جدول جو
جدول جو

معنی مکتسر - جستجوی لغت در جدول جو

مکتسر(مُ تَ سِ)
شکننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتسار شود
لغت نامه دهخدا
مکتسر
شکننده
تصویری از مکتسر
تصویر مکتسر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکاسر
تصویر مکاسر
موضع شکستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکتسی
تصویر مکتسی
کسوت پوشیده، لباس پوشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکتسب
تصویر مکتسب
کسب شده، به دست آورده شده، به دست آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکسر
تصویر متکسر
شکسته، مقابل درست، خرد شده، قطعه قطعه شده، ویژگی آنکه بر اثر بیماری یا اندوه شادابی و جوانی خود را از دست داده باشد، آزرده، ناراحت، غمگین، در هنر در خوش نویسی، یکی از خط های فارسی، برگرفته از خط نستعلیق که دارای انحنا و پیوستگی می باشد و در نامه نگاری ها به کار می رفته است، در موسیقی گوشه ای در آواز بیات ترک از ملحقات دستگاه ماهور، شرمگین، خجل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکسر
تصویر مکسر
مکسرها، جمع واژۀ مکسر، جمعی که با تغییر شکل کلمه حاصل می شود نه با افزودن علامت های جمع مانند رجال (جمع رجل) و رسل (جمع رسول)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سِ)
هم خیمه. ج، مکاسرون. (مهذب الاسماء) ، همسایه ای که چادر او دامن به دامن چادر شخص باشد. گویند جاری مکاسری. (ناظم الاطباء) :الجارالمکاسر، همسایۀ نزدیک چنانکه دیوار خانه یا دامن چادر او به دیوار خانه یا دامن چادر تو پیوسته باشد و گویند: جاری مکاسری. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکاسره و مکاسره و مکاشر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
جمع واژۀ مکسر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جاهای شکستن. مواضع شکست. شکستگیها: وهنی که روزگار جبر مکاسر آن به دست جباران کامگار واکاسرۀ روزگار نتواند کرد، بر ایشان افکندند. (مرزبان نامه). و رجوع به مکسر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِرر)
نعت فاعلی از استسرار. پنهان شونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شادمان و خوشحال و فرح. (اقرب الموارد). رجوع به استسرار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
گشن دهنده خرمابن پیش از وقت آن. (از منتهی الارب) ، آن که بگیرد چیز تازه را. (آنندراج). آن که بگیرد چیز را مادام که تازه است. (ناظم الاطباء) ، آن که کاری را پیش از وقت آن کند. (آنندراج). آن که کاری را در غیر وقت کند. آن که شایق باشد به این که کاری را در غیر موقع اجرا نماید، آغاز کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَسْ سِ)
شکننده و شکسته شونده. (آنندراج) (غیاث) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکسته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تکسر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
به ستم بر کاری دارنده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
به سعی خود حاصل کننده چیزی را. (غیاث) (آنندراج). ورزنده و آن که به سعی و کوشش خود چیزی را حاصل می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
آنکه به سختی و ناپسندی گیرد مال فرزند را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ستم کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتسار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
فحل که دم خود را بر هر دو ران خود زند، سگ یا اسبی که دم را در میان پای آورد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سگ که دم به میان پای درآورد. (آنندراج). و رجوع به اکتساع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَسْ سِ)
بسیار شکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که می شکند چیزی را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تکسیر شود، آن که می شکند و شکست می دهد دشمن را. (ناظم الاطباء) ، یکی از پانزده درد که صاحبان نامند و صاحب نصاب الصبیان آن را کاسر نامیده است شاید به اختیار یا برای ضرورت شعری و ابوعلی در قانون در ’اصناف الاوجاع لها اسماء’ گوید: ’وسبب الوجع المکسر ماده او ریح تتوسط مابین العظم او الغشاء المجلل له او برد فقبض ذلک الغشاه بقوه’. و یکی از شارحین نصاب الصبیان گوید: کاسر دردی است که صاحب آن پندارد که عضو دردناک شکسته می شود. و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: المی است که گوید آن موضع را می شکنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَسْ سَ)
شکسته. (ناظم الاطباء). درهم مکسر، درمی شکسته. (مهذب الاسماء) ، جمعی که بنای واحدش متغیر گردد. (ناظم الاطباء). جمع مکسر را قاعده خاصی نیست و بناء واحد آن بر هم می خورد چنانکه جمع رجل و اسد، رجال و اسد گردد، رودباری که کسورش روان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رودباری که شعبه های آن روان باشد. (ناظم الاطباء) ، مربع: ارشی اندر ارشی یک ارش مکسر باشد. (التفهیم). و رجوع به تکسیر و کسر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
جای شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای شکستن از هر چیزی. (از اقرب الموارد) ، جای آگاهی و آزمایش چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای آگاهی و خبرت و آزمایش چیزی. (ناظم الاطباء).
- رجل صلب المکسر، مرد پایدار در شدت. (از ذیل اقرب الموارد).
- عود صلب المکسر، چوب نیکو و سخت. (منتهی الارب). چوبی که نیکویی آن را از شکستن معلوم کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- فلان طیب المکسر، فلان ستوده است در وقت آزمایش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
، نژاد و بیخ. (منتهی الارب). نژاد و اصل و بیخ. (منتهی الارب). ج، مکاسر. (ناظم الاطباء). اصل. (اقرب الموارد).
- مکسر الشجره، بیخ درخت جایی که شاخه های آن شکسته شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
جامه پوشیده. (مهذب الاسماء). پوشنده و گلیم در برکشنده. (غیاث) (آنندراج). کسوت پوشیده و آن که خود را لباس می پوشاند. (ناظم الاطباء) : هرگه که گوهر عقل در او به جنبش آید ذات او به لباس ملکیت مکتسی شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 100). گاه هوا هیئت آب بستاند، گاه آب به صورت هوا مکتسی شود... (مرزبان نامه).
- مکتسی گشتن، پوشیده شدن. محاط شدن:
در خیال از بس که گشتی مکتسی
نک به سوفسطایی بدظن رسی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکسر
تصویر مکسر
شکسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتسف
تصویر مکتسف
یابنده آشکار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتسب
تصویر مکتسب
سعی و طلب حاصل کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتسی
تصویر مکتسی
جامه پوشنده کسوت پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکاسر
تصویر مکاسر
جاهای شکست، مواضع شکست
فرهنگ لغت هوشیار
شکننده، شکسته شونده شکسته شونده، وزن غیرسالم مقابل صحیح: مقصود اصلی از این علم معرفت اجناس شعر و شناختن صحیح و متکسر اوزان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتسب
تصویر مکتسب
((مُ تَ س))
کسب شده، به دست آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکتسی
تصویر مکتسی
((مُ تَ))
پوشاننده، جامه پوشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متکسر
تصویر متکسر
((مُ تَ کَ سِّ))
شکسته شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکسر
تصویر مکسر
((مُ کَ سِّ))
شکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکسر
تصویر مکسر
((مُ کَ سَّ))
شکسته شده، درهم شکسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکسر
تصویر مکسر
((مَ س))
جای شکستن، جای آزمایش چیزی، جمع مکاسر
فرهنگ فارسی معین
شکسته
متضاد: صحیح، سالم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اکتسابی، به دست آمده، کسب شده
متضاد: فطری، جبلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرد، شکسته
متضاد: سالم
فرهنگ واژه مترادف متضاد