جدول جو
جدول جو

معنی مکدح - جستجوی لغت در جدول جو

مکدح
(مُ کَدْ دَ)
حمار مکدح، خری که آن را خران نیک گزیده باشند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خراشیده و معیوب روی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به تکدیح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکدر
تصویر مکدر
تنگ دل، ملول، آزرده، تیره
مکدر شدن: تنگ دل شدن، اندوهگین شدن، تیره و تار شدن
مکدر کردن: تنگ دل کردن، اندوهگین کردن، تیره و تار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مادح
تصویر مادح
مدح کننده، مدح گوینده، ستاینده، ستایشگر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ)
کساء مکدم، گلیم سخت تافته. و چنین است حبل مکدم، قدح مکدم، قدحی که شیشۀ آن کلفت باشد، اسیر مکدم، اسیری که او را بازنجیر استوار بسته باشند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
خوار و حقیر و خرد کننده خود را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَدْ دی)
آن که می خراشد، رنج و محنت آور. (ناظم الاطباء) ، سائل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
فربه. (مهذب الاسماء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَدْ دَ)
نیک گزیده. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک گزیده با دندان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رجل مکدم، مرد جنگ دیده که زخمها بر او اثر گذاشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / مُ کَدْ دَ)
اشتر بزرگ. (مهذب الاسماء). فحل قوی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَبْ بَ)
بلند و مکبر و گویند انه لمکبح، ای شامخ. (منتهی الارب) (از آنندراج). شامخ و عالی. مکبح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَدْ دَ)
مکدر. تیره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَدْ دِ)
منغص کننده. ناگوارکننده: و مکدر حیات جز طلب فضول و زواید و اهتمام به تحصیل آن نیست. (مصباح الهدایه چ همایی ص 351)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَدْ دَ)
تیره. (آنندراج). کدرو تیره شده. (ناظم الاطباء). تیره. تار. مقابل روشن و درخشان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر.
ناصرخسرو.
بدینسان آب سرد و آتش گرم
هوای صافی و خاک مکدر.
ناصرخسرو.
هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند
شود کثیف هوا و مکدر آتش و آب.
امیرمعزی.
ز صافی طبع تو طرفه ست کآبم
به نزد او مکدر می نماید.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 132).
ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدرنکوتر است.
خاقانی.
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش.
خاقانی.
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدراندازد.
خاقانی.
مشرع صحبت... به شایبۀ ضرری لاحق مکدر نی، موجب این قصد و آزار چیست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 274).
- مکدر ساختن، تیره کردن. آلوده کردن: به هرگونه قاذورات و پلیدیها ملوث و مکدر ساختند. (ظفرنامه یزدی).
- مکدر شدن، تیره شدن. آلوده شدن:
این نفاذ حکم تا روز قضا پاینده باد
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر می شود.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 109).
تا به چشم زخم ایام مشارع آن مودت مکدر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 277). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 256).
- مکدر کردن، تیره کردن:
زانکه موسی را منور کرده ای
مرمرا هم زان مکدر کرده ای.
مولوی (مثنوی چ رمضانی 50).
به موسمی که فلک ز ازدحام حادثه ها
صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد.
ابن یمین.
- مکدر کردن عیش برکسی، منغص کردن آن. ناگوار کردن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مکدرگشتن (گردیدن) ، تیره شدن. آلوده شدن:
ندیده خاک او هرگز تخلخل
نگشته آب او هرگز مکدر.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 190).
هوای جهان متغیر شد و چشمۀ صاف روزگار مکدر گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 18).
، آشفته و پریشان و ملول و آزرده و رنجیده خاطر و محزون و گرفته دل. (ناظم الاطباء) :
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که کرا می کند تماشایی.
حافظ.
- مکدر شدن، آشفته و پریشان شدن. آزرده گشتن و محزون شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ)
تبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دم شمشیر. مکشاح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دم شمشیر. (آنندراج). و رجوع به مکشاح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
جای روب. مکسحه، پاروب وبیل برف روب. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکسحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَسْ سَ)
برکنده پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پوست برکنده وهموار کرده. گویند: عود مکسح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
جای طلب و گویند کدم فی غیر مکدم، طلب کرد در جایی که جای طلب نبود. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نعت فاعلی از ایداح. فروتن و مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). فروتنی کننده و گردن دهنده به فرمان، شتران خوشحال و فربه. (آنندراج) ، قچقار بازایستاده از گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
فرج زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرج. (محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
بلند و بزرگ منش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دَ)
شراب مجدح، شراب آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). شراب آمیخته و جنبانیده شده با چوب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
دبران، یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج). منزلی از منازل ماه که دبران نیز گویند و یا ستاره ای خرد مابین دبران و ثریا. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
شورانندۀ پست. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مجدح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
دبران که منزلی است ماه را یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دبران یا ستارۀ کوچکی که بین دبران و ثریا واقع است و ’حادی نجوم’ نامیده می شود. (از اقرب الموارد). دبران است که منزل چهارم از منازل قمر باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ستایشگرو مدح کننده. (آنندراج). ستایش کننده. مدح کننده و تعریف کننده. (ناظم الاطباء). آفرین گر. واصف. وصاف. مداح. ستاینده. آفرین سرا. ستایش سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مدح کننده. ستایشگر. ج، مادحان:
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
فرخی (دیوان ص 350).
بد گفتن اندر آنکس، کو مادح تو باشد
باشد ز زشت نامی باشد ز بدعواری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 100).
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.
ناصرخسرو.
مرا بمدحی شاها ولایتی دادی
کدام شاهی هرگز بمادحی این داد.
مسعودسعد.
مدح کم نایدت که مادح تو
بنده مسعودسعد سلمان است.
مسعودسعد.
مادحی ام چنانکه او داند
گفته در مدح او بسی اشعار.
مسعودسعد.
بردست راست و چپ ملکان مادح ویند
خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست.
خاقانی.
مادحی ام گاه سخن بی نظیر
در طلب نام نه در بند نان.
خاقانی.
مادح شیخ امام عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا.
خاقانی.
و مادح وی اجتناب از هوی و عصیان... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 447).
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامر مد است.
مولوی.
مادحت گر هجو گوید برملا
روزها سوزد دلت ز آن سوزها.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَدْ دِ)
پوستی که خراشیده شود. (آنندراج). پوست خراشیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تکدح شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خراشیده شدن. (تاج المصادر بیهقی). خراشیده شدن پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خراشیدن روی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَدْ دَ)
نیک ستوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستوده شده. ممدوح
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکدر
تصویر مکدر
کدر و تیره شده، تار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدح
تصویر مجدح
کپچه کفچه آلتی که بدان سویق را هم زنند کفچه پست، جمع مجادیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادح
تصویر مادح
مدح کننده، ستایشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکدر
تصویر مکدر
((مُ کَ دَّ))
تیره شده، تیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مادح
تصویر مادح
((دِ))
ستایش کننده، مدح کننده
فرهنگ فارسی معین
ستایش، ستایش کردن، تحسین، تعریف
دیکشنری عربی به فارسی