پیدا شود،
ناصرخسرو،
در سر میزان جمع اختران
بیست و یک نوع از قران دانسته اند،
خاقانی،
وان کژاوه چیست میزانی دو کفه باردار
باز جوزائی دو کفه شکل میزان دیده اند،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 91)،
بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهوز میزان بخراسان یابم،
خاقانی،
چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم
برای دشمنان ما ز عقرب سوی میزان آی،
سعدی،
کسان ذخیرۀ دنیا نهند و غلۀ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان،
سعدی،
برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت
چون حمل چو ثور و چون جوزا و سرطان و اسد
سنبله میزان و عقرب، قوس و جدی و دلو و حوت،
؟
، از کلدانی ماساثا، ماه هفتم از سال شمسی عرب و ماه اول از خزان مطابق مهرماه فارسی و ایلول سریانی و سپتامبر رومی و فرانسوی، از دهم شهریور است تا دهم مهر ماه اول پاییز است پیش از عقرب و پس از سنبله مطابق مهر، اول آن برابر است با هفتم مهرماه جلالی و تقریباً بیست و سوم سپتامبر فرانسوی و آن سی روز است، خانه ترازو، (ناظم الاطباء)، یکی از دو خانه زهره است و خانه دیگر آن ثور است، و در آن بیت الشرف زحل است، (مفاتیح) :
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه ای سازد
که ناهید است بی کیوان که باشد خانه میزانش،
خاقانی
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر، واقع در 28هزارگزی خاور اهر با 309 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
ترازو، (از ’وزن’) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار)، ترازو، ج، موازین، (مهذب الاسماء)، آلتی که با آن وزن اشیا بسنجند، اصل آن موزان بوده، واو به سبب وجود کسرۀ ماقبل به یاء بدل شده است، (یادداشت مؤلف)، چیزی است که اندازۀ اشیاء به وسیلۀ آن شناخته شود، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، آنچه بدان وزن کردنیها را سنجند، ابوهلال عسکری گفته است نخستین کسی که از آهن ترازو ساخت عبداﷲ بن عامر بود، (از صبح الاعشی، ج 2 ص 139)، مطلق ترازو که بدان چیزهاسنجند و نیز ترازو که روز رستاخیز اعمال و نیک و بدبندگان بدان سنجند: و السماء رفعها و وضعالمیزان، الا تطغوا فی المیزان، و اقیموا الوزن بالقسط و لاتخسروا المیزان، (قرآن 7/55 - 9)، و آسمان را برافراشت و نهاد ترازو را تا تجاوز نکنید در میزان وبپادارید سنجیدن را به عدل و کم نکنید ترازو را، (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 9 ص 285)، این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند، (تاریخ بیهقی)،
یقین گشتم به آیات و به معقول
که باشد مبعث و میزان و محشر،
ناصرخسرو،
که را باشد گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آید مر آن کس را به روز حشر میزانها،
ناصرخسرو،
یکی میزان گزیدم بس شگفتی
کزان به نیست میزانی به جز آن،
ناصرخسرو،
دو عالم چیست دو کفه ست میزان مشیت را
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش،
خاقانی،
با آن همه راستی که میزان دارد
میل از طرفی کند که او بیشتر است،
سعدی،
- جهان سنج میزان (اضافۀ وصفی مقلوب)،میزان جهان سنج، ترازویی که جهان را بسنجد:
به میزان همت جهان را بسنج
که همت جهان سنج میزان بود،
خاقانی،
- لسان المیزان، زبانۀ ترازو، (ناظم الاطباء)،
، عیار، معیار، استاندارد، اصل قابل قبول، اس اساس سنجش:
دل او داد را بهین رهبر
امر او خلق را مهین میزان،
ناصرخسرو،
میزان حکمتی و ترا بر دل است زخم
زین شوله فعل عقربک شوم نشترک،
خاقانی،
کمتراز داس سرسنبله بود
اسد چرخ به میزان اسد،
خاقانی،
نیک و بد هر کاری سنجیده به میزان است
عقل و هنر و عزمت در ملک، مهین میزان،
حاج سیدنصراﷲ تقوی،
، اندازه و مقدار، ج، موازین، (ناظم الاطباء)، اندازه، (آنندراج) (منتهی الارب)، در تداول فارسی معادل همسنگ:
همیشه تا که بود روز و شب به یک میزان
چو آفتاب به برج حمل بگیرد جای،
فرخی،
، مقیاس:
بندیش تا بر آنچه همی گویی
از عقل هست نزد تو میزانی،
ناصرخسرو،
، (ص اصطلاح عامیانه) درست، راست، مرتب، طبیعی، مطابق با قاعده، بی نقص: ساعت من میزان میزان است، حال فلانی میزان است،
- میزان کردن، مطابق کردن، (یادداشت مؤلف)،
- میزان کردن فرمان اتومبیل یا موتور، در اصطلاح متخصصان اتومبیل، تنظیم کردن حرکت و چرخش آن و به صورت طبیعی و صحیح درآوردن آن،
- میزان کردن ساعت، جلو یا عقب بردن عقربه های آن تا منطبق بر وقت واقعی شود،
- میزان کردن قپان، کم یا زیاد کردن وزنۀ آن تا وزن واقعی بار را نشان دهد، (از یادداشت مؤلف)،
،
لغت نامه دهخدا
صفت حالیه از میزیدن و میختن، میزنده، در حال میختن، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابن محمد بن مسافر معروف به سالار یا سلار از سرداران دیلم و از خاندان آل مسافر (سالاریان) است که از حدود اواخر قرن سوم هجری در نواحی شمال غربی قزوین و طارم و زنجان استیلائی یافته و با دیلمیان حستانی وصلت کرده بودند و اولین امیر مشهورشان محمد بن مسافر است که با اسفار و مرداویج معاصر بود. و مرداویج به دستیاری او اسفار را در316 برافکند. محمد بن مسافر بر دو پسر خود مرزبان و وهسودان بدگمان شد و به کینه کشی آن دو را خواست که از میان بردارد اما پسران آگاه شدند و پدر را در سال 330 هجری قمری محبوس کردند و مرزبان آذربایجان را در همان سال مسخر کرد و تا ارمنستان تاخت و در 337 به طمع تسخیر ری افتاد اما رکن الدولۀ دیلمی ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی را که در این تاریخ به او پناهنده شده بود به جنگ مرزبان فرستاد و او و حسن فیروزان و محمد بن ماکان مرزبان را شکستی سخت دادند و ابومنصور آذربایجان را نیز از دست او و پدرش محمد بن مسافر گرفت و یک سال آنجا ماند و مرزبان را دستگیر کرد و به حبس در سمیرم در فارس فرستاد. مرزبان چهار سال کمابیش آنجا محبوس بود تا سرانجام به تدبیر مادرش خراسویه گریخت (342 هجری قمری) و به آذربایجان آمد و رشتۀ کارها را به دست گرفت و تا 346 که سال مرگ اوست ظاهراً نیرومندی و استواری داشته است. به گفتۀ کسروی بنیانگذار واقعی سلسلۀ سالاریان است. رجوع به تاریخ عمومی عباس اقبال ص 160 و شهریاران گمنام ج 1 ص 85 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حاکمی که در سرحد باشد. (اوبهی). حاکم و میر سرحد. (جهانگیری). سرحددار. صاحب طرف.طرفدار. حافظ مرز و ثغر و حدود. که محافظت نواحی مرزی و طرفی از مملکت با اوست. حافظ الحد:
به هرمرز بنشاند یک مرزبان
بدان تا نسازند کس را زیان.
دقیقی.
طلایه نه و دیده بان نیز نه
به مرز اندرون مرزبان نیزنه.
فردوسی.
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان.
فردوسی.
یک فوج قوی لاجرم بدان مرز
از لشکر یأجوج مرزبان است.
ناصرخسرو.
و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند. (مجمل التواریخ).
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون.
نظامی.
تیر زبان شد همه کای مرزبان
هست نظرگاه تواین بی زبان.
نظامی.
چو موی ازسر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد.
نظامی.
، مملکت دار. دارندۀ کشور و ملک:
دلارام گفت ای شه مرزبان
نه هر زن دو دل باشد و یک زبان.
فردوسی.
رجوع به معنی قبلی شود، مسلط. حاکم. فرمانروا:
نباشد به خود بر کسی مرزبان
که گویدهر آنچ آیدش بر زبان.
نظامی.
، نگهدارنده. نگهبان. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول و معنی بعدی شود، ولایت دار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حاکم. شهربان. که فرمانروائی و حکومت قسمتی از مملکت با اوست:
به درگاه شاه آمده با نثار
هم از مرزبان و هم از شهریار.
فردوسی.
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بدگوهری بایدم بی تبار.
که یک چند باشد به ری مرزبان
یکی مرد بی دانش و بد زبان.
فردوسی.
پدر مرزبان بود ما را به ری
تو افکندی این جستن تخت پی.
فردوسی.
محمد ولی عهد سلطان عالم
خداوند هر مرز و هر مرزبانی.
فرخی.
این همه شهرها به روزگار جاهلیت اندر فرمان پهلوانان و مرزبانان سیستان بودند. (تاریخ سیستان). و اپرویز هم از پدر بگریخت وبا آذربیجان رفت و با مرزبانان آنجا هم اتفاق شد و مقام کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99).
به هر مرز اگر خود شوم مرزبان
چه گویم چو کس را ندانم زبان.
نظامی.
در آن مرز کان مرد هشیار بود
یکی مرزبان ستمکار بود.
سعدی.
، سردار. امیر. سر کردۀ سپاه. امیرزاده. صاحب منصب:
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه.
فردوسی.
نشستند هر سه (سلم، تور، ایرج) به آرام و شاد
چنان مرزبانان خسرو نژاد.
فردوسی.
ز لشکر یکی مرزبان برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید.
فردوسی.
و زیرتر از آن چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97).
پرویز بدی که در سپاهش
صد نعمان مرزبان ببینم.
خاقانی.
، دارنده. مالک. صاحب. حافظ:
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر عهد و زمان ماست.
خاقانی.
ای مرزبان کشور پنجم که در گهت
هفتم سپهر مانه که هشتم جنان ماست.
خاقانی.
جهان مرزبان شاه گیتی نورد.
نظامی.
، زمین دار. مالک زمین. (از غیاث اللغات) (برهان قاطع) (از رشیدی) (ازدستور الاخوان). صاحب و نگاهدارندۀ زمین. (انجمن آرا). رجوع به معنی قبل شود، دوازده یک کیل. ج، مرزبانات. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات)، دهقان:
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ زُ)
معرب مرزبان فارسی است. رجوع به مرزبان شود، رئیس فارسیان و مهتر آنها. (منتهی الارب). مهتر گبرگان. (مهذب الاسماء). مهتر مغان. (دستور الاخوان). مهتر مجوس. (السامی). ج، مرازبه. رجوع به مرزبان شود، مرزبان الزأره، شیر، زیرا رئیس آجام است. (از منتهی الارب). اسد. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، در 33هزارگزی شمال سنقر و 3هزارگزی شمال راه سنقر به قروه، درمنطقۀ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 135 تن سکنه وآبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه قم و سلطان آباد میان سلفجگان و راهجرد در 202400 گزی طهران، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
گوشت نرم و نازک، شترمرغ بچۀ نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
صفت و حالت میزبان، مهمانداری و پذیرایی از مهمان، (ناظم الاطباء)، مهمانداری، (آنندراج)، خدمت مهمان کردن و مهمان داری نمودن و مهمانی باشد، (برهان)، شاید مخفف میزدبانی، (از یادداشت مؤلف)، میهمان نوازی:
که این میزبانی ترا بردهد
چو افزون کنی گنج و گوهر دهد،
فردوسی،
سپاه و رعیت نیابند فرصت
به شغل دگر کردن از میزبانی،
فرخی،
قاید را گفت: دی و دوش میزبانی بوده ؟ گفت آری گفت مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مرا و کدخدایم را بخوردی، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327)، باغ نزدیک بود به شهر و میزبانی مظفر علی میکائیل در آنجا شد، (تاریخ بیهقی ص 246)،
رفتند برون به میزبانی
از راه وفا و مهربانی،
نظامی،
- میزبانی کردن، پذیرایی از مهمان نمودن، (ناظم الاطباء)، پذیرایی و مهمان نوازی کردن، (از یادداشت مؤلف)، اقتراء، (منتهی الارب) :
گر امشب مرا میزبانی کنی
هشیواری و مرزبانی کنی،
فردوسی،
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی،
منوچهری،
بیندیش از آن روز کاندرمظالم
بتوزیع کردی مرا میزبانی،
منوچهری،
و خواجه عبدالرزاق حسن به میمند میزبانی کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 528)، سبب پیش نیامدن آن بود که بسزا میزبانی و خدمت نتوانستند کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459)،
خوش باد شب کسی که او را
کرده ست زمانه میزبانی،
ناصرخسرو،
مددی دهم ز فیضت که به ذوق آن حلاوت
کنم اهل معرفت را همه ساله میزبانی،
نظامی،
، خانه داری، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نزد صرفیان با وزن یکی باشد چنانچه گویند میزان ضرب فعل است یعنی وزن ضرب، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، کلمه ای که برای سنجیدن وزن کلمه های دیگر به کار می رود و اصل قرار می گیرد مانند مفعال که میزان است برای مفتاح و مصباح، ومفاعل که میزان مقابل و مجاهد است، (در اصطلاح عروض) وزن شعر، (ناظم الاطباء)، نزد عروضیان نیز به معنی وزن است، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، وزن عبارت یا بیت یا مصراع که اصل قرار گیرد و بیت و مصراع دیگر را با آن سنجند مانند ’لاحول ولا قوه الا باﷲ’ که میزان است برای شعر رباعی فارسی، عروض، میزان شعر، (منتهی الارب) : و خلیل رحمه اﷲ که واضعفن و مستخرج این میزان است ... (المعجم چ دانشگاه ص 37)، سجع، (ناظم الاطباء)، (اصطلاح منطقی) نزد منطقیان اطلاق شود بر علم منطق، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، منطق، (المنجد)، علم میزان، علم منطق، (یادداشت مؤلف)،
- علم میزان، علم منطق، (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عدالت را گویند، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، به معنی عدالت است که از همان معنی ترازو مأخوذ است، (از شعوری، ج 2 ورق 366)، عدل، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، قسط، داد، عدالت، (یادداشت مؤلف)، نزد صوفیه تحقیق به عدل الهی، منصبی از مناصب انسان کامل است، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عقل را گویند که منور بود به نور قدس و میزان خاص علم طریقت است، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح ریاضی) نزد محاسبان چیزی است که بعد از آنکه نه نه از عددی طرح و جدا گردید باقی مانده یا حاصل تفریق را میزان نامند، طرح نه از پانزده میزانش شش، و طرح دو نوبت نه از هیجده میزانش صفر باشد، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، برخی گفته اند طرح نه نه در تعریف میزان شرط نیست بلکه هر عددی که بجای نه از هر عددی جدا و تفریق شد صحیح است که بگویند میزان فلان عدد است عوض آنکه بگویند باقی یا حاصل تفریق فلان است، (ازکشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح رمالی) نزد رمالان نام پانزدهمین خانه از بیوت شانزده گانه رمل است، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح جفر) نزد اهل جفر (علم حروف) عبارت است از صورت حرف، و در بعضی رسائل جفر می گوید موازین عبارت است از صور کتابیۀ حروف و گفته اند اصول موازین هفده حرف است و ممتزجات یازده، (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میزوان
تصویر میزوان
میزبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزبان
تصویر مرزبان
حاکم ومیر سرحد، سرحد دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزبانی
تصویر میزبانی
میزبان شدن یک یا چند تن را بمهمانی خود خواندن و پذیرایی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزان
تصویر میزان
ترازو، جمع موازین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزبان
تصویر مرزبان
((مَ))
نگهبان مرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزان
تصویر میزان
ترازو، اندازه، مقدار، مفرد موازین، هفتمین برج از برج های دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود ماه مهر در آن قرار می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزان
تصویر میزان
تراز، ترازو
فرهنگ واژه فارسی سره
اندازه، تعداد، حد، قدر، مبلغ، معیار، ملاک، هنجار، ترازو، قپان، مقیاس، مهرماه، کوک، هم نوا، هم نواسازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرحددار، مرابط، مرزدار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از میزبانی کردن
تصویر میزبانی کردن
Host
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از میزبانی کردن
تصویر میزبانی کردن
hospedar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از میزبانی کردن
تصویر میزبانی کردن
gościć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از میزبانی کردن
تصویر میزبانی کردن
принимать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از میزبانی کردن
تصویر میزبانی کردن
приймати гостей
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از میزبانی کردن
تصویر میزبانی کردن
ontvangen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از میزبانی کردن
تصویر میزبانی کردن
beherbergen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از میزبانی کردن
تصویر میزبانی کردن
hospedar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی