جدول جو
جدول جو

معنی مکسوح - جستجوی لغت در جدول جو

مکسوح
(مَ)
جمل مکسوح، شتر نیک لنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممسوح
تصویر ممسوح
مالیده و لمس شده، مساحت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکسور
تصویر مکسور
کلمه ای که دارای حرکت کسره باشد، کسره داده شده، شکسته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ سَ)
جای روب. مکسحه، پاروب وبیل برف روب. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکسحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سُوو)
جامه پوشیدۀ بالباس. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ رَ)
رفتن در زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه در مالیدن آن بر بدن بسیار مبالغه در دلک عضو نکنند. (تحفۀ حکیم مؤمن). داروئی که بوسیلۀ آن بدن را مسح کنند. (از بحر الجواهر). ج، مسوحات
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مسح. پلاس ها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، میانه های راه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خشک کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صلب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسح شده. دست مالیده شده. (ناظم الاطباء) ، ساده کرده. (مهذب الاسماء) ، آنکه عورت جای (شرمگاه) او هموار و برابر است با سایر بدن و ندانند که مرد است یا زن. مجبوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بسیار باشد که بسبب این ریشها قضیب را گر خایه را بباید برید و مردم را خصی باید کرد یا مجبوب و یا ممسوح. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ورزیده و گردآورده شده. (آنندراج). اندوخته شده و حاصل شده و کسب شده. (ناظم الاطباء). مقابل موهوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به یکی از دو طریق تواند بود یکی مکسوب و دیگری موهوب. اما مکسوب عادت است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 282)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نان شکسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خبزمکسوس، نان شکسته. (از اقرب الموارد) ، سخت کوفته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به کس ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکسته. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). شکسته شده. (ناظم الاطباء) :
بار جودش نشست بر دینار
زان رخش زرد و پشت مکسور است.
مسعودسعد.
- مکسورالقلب، دل شکسته. شکسته دل: طایر اقبال تو مکسورالقلب مقصوص الجناح ازاوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 180).
- مکسور شدن، شکسته شدن. شکست یافتن:
چو گردد رایت رای تو مرفوع
شودخیل عدو مکسور و مجرور.
ابوالفرج رونی.
اگر... روزگار غدرپیشه غش عیار خویش بنماید و مقهور و مکسور شویم آخر... باری نام نیک بیابیم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 187).
، کسر داده شده یعنی حرکت زیر داده شده. (غیاث). کسر داده شده. ج، مکاسیر. (ناظم الاطباء). حرکت کسره داده. صاحب کسره. کسره دار. حرفی که کسره دارد. با کسره. با زیر. زیردار. مقابل مفتوح و مضموم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز ضم نهادند اعرابش ازچه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم.
مسعودسعد.
، صوت مکسور، آواز نرم ضعیف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از کسف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تیرگی گرفته. تیره و تارشده. مظلم:
اناره العقل مکسوف بطوع الهوی
و عقل عاصی الهوی یزداد تنویراً.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد داغ کرده در تهیگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مبتلا به بیماری کشح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَسْ سَ)
برکنده پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پوست برکنده وهموار کرده. گویند: عود مکسح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مالیدنی پرواسیدنی، جمع مسح، پلاس ها میانراه ها دارویی که بوسیله آن بدن را مسح کنند (بحرالجواهر) آنچه که بهنگام مالیدن آن ببدن در مالش مبالغه نکنند، جمع مسوحات
فرهنگ لغت هوشیار
دست مالیده، لاغر کم گوشت مسح شده دست مالیده، آنکه نصف روی وی برابر و مالیده باشد یعنی در آن چشم و ابرو نبود، بسیار دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکسوب
تصویر مکسوب
ورزیده و گرد آورده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکسور
تصویر مکسور
شکسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکسوف
تصویر مکسوف
تیره و تار شده، مظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسوح
تصویر ممسوح
((مَ))
مسح شده، دست مالیده، بسیار دروغگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکسور
تصویر مکسور
((مَ))
شکسته شده
فرهنگ فارسی معین