جدول جو
جدول جو

معنی مکثاء - جستجوی لغت در جدول جو

مکثاء
(مُ کَ)
جمع واژۀ مکیث. (اقرب الموارد). رجوع به مکیث شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکثار
تصویر مکثار
بسیار گو، پرحرف، پرگو
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
صفیر و سوت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
دهی از دهستان کلاردشت شهرستان نوشهر است که 325 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مُکْ کا)
شبان فریب و آن مرغی است. (دهار). شبان فریب. (زمخشری). مرغی است. ج، مکاکی. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغی کوچک که در باغها می خواند. (ناظم الاطباء). پرنده ای است سفید که در حجاز باشد و بسیار بانگ زند، و آن مأخوذ از مکاء است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ عَ)
بر سر آب برآمدن شیر و آب خالص در تحت آن ماندن، کف برآوردن دیگ، کفک از دیگ برگرفتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، روییدن گیاه یا ستبر و درشت گردیدن و دراز شدن آن، انبوه گردیدن و درپیچیدن گیاه. (منتهی الارب). ستبر گردیدن و درپیچیدن کشت. (از اقرب الموارد) ، دراز و بسیار گردیدن ریش، رستن موی و پشم شتر. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
گیاه ایهقان. ج، کثی (ک ثا) . (متن اللغه) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کثاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به کثاه شود. یا گیاهی است مانند غبیراء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَثْثا)
انبوه: لحیه کثاء، ریش انبوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریشی بسیارموی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زمین نرم. ج، میث. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
ارض میثاء، زمین نرم و سهل، (ناظم الاطباء)،
کلوخ کوب، (منتهی الارب، مادۀ وث ی)، میخکوب، (ناظم الاطباء)، کلوخ کوب، تخماق، (یادداشت مؤلف)، میثاءه، (اقرب الموارد)، سندان آهنگر، (منتهی الارب، مادۀ وث ی)، سندان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیارگوی. (مهذب الاسماء). بسیارسخن. مکثیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کثیرالکلام و بسیارگو. (غیاث). پرگو و بسیارسخن. (ناظم الاطباء). پرسخن. بسیارگو. پرگو. پرچانه. روده دراز. پرروده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : زیرا که هرگاه معانی متابع الفاظ افتد سخن دراز شود و کاتب را مکثار خوانند. (چهار مقاله چ معین ص 21). نخواستم که من مهذار گزاف گوی و مکثار بادپیمای باشم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 131).
بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن
نه لایق است که باشد غلام تو مکثار.
مولوی.
- امثال:
المکثار کحاطب اللیل، پرگوی چون خار کن به شب باشد. (امثال و حکم، ج 1 ص 273). تمثل:
کردم اطناب و گفته اندمثل
حاطب اللیل مطنب المکثار.
خاقانی (از امثال و حکم ص 273).
مکثار گرچه حاطب لیل است فی المثل
هرگز نبود و نیست از این معشر آینه.
ادیب (از امثال و حکم ص 273).
المکثار مهذار. (چهارمقاله چ معین ص 21)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مکث. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به مکث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَءْ)
مکفاءاللون، آنکه رنگش دگرگون شده باشد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مکفوء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ناقۀ بسیارشیر و ناقه ای که شیر وی کم نشود. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر بسیارشیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
جمع واژۀ مکین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ مکین، جاگیر و ذی عزت نزد پادشاه. (آنندراج). و رجوع به مکین شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
درنگ کردن و انتظار نمودن. مکّیثی ̍. (منتهی الارب) (از آنندراج). مکث. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکث شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خریطۀ انگبین چیننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
شخولیدن یعنی بانگی که از میان دو لب آیدچون آواز سرنای. مکو. (ترجمان القرآن) : مکامکواًو مکاء، شخولید به دهن و بانگ کرد و انگشتان را به هم در کرده دمید تا آوازی برآید، منه قوله تعالی: و ماکان صلاتهم عند البیت الا مکاء و تصدیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). بانگ کردن. صفیر برآوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، تیز دادن و گویند این وقتی باشد که برهنه و وابود یا خاص است مر ستور را. (از منتهی الارب) : مکت الاست، تیز داد و این را در وقتی گویند که مکشوف و مفتوح باشد و یا مخصوص است به ستور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکاء
تصویر مکاء
شبانفریب از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکثار
تصویر مکثار
روده دراز، پر روده، بسیار گو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکثار
تصویر مکثار
((مِ))
مرد پرگو، بسیار سخن
فرهنگ فارسی معین
بیهوده گو، پرحرف، پرگو، حراف، درازگو، وراج
متضاد: کم حرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد