جدول جو
جدول جو

معنی مکتئب - جستجوی لغت در جدول جو

مکتئب
(مُ تَ ءِ)
اندوهمند و بدحال از اندوه و غم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کئیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، رماد مکتئب، ریگ مایل به سیاهی همچو رخ غمناکان. (منتهی الارب) (آنندراج). خاکستر مایل به سیاهی. (ناظم الاطباء). خاکستری که به سیاهی زند مانند چهرۀ اندوهناکان، و عبارت صحاح چنین است: رماد مکتئب اللون. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکتسب
تصویر مکتسب
کسب شده، به دست آورده شده، به دست آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
جای درس دادن، دبستان، مکتب خانه، جای نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکتوب
تصویر مکتوب
نوشته شده، نامه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ سِ)
به سعی خود حاصل کننده چیزی را. (غیاث) (آنندراج). ورزنده و آن که به سعی و کوشش خود چیزی را حاصل می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
دبیرستان. ج، مکاتب. (زمخشری) (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). دبیرستان و جای کتاب خواندن. (آنندراج). دبیرستان و جایی که در آن نوشتن می آموزند و دفترخانه و جایی که در آن کودکان را تعلیم می کنند و خواندن و نوشتن و جز آن می آموزانند و سبق می دهند. ج، مکاتب. (ناظم الاطباء). موضعتعلیم. (از اقرب الموارد). کتّاب. دبستان. دبیرستان. مدرسه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در مکتب ادب ز ورای خرد نهاد
استاد غیب تختۀ تهدید در برم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 328).
ای مذهبها ز بعثت تو
چون مکتبها به عید نوروز.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید ص 9).
در مکتب جان ز شوق نامت
لوح ’ارنی’ ز سر گرفته.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص 11).
آدم به گاهوارۀ اوبود شیرخوار
ادریس هم به مکتب او گشت درس خوان.
خاقانی.
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن.
خاقانی.
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند.
خاقانی.
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد.
نظامی.
بدان کودک (ماند) که تا در مکتب باشد از بیم دوال معلم پای در دامن تأدب کشیده دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 28). در مکتب هیچ تعلیم به تحصیل آن نرسد. (مرزبان نامه، ایضاً ص 99). شنیدم که مردی در مکتب علمنا منطق الطیر زبان مرغان آموخته بود. (مرزبان نامه).
کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد.
مولوی.
چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستا احوال تو.
مولوی.
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد.
سعدی (گلستان).
مکتب وی را به مصلحی دادند پارسا و سلیم. (گلستان).
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هر دم
چو طفلان سورۀ نون والقلم خوانان به مکتبها.
امیرخسرو دهلوی.
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی.
حافظ.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد.
حافظ.
درس ادیب اگر بود زمزمۀ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را.
نظیری نیشابوری.
، مجموع اندیشه ها و افکار یک استاد که در جمعی نفوذ یافته باشد یا یک نظرفلسفی و ادبی و جز اینهاو همچنین مجموع هنرمندان یک ملت یا یک شهر با علاقۀخاصی که در اجرا و بیان هنر دارند مانند: مکتب فرانسه یا مکتب پاریس یا مکتب امپرسیونیست. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مشک سربسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ / مُ کَتْ تِ)
آنکه خط آموزاند. (مهذب الاسماء). مشاق و ادب آموز را گویند. (از انساب سمعانی). آموزندۀ کتابت، و منه کان الحجاج مکتباً با لطائف ای معلماً. (منتهی الارب). آموزندۀ کتاب و مکتب دار. (ناظم الاطباء). آموزندۀ کتابت. (آنندراج) (ازاقرب الموارد) (از محیط المحیط). معلم. آموزگار. استاد. خطآموز. مشّاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَتْ تَ)
خوشه ای که بعض بر آن خورده باشند. (منتهی الارب). خوشه ای که پاره ای از بر آن را خورده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نوشته شده. (آنندراج). کتیبۀ آماده شده و فراهم آورده و نوشته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تَ)
نوشته شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تکتیب شود، بازنگریسته و ملاحظه شده، شمرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِ)
نویسنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دوزنده درز مشک را. (آنندراج). آن که به دو دوال مشک را می دوزد و آن را محکم می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتتاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
سخت اندوهناک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اندوهگین و غمگین. (ناظم الاطباء). و رجوع به اکتراب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نبشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نوشته. (آنندراج). نوشته. نوشته شده. مزبور. مرقوم. مقابل ملفوظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الذین یتبعون الرسول النبی الامی الذی یجدونه مکتوباً عندهم فی التوریه و الانجیل. (قرآن 157/7). هرچه او گوید در حساب عقل محسوب باشد و در کتاب دانش مکتوب. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 148). مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است نه ترتیل سورۀ مکتوب. (گلستان) مکتوب است در انجیل که یا ابن آدم اذکرنی حین تغضب اذکرک حین اغضب. (مصباح الهدایه چ همایی ص 356).
کار امسال به رونق ز تو هم پار شده ست
زانکه مکتوب قضا رأی تو کرده است زبر.
ابن یمین.
، نامه. (منتهی الارب). نامه که از یکی به دیگری فرستاده شود. ج، مکاتیب. (از اقرب الموارد). نامه و مراسله. (از ناظم الاطباء). نامه و غنچه از تشبیهات اوست. (آنندراج). رقعه. کتاب. قصه. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : مکتوبی از صاحب ودیعت بدان شخص رسید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 253).
من کز پیام عام تو یک گل نچیده ام
دستم کجا به غنچۀ مکتوب می رسد.
صائب (از آنندراج).
، دوخته، فراهم آمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِن ن)
بی آرام و قلق. (منتهی الارب). مضطرب و بی آرام. (ناظم الاطباء). ضدمطمئن. (از اقرب الموارد). اندوهگین. (آنندراج) ، ناهموار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ ءِب ب)
مرد درشت اندام سخت و کوتاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
دبیرستان، جای کتاب خواندن آنکه خط آموزاند، مکتبدار، معلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکترب
تصویر مکترب
اندوهناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتسب
تصویر مکتسب
سعی و طلب حاصل کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتوب
تصویر مکتوب
مرقوم، نوشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکتسب
تصویر مکتسب
((مُ تَ س))
کسب شده، به دست آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
((مَ تَ))
جای درس خواندن، مدرسه، نظریه فلسفی، هنری، ادبی، جمع مکاتب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکتوب
تصویر مکتوب
((مَ))
نوشته شده، نامه، مراسله، جمع مکاتیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکتوب
تصویر مکتوب
نوشتار، نوشته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
اندیشگاه، آموزشگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
خط، دستخط، رقعه، رقیمه، طومار، عریضه، مراسله، مرقومه، مرقوم، منشور، نامه، نوشته، بنشته
متضاد: منقول، ملفوظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اکتسابی، به دست آمده، کسب شده
متضاد: فطری، جبلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آموزشگاه، دبستان، دبیرستان، کالج، مدرسه، کتاب، مکتب خانه، مشرب، نحله
فرهنگ واژه مترادف متضاد