منسوب و متعلق به میراث، مال موروثی و ارثی، (ناظم الاطباء)، مال میراث، مرده ریگ، مرده ری، مال که از دیگری به نسب یا سبب پس از مرگ او رسیده باشد، مقابل مکتسب: مال میراثی ندارد خود وفا چون بناکام از گذشته شد جدا، مولوی، ، میراث برنده، ارث بر، وارث، که میراث از مرده برد: چون امیرمحمود بشرب و عیش و اتلاف و طیش چنانک شیوۀ میراثیان باشد، (تاریخ جهانگشای جوینی)، مرد میراثی چه داند قدر مال رستمی جان کند مجان یافت زال، مولوی، و رجوع به میراث خوار شود
منسوب و متعلق به میراث، مال موروثی و ارثی، (ناظم الاطباء)، مال میراث، مرده ریگ، مرده ری، مال که از دیگری به نسب یا سبب پس از مرگ او رسیده باشد، مقابل مکتسب: مال میراثی ندارد خود وفا چون بناکام از گذشته شد جدا، مولوی، ، میراث برنده، ارث بر، وارث، که میراث از مرده برد: چون امیرمحمود بشرب و عیش و اتلاف و طیش چنانک شیوۀ میراثیان باشد، (تاریخ جهانگشای جوینی)، مرد میراثی چه داند قدر مال رستمی جان کند مجان یافت زال، مولوی، و رجوع به میراث خوار شود
میرانیدن. سبب مرگ شدن. کشتن. ماته. (یادداشت مؤلف). گرفتن حیات. کشتن و به قتل رسانیدن. (آنندراج) : پس آن که مردنی است میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). به خون ناحق ما را چرا بمیراند خدای اگر سوی او خونی و ستمکاریم. ناصرخسرو. حق تعالی در آسمان ملایک را بمیراند و در جهان بجز جبرائیل نماند. (قصص الانبیاء ص 16). پدیدآور خلق عالم تویی تو میرانی و زنده کن هم تویی. نظامی. کم خود نخواهی کم کس مگیر ممیران کسی را و هرگز ممیر. نظامی. نمانی گر بماندن خو بگیری بمیران خویشتن را تا نمیری. نظامی (خسرو و شیرین ص 428). - فرومیراندن، نابود کردن. از میان بردن: و اگر ضمادی خنک یا قابض برنهند هم سبب علت را زیادت کند و هم حرارت غریزی فرو میراند و هلاک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - میراندن دل، افسرده و سرد و بی امید کردن آن: پس سلیمان به اندیشه فرو شد. آن مرد گفت خنده دل را بمیراند. (قصص الانبیاء ص 174). و رجوع به مردن و میرانیدن شود. ، خاموش کردن. کشتن. چنانکه شعلۀ چراغ یا آتش را نابود کردن: بسته شود شکافها و ایمن گردد راهها و شیرین شود آبها و فرونشاند چراغ آشوبها را و بمیراند آتش فتنه ها را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312)
میرانیدن. سبب مرگ شدن. کشتن. ماته. (یادداشت مؤلف). گرفتن حیات. کشتن و به قتل رسانیدن. (آنندراج) : پس آن که مردنی است میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). به خون ناحق ما را چرا بمیراند خدای اگر سوی او خونی و ستمکاریم. ناصرخسرو. حق تعالی در آسمان ملایک را بمیراند و در جهان بجز جبرائیل نماند. (قصص الانبیاء ص 16). پدیدآور خلق عالم تویی تو میرانی و زنده کن هم تویی. نظامی. کم خود نخواهی کم کس مگیر ممیران کسی را و هرگز ممیر. نظامی. نمانی گر بماندن خو بگیری بمیران خویشتن را تا نمیری. نظامی (خسرو و شیرین ص 428). - فرومیراندن، نابود کردن. از میان بردن: و اگر ضمادی خنک یا قابض برنهند هم سبب علت را زیادت کند و هم حرارت غریزی فرو میراند و هلاک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - میراندن دل، افسرده و سرد و بی امید کردن آن: پس سلیمان به اندیشه فرو شد. آن مرد گفت خنده دل را بمیراند. (قصص الانبیاء ص 174). و رجوع به مردن و میرانیدن شود. ، خاموش کردن. کشتن. چنانکه شعلۀ چراغ یا آتش را نابود کردن: بسته شود شکافها و ایمن گردد راهها و شیرین شود آبها و فرونشاند چراغ آشوبها را و بمیراند آتش فتنه ها را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312)
دلفین گی مادام امیل دو. زن ژیراردن مذکور در فوق، از نویسندگان فرانسه، متولد در اکس لاشاپل و متوفی در پاریس (1804-1855 میلادی) امیل دو. نام جریده نگار و سیاستمدار فرانسوی پسر الکساندر دوژیراردن، متولد و متوفی در پاریس (1806-1881 میلادی) فرانسوا. نام حجار و مجسمه ساز فرانسوی، متولد در تری و متوفی در پاریس (1628-1715 میلادی)
دلفین گی مادام امیل دو. زن ژیراردن مذکور در فوق، از نویسندگان فرانسه، متولد در اِکْس لاشاپل و متوفی در پاریس (1804-1855 میلادی) امیل دو. نام جریده نگار و سیاستمدار فرانسوی پسر الکساندر دوژیراردن، متولد و متوفی در پاریس (1806-1881 میلادی) فرانسوا. نام حجار و مجسمه ساز فرانسوی، متولد در ترُی و متوفی در پاریس (1628-1715 میلادی)
گیرانیدن. گرفتن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، چیزی را آتش دادن و آتش کردن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). آتش در چیز قابل اشتعال درزدن. درگرفتن (متعدی). افروختن. شعله ور ساختن. روشن کردن آن در چیزی، چون هیمه و جز آن. مشتعل کردن و مشتعل ساختن. گیراندن آتش. باد کردن در آتش تا بیش شعله ور شود. مشتعل ساختن آتش نیم مرده. گیراندن چراغ. افروختن چراغی با شعلۀ چراغ دیگر: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. مولوی. گرچه از افسردگیها چون چراغ کشته ام میتواند یک نگاه گرم گیراندن مرا. صائب (از آنندراج). میکند ادبار رااقبال روشن گوهری شمع در هنگام گیراندن به دولت میرسد. محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع به گیرانیدن شود. - درگیراندن، گیراندن: جمله جمع شهر را بخوانی و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار درگیرانی. (اسرارالتوحید ص 66). شیخ گفت روشنایی درگیر و بیاور. حسن شمع درگرفت و پیش شیخ بنهاد. (اسرارالتوحیدص 116). رجوع به گیراندن و درگرفتن شود. ، مقید گردانیدن و درپای حساب آوردن و به سزاولی به محصلان شدید مبتلا ساختن و قید شدن برای ادای زر واجبی و در بعضی جاها به زور کسی را قید کردن و تاوان گرفتن. (بهار عجم) (آنندراج) ، باعث گرفتاری کسی شدن. (فرهنگ نظام) ، متصل کردن. ملحق کردن. پیوستن. ربط دادن. رجوع به گیرانده و شاهد آن شود
گیرانیدن. گرفتن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، چیزی را آتش دادن و آتش کردن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). آتش در چیز قابل اشتعال درزدن. درگرفتن (متعدی). افروختن. شعله ور ساختن. روشن کردن آن در چیزی، چون هیمه و جز آن. مشتعل کردن و مشتعل ساختن. گیراندن آتش. باد کردن در آتش تا بیش شعله ور شود. مشتعل ساختن آتش نیم مرده. گیراندن چراغ. افروختن چراغی با شعلۀ چراغ دیگر: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. مولوی. گرچه از افسردگیها چون چراغ کشته ام میتواند یک نگاه گرم گیراندن مرا. صائب (از آنندراج). میکند ادبار رااقبال روشن گوهری شمع در هنگام گیراندن به دولت میرسد. محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع به گیرانیدن شود. - درگیراندن، گیراندن: جمله جمع شهر را بخوانی و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار درگیرانی. (اسرارالتوحید ص 66). شیخ گفت روشنایی درگیر و بیاور. حسن شمع درگرفت و پیش شیخ بنهاد. (اسرارالتوحیدص 116). رجوع به گیراندن و درگرفتن شود. ، مقید گردانیدن و درپای حساب آوردن و به سزاولی به محصلان شدید مبتلا ساختن و قید شدن برای ادای زر واجبی و در بعضی جاها به زور کسی را قید کردن و تاوان گرفتن. (بهار عجم) (آنندراج) ، باعث گرفتاری کسی شدن. (فرهنگ نظام) ، متصل کردن. ملحق کردن. پیوستن. ربط دادن. رجوع به گیرانده و شاهد آن شود
میراندن. سبب مردن شدن و کشتن. (ناظم الاطباء). تمویت. توفی (ت و ف فی) . (منتهی الارب). توفی اﷲ تعالی، یعنی روح او را قبض کرد و میرانید خدای تعالی کسی را. (یادداشت مؤلف). اصعاق. (المصادر زوزنی). تمییت. (منتهی الارب). اماته. (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار) (منتهی الارب). افاضه. افاده. تقتیل. تهلیک. استهلاک. اهلاک. (منتهی الارب) : بحق اشهدان لااله الااﷲ چنان بمیران کاین قول بر زبان رانم. سوزنی. ، از میان بردن. نابود کردن. از بین بردن: حس را ببرد و قوت را بمیراند و از همه کارها و حرکت ها باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تعذیب کردن. (ناظم الاطباء). خاموش کردن. خاموش ساختن. کشتن چنانکه آتش را
میراندن. سبب مردن شدن و کشتن. (ناظم الاطباء). تمویت. توفی (ت َ وَ ف فی) . (منتهی الارب). توفی اﷲ تعالی، یعنی روح او را قبض کرد و میرانید خدای تعالی کسی را. (یادداشت مؤلف). اصعاق. (المصادر زوزنی). تمییت. (منتهی الارب). اماته. (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار) (منتهی الارب). افاضه. افاده. تقتیل. تهلیک. استهلاک. اهلاک. (منتهی الارب) : بحق اشهدان لااله الااﷲ چنان بمیران کاین قول بر زبان رانم. سوزنی. ، از میان بردن. نابود کردن. از بین بردن: حس را ببرد و قوت را بمیراند و از همه کارها و حرکت ها باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تعذیب کردن. (ناظم الاطباء). خاموش کردن. خاموش ساختن. کشتن چنانکه آتش را
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 18هزارگزی شمال الیگودرز با 263 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 18هزارگزی شمال الیگودرز با 263 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
بگرفتن وا داشتن گرفتن فرمودن، شعله ور ساختن مشتعل کردن: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. (مثنوی)، باعث گرفتاری کسی شدن گرفتار کردن: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را بدو دیو راهزن گیرانده. (طغرا)، شدیدا بپای محاسبه آوردن، متصل کردن ملحق ساختن: شاهی که زمین را بزمن گیرانده دنباله چین را به ختن گیرانده
بگرفتن وا داشتن گرفتن فرمودن، شعله ور ساختن مشتعل کردن: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. (مثنوی)، باعث گرفتاری کسی شدن گرفتار کردن: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را بدو دیو راهزن گیرانده. (طغرا)، شدیدا بپای محاسبه آوردن، متصل کردن ملحق ساختن: شاهی که زمین را بزمن گیرانده دنباله چین را به ختن گیرانده