جدول جو
جدول جو

معنی مکربی - جستجوی لغت در جدول جو

مکربی
(مَ)
دهی از دهستان ترک است که در شهرستان ملایر واقع است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغربی
تصویر مغربی
مربوط به مغرب مثلاً باد مغربی، قرارگرفته در غرب، از مردم مغرب زمین (به ویژه اروپا و امریکا)، مربوط به کشور مغرب ( مراکش) مثلاً زر مغربی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مربی
تصویر مربی
تربیت کننده، پرورش دهنده، پرورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکتبی
تصویر مکتبی
کودکی که به مکتب می رود، مکتب دار
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ)
از مردم زادگان تکلو و بلکه از خویشاوندان امیرالامرایان آن طایفه است. چون خیلی بی قید و لاابالی است از ملازمت و اطاعت سرپیچی میکند، گاهی سپاهی میشود و گاهی فنایی. طبع شعر نیز دارد و شجاعت و اکرام نیز بر خویشتن نسبت میدهد. این ابیات از اوست:
ای فلک ای بی ترحم بی کسی را تا بکی
میگدازی ز آتش حسرت مروت را چه شد
مشربی گیرم که آه بی اثر کاری نساخت
حیرتی دارم که تأثیر محبت را چه شد.
(مجمع الخواص ص 125)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
آوازخوانی و سرودگویی و مغنی گری و ساززنی و رقاصی. (ناظم الاطباء). عمل خنیاگری و رامشگری:
بر گل نو زندواف مطربی آغاز کرد
خواند بالحان خوش نامۀ پا زند و زند.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گفت من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 836).
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از مهتر و کهتر بستانی.
عبید زاکانی
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
منسوب به مکتب. وابسته به مکتب. مکتب رو: هر بچه مکتبی این مطلب را به خوبی می داند. و رجوع به مکتب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
مکره بودن. حالت و چگونگی مکره:
آنچنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان رود در گمرهی.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 238).
و رجوع به مکره و مکرهاً شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ بِ)
در گل راه رونده. (ناظم الاطباء) ، جاء یمشی مکربلا، آمد مثل آنکه در گل راه می رود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ بَ)
دلو کرب بسته. (آنندراج) (از منتهی الارب) : دلو مکربه، دولی که به دستۀ آن ریسمانی بسته و طناب بزرگ آبکشی را بدان می بندند تا نپوسد و تباه نگردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَرْ رَ)
نسبت است به مکرمیه که نام گروهی از خوارج است. (ازانساب سمعانی). و رجوع به مکرمیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ بَ)
گردسر. (منتهی الارب) (آنندراج). رجل مکربس الرأس، مرد گردسر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
ابوعثمان سعید بن سلام از مشایخ قرن چهارم هجری است. حمدالله مستوفی آرد: وفاتش به بغداد در سنۀ ثلاث و سعین و ثلاثمائه به زمان طائع. از سخنان اوست: تقوی بر حد تقصیر ایستادن است و از حد فراتر نشدن و صحبت درویشان بر صحبت توانگران اختیار کردن. و رجوع به تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوایی صص 657 -658 شود
شیخ ابوالحسن اقطعاز مشایخ قرن سوم است. حمدالله مستوفی آرد: وفاتش در سنۀ ثلاثمائه به زمان مقتدر. از سخنان اوست: کسی به جایی شریف نرسد مگر بر موافقت قرار گرفتن و ادب بجای آوردن و فریضه ها گزاردن و با نیک مردم صحبت کردن. ورجوع به تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوایی ص 649 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَبْ بی)
غذا دهنده. (آنندراج). کسی که غذا می دهد و می پروراند و آن که می پروراند و تربیت می کند. (ناظم الاطباء) ، مرباسازندۀ میوه ها و ریشه ها. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تربی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کَ)
منسوب به مرکب. به رنگ مرکب. آلوده به مرکب
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکرب
تصویر مکرب
شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده دبستانی نو آموز منسوب به مکتب، شاگردی که به مکتب رود: (این را که هر بچه مکتبی هم میداند و محتاج به پرسیدن نیست) (جمال زاده. سروته یک کرباس. 120)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکعبی
تصویر مکعبی
در تازی نیامده خشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغربی
تصویر مغربی
خور وری خور بری، مراکشی منسوب به مغرب
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده رامشگری عمل و شغل مطرب مغنی گری: گفت: ای دل افروز همه سازهای مطربی دانی
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده ترجهاری طرجهالی یا غضروف مکبی. یکی از غضروفهای فرد حنجره که نازک و بیضی شکل است و در قسمت قدامی فوقانی حنجره و در قسمت عقب غضروف در قی قرار دارد و انتهای باریک آن در پایین است. این غضروف دارای دو سطح قدامی و خلفی و دو انتهای فوقانی و تحتانی میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده رهوار شایسته سواری لایق مرکب بودن شایسته سورای: از ناگاه مردی آمد که دو استر مرکبی پدیدار نیست
فرهنگ لغت هوشیار
مربا در فارسی همبک پرورتک شکریزه پته (گویش گیلکی) ریچار ریچاله ریچال لیچار (گویش کاشمری) پرورده ارمگان پرورنده فرهنجنده پرورده شده پرورش یافته. پرورش دهنده تربیت کننده: دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین که قاضیی به از و آسمان ندارد یاد. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربی
تصویر مربی
((مُ رَ بّ))
پرورش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغربی
تصویر مغربی
((مَ رِ))
منسوب به مغرب، نوعی زر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربی
تصویر مربی
((مُ رَ ب با))
تربیت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربی
تصویر مربی
پرورنده، پروراننده
فرهنگ واژه فارسی سره
خنیاگری، رامشگری، مغنی گری، نوازندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منسوب ومربوط به مکتب، مکتب رو، پای بند به مکتب، متعهد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مربی
تصویر مربی
Instructor, Trainer
دیکشنری فارسی به انگلیسی
غربی
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از مربی
تصویر مربی
instrutor, treinador
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مربی
تصویر مربی
Lehrer, Trainer
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مربی
تصویر مربی
instruktor, trener
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مربی
تصویر مربی
инструктор , тренер
دیکشنری فارسی به روسی