جدول جو
جدول جو

معنی مکثان - جستجوی لغت در جدول جو

مکثان(عَ)
مکث. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به مکث شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکان
تصویر مکان
جا، محل، جایگاه
مکان ابرش: زمینی که در آن گیاهان بسیار به رنگ های مختلف باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکثار
تصویر مکثار
بسیار گو، پرحرف، پرگو
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
دهی از بخش بزمان شهرستان ایرانشهر است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
منتان. دزی در ذیل قوامیس عرب آرد که این کلمه مأخوذ ’نیم تن’ فارسی است با تغییر و جابجایی حروف. لباسی است بلند سجاف دار از ماهوت و در تابستان از ابریشم و پنبه، با آستین های بلند وبدون دکمه. (از دزی ج 2 ص 617). رجوع به منتان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ک ی ن’، کفیل. (محیط المحیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس ج 9 ص 327)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
جمع واژۀ مکیث. (اقرب الموارد). رجوع به مکیث شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیارگوی. (مهذب الاسماء). بسیارسخن. مکثیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کثیرالکلام و بسیارگو. (غیاث). پرگو و بسیارسخن. (ناظم الاطباء). پرسخن. بسیارگو. پرگو. پرچانه. روده دراز. پرروده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : زیرا که هرگاه معانی متابع الفاظ افتد سخن دراز شود و کاتب را مکثار خوانند. (چهار مقاله چ معین ص 21). نخواستم که من مهذار گزاف گوی و مکثار بادپیمای باشم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 131).
بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
نه لایق است که باشد غلام تو مکثار.
مولوی.
- امثال:
المکثار کحاطب اللیل، پرگوی چون خار کن به شب باشد. (امثال و حکم، ج 1 ص 273). تمثل:
کردم اطناب و گفته اندمثل
حاطب اللیل مطنب المکثار.
خاقانی (از امثال و حکم ص 273).
مکثار گرچه حاطب لیل است فی المثل
هرگز نبود و نیست از این معشر آینه.
ادیب (از امثال و حکم ص 273).
المکثار مهذار. (چهارمقاله چ معین ص 21)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مَ)
نام شهری است در ایران و نام ولایت آن شهر هم هست... و به فتح اول هم گفته اند. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی از اقلیم دوم در میانۀ کرمان و سیستان منسوب به مکران بن هیتال، و کیج دارالملک آن بوده و آن را کینهج نیز گویند. (انجمن آرا). نام ایالتی از بلوچستان در کنار دریای عمان و نام شهر این ایالت. (ناظم الاطباء). ناحیتی است از حدود سند وشهر کیج مستقر پادشاه مکران است. کیز و کوشک قند و درک و اسکف از حدود مکران است. (حدود العالم). ولایت وسیعی است. شهرها و قریه ها دارد و فانیذ در اینجا باشد و همه جا برند. این ولایت از سوی مغرب به کرمان و از سوی شمال به سیستان و از طرف جنوب به دریا منتهی می شود. (از معجم البلدان). مکران ولایتی وسیع است و خارج ملک ایران و شرحش در آخر خواهد آمد اما چون خراج به ایران می دهد و داخل عمل کرمان است به این قدر ذکرش در اینجا کردن در خور بود. (نزهه القلوب چ لیدن ص 141). مکران مملکتی بزرگ است از اقلیم دویم وسعتش دوازده مرحله، دارالملکش فنزبور طولش از جزایر خالدات ’صج’ و عرض از خط استوا ’کد’. هوایش گرم است و آبش از رود و دیگر بلاد بزرگش تیز و منصور و فهلفهره و زراعات و عمارات بسیار و قرای بیشمار دارد. (نزهه القلوب چ لیدن ص 262). مکران از شمال محدود است به سراوان و بمپور و از جنوب به بحر عمان و از مشرق به کلات و از مغرب به بشاگرد. قسمت مهم آن که در ساحل بحر عمان واقع شده، دشت شن زاری است دارای چندین رود خشک، یعنی آب رود بواسطۀ شنی بودن زمین از زیر شنها به طرف دریا می رود. آبهایی که از دامنۀ کوهسار بم پشت جاری می شود به سمت جنوب رفته تشکیل رودهای متعدد مانند دشتیاری، وحیل، رابیج، سادویج و غیره می دهد که در فصل گرما خشک است و در مواقع باران طغیان می کند و مهمتر از همه رابیج است. قرای مهم مکران عبارت است از: گه، بنت، قصر قند، باهوکلات. (جغرافیای سیاسی کیهان صص 261- 262) :
پی او ممان تانهد بر زمین
به توران و مکران و دریای چین.
فردوسی.
همه چین و مکران سپه گسترم
به دریای کیماک بر بگذرم.
فردوسی.
جهاندار سالی به مکران بماند
ز هر جای کشتی گران را بخواند.
فردوسی (از انجمن آرا).
ازآن پس دلیران پرخاشجوی
به تاراج مکران نهادند روی.
فردوسی (ازانجمن آرا).
(ملک هند) دیبل و مکران به بهرام داد و بهرام با مالهای بسیار بازگشت پیروز و باکام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). از آن سال باز دیبل و مکران با اعمال کرمان می رود که ملک هند هر دو اعمال را به بهرام داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). ازحضرت خلافه قضاء پارس و کرمان و عمال و تیزو مکران بدو دادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و دو مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نباتی است. (مهذب الاسماء). گیاهی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام گیاهی. (ناظم الاطباء). گیاهی است که شتر و گوسفند آن را چرد. واحد آن مکنانه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از ’ک ی ن’، پذیرفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). پذیرفتاری و کفالت و ضمانت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ فُوو)
درآمیختن چیزی را، در آب سودن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به موث شود، اندر آب آغشتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکان
تصویر مکان
جایگاه، موضع بودن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکثار
تصویر مکثار
روده دراز، پر روده، بسیار گو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکان
تصویر مکان
((مَ))
جا، محل، جایگاه، جمع امکنه، محل استقرار، مرتبه، مقام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکثار
تصویر مکثار
((مِ))
مرد پرگو، بسیار سخن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکان
تصویر مکان
جا، جایگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
بیهوده گو، پرحرف، پرگو، حراف، درازگو، وراج
متضاد: کم حرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مکان
تصویر مکان
Place, Location
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مکان
تصویر مکان
emplacement, endroit
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مکان
تصویر مکان
位置 , 地方
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از مکان
تصویر مکان
מָקוֹם , מָקוֹם
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از مکان
تصویر مکان
위치 , 장소
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از مکان
تصویر مکان
konum, yer
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از مکان
تصویر مکان
lokasi, tempat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مکان
تصویر مکان
स्थान
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مکان
تصویر مکان
lokalizacja, miejsce
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مکان
تصویر مکان
posizione, posto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مکان
تصویر مکان
ubicación, lugar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مکان
تصویر مکان
locatie, plaats
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مکان
تصویر مکان
місце
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مکان
تصویر مکان
местоположение , место
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مکان
تصویر مکان
Ort
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مکان
تصویر مکان
localização, lugar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مکان
تصویر مکان
位置 , 場所
دیکشنری فارسی به ژاپنی