کساء مکدم، گلیم سخت تافته. و چنین است حبل مکدم، قدح مکدم، قدحی که شیشۀ آن کلفت باشد، اسیر مکدم، اسیری که او را بازنجیر استوار بسته باشند. (از ذیل اقرب الموارد)
کساء مکدم، گلیم سخت تافته. و چنین است حبل مکدم، قدح مکدم، قدحی که شیشۀ آن کلفت باشد، اسیر مکدم، اسیری که او را بازنجیر استوار بسته باشند. (از ذیل اقرب الموارد)
نیک گزیده. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک گزیده با دندان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رجل مکدم، مرد جنگ دیده که زخمها بر او اثر گذاشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد)
نیک گزیده. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک گزیده با دندان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رجل مکدم، مرد جنگ دیده که زخمها بر او اثر گذاشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد)
تیره. (آنندراج). کدرو تیره شده. (ناظم الاطباء). تیره. تار. مقابل روشن و درخشان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در حال چهارم اثر مردمی آمد چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر. ناصرخسرو. بدینسان آب سرد و آتش گرم هوای صافی و خاک مکدر. ناصرخسرو. هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند شود کثیف هوا و مکدر آتش و آب. امیرمعزی. ز صافی طبع تو طرفه ست کآبم به نزد او مکدر می نماید. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 132). ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر شکر گیا ز ابر مکدرنکوتر است. خاقانی. و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش. خاقانی. دولتش باد تا بساط جلال بر زمین مکدراندازد. خاقانی. مشرع صحبت... به شایبۀ ضرری لاحق مکدر نی، موجب این قصد و آزار چیست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 274). - مکدر ساختن، تیره کردن. آلوده کردن: به هرگونه قاذورات و پلیدیها ملوث و مکدر ساختند. (ظفرنامه یزدی). - مکدر شدن، تیره شدن. آلوده شدن: این نفاذ حکم تا روز قضا پاینده باد کز تو روز بدعت و شبهت مکدر می شود. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 109). تا به چشم زخم ایام مشارع آن مودت مکدر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 277). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 256). - مکدر کردن، تیره کردن: زانکه موسی را منور کرده ای مرمرا هم زان مکدر کرده ای. مولوی (مثنوی چ رمضانی 50). به موسمی که فلک ز ازدحام حادثه ها صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد. ابن یمین. - مکدر کردن عیش برکسی، منغص کردن آن. ناگوار کردن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مکدرگشتن (گردیدن) ، تیره شدن. آلوده شدن: ندیده خاک او هرگز تخلخل نگشته آب او هرگز مکدر. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 190). هوای جهان متغیر شد و چشمۀ صاف روزگار مکدر گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 18). ، آشفته و پریشان و ملول و آزرده و رنجیده خاطر و محزون و گرفته دل. (ناظم الاطباء) : مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد بیا ببین که کرا می کند تماشایی. حافظ. - مکدر شدن، آشفته و پریشان شدن. آزرده گشتن و محزون شدن. (ناظم الاطباء)
تیره. (آنندراج). کدرو تیره شده. (ناظم الاطباء). تیره. تار. مقابل روشن و درخشان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در حال چهارم اثر مردمی آمد چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر. ناصرخسرو. بدینسان آب سرد و آتش گرم هوای صافی و خاک مکدر. ناصرخسرو. هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند شود کثیف هوا و مکدر آتش و آب. امیرمعزی. ز صافی طبع تو طرفه ست کآبم به نزد او مکدر می نماید. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 132). ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر شکر گیا ز ابر مکدرنکوتر است. خاقانی. و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش. خاقانی. دولتش باد تا بساط جلال بر زمین مکدراندازد. خاقانی. مشرع صحبت... به شایبۀ ضرری لاحق مکدر نی، موجب این قصد و آزار چیست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 274). - مکدر ساختن، تیره کردن. آلوده کردن: به هرگونه قاذورات و پلیدیها ملوث و مکدر ساختند. (ظفرنامه یزدی). - مکدر شدن، تیره شدن. آلوده شدن: این نفاذ حکم تا روز قضا پاینده باد کز تو روز بدعت و شبهت مکدر می شود. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 109). تا به چشم زخم ایام مشارع آن مودت مکدر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 277). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 256). - مکدر کردن، تیره کردن: زانکه موسی را منور کرده ای مرمرا هم زان مکدر کرده ای. مولوی (مثنوی چ رمضانی 50). به موسمی که فلک ز ازدحام حادثه ها صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد. ابن یمین. - مکدر کردن عیش برکسی، منغص کردن آن. ناگوار کردن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مکدرگشتن (گردیدن) ، تیره شدن. آلوده شدن: ندیده خاک او هرگز تخلخل نگشته آب او هرگز مکدر. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 190). هوای جهان متغیر شد و چشمۀ صاف روزگار مکدر گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 18). ، آشفته و پریشان و ملول و آزرده و رنجیده خاطر و محزون و گرفته دل. (ناظم الاطباء) : مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد بیا ببین که کرا می کند تماشایی. حافظ. - مکدر شدن، آشفته و پریشان شدن. آزرده گشتن و محزون شدن. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از ایداح. فروتن و مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). فروتنی کننده و گردن دهنده به فرمان، شتران خوشحال و فربه. (آنندراج) ، قچقار بازایستاده از گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج)
نعت فاعلی از ایداح. فروتن و مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). فروتنی کننده و گردن دهنده به فرمان، شتران خوشحال و فربه. (آنندراج) ، قچقار بازایستاده از گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج)
دبران، یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج). منزلی از منازل ماه که دبران نیز گویند و یا ستاره ای خرد مابین دبران و ثریا. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
دبران، یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج). منزلی از منازل ماه که دبران نیز گویند و یا ستاره ای خرد مابین دبران و ثریا. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
دبران که منزلی است ماه را یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دبران یا ستارۀ کوچکی که بین دبران و ثریا واقع است و ’حادی نجوم’ نامیده می شود. (از اقرب الموارد). دبران است که منزل چهارم از منازل قمر باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دبران که منزلی است ماه را یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دبران یا ستارۀ کوچکی که بین دبران و ثریا واقع است و ’حادی نجوم’ نامیده می شود. (از اقرب الموارد). دبران است که منزل چهارم از منازل قمر باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
ستایشگرو مدح کننده. (آنندراج). ستایش کننده. مدح کننده و تعریف کننده. (ناظم الاطباء). آفرین گر. واصف. وصاف. مداح. ستاینده. آفرین سرا. ستایش سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مدح کننده. ستایشگر. ج، مادحان: ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. فرخی (دیوان ص 350). بد گفتن اندر آنکس، کو مادح تو باشد باشد ز زشت نامی باشد ز بدعواری. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 100). مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود. ناصرخسرو. مرا بمدحی شاها ولایتی دادی کدام شاهی هرگز بمادحی این داد. مسعودسعد. مدح کم نایدت که مادح تو بنده مسعودسعد سلمان است. مسعودسعد. مادحی ام چنانکه او داند گفته در مدح او بسی اشعار. مسعودسعد. بردست راست و چپ ملکان مادح ویند خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست. خاقانی. مادحی ام گاه سخن بی نظیر در طلب نام نه در بند نان. خاقانی. مادح شیخ امام عالم عامل که هست ناصر دین خدای مفتخر اولیا. خاقانی. و مادح وی اجتناب از هوی و عصیان... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 447). مادح خورشید مداح خود است که دو چشمم روشن و نامر مد است. مولوی. مادحت گر هجو گوید برملا روزها سوزد دلت ز آن سوزها. مولوی
ستایشگرو مدح کننده. (آنندراج). ستایش کننده. مدح کننده و تعریف کننده. (ناظم الاطباء). آفرین گر. واصف. وصاف. مداح. ستاینده. آفرین سرا. ستایش سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مدح کننده. ستایشگر. ج، مادحان: ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. فرخی (دیوان ص 350). بد گفتن اندر آنکس، کو مادح تو باشد باشد ز زشت نامی باشد ز بدعواری. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 100). مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود. ناصرخسرو. مرا بمدحی شاها ولایتی دادی کدام شاهی هرگز بمادحی این داد. مسعودسعد. مدح کم نایدت که مادح تو بنده مسعودسعد سلمان است. مسعودسعد. مادحی ام چنانکه او داند گفته در مدح او بسی اشعار. مسعودسعد. بردست راست و چپ ملکان مادح ویند خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست. خاقانی. مادحی ام گاه سخن بی نظیر در طلب نام نه در بند نان. خاقانی. مادح شیخ امام عالم عامل که هست ناصر دین خدای مفتخر اولیا. خاقانی. و مادح وی اجتناب از هوی و عصیان... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 447). مادح خورشید مداح خود است که دو چشمم روشن و نامر مد است. مولوی. مادحت گر هجو گوید برملا روزها سوزد دلت ز آن سوزها. مولوی