جدول جو
جدول جو

معنی مکانس - جستجوی لغت در جدول جو

مکانس
(مَ نِ)
جمع واژۀ مکنسه. (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مکنسه شود، جمع واژۀ مکنس. (ناظم الاطباء). رجوع به مکنس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سکانس
تصویر سکانس
سکانس (Sequence) در زبان سینما و فیلم سازی به ترتیب متوالی از صحنه ها گفته می شود که یک واحد معنایی و جداپذیر از داستان فیلم را شکل می دهند. هر سکانس می تواند شامل چندین صحنه باشد که به طور زمانی مرتبط با یکدیگر هستند و در کنار یکدیگر برای نمایش یک جزء از داستان یا توسعه شخصیت ها استفاده می شوند.
معمولاً یک سکانس به صورت یک پیوستگی زمانی از صحنه ها نمایش داده می شود که در کنار یکدیگر برای ارایه یک بخش از داستان یا توسعه شخصیت ها هستند.
مجموعه ای از نماها و صحنه های مرتبط که واحد منسجم دراماتیکی دارند و حاوی داستان های کوچک یا سرگذشت مختصر یکی از کاراکترها هستند. سکانس ها الزاما وحدت مکانی ندارند و وحدت زمانی آنها هم می تواند دو پهلو باشد، اما در مجموع باید یک واحد مستقل دراماتیک را بسازند. یک سکانس در فیلم معادل یک فصل در رمان و یک پرده در تئاتر است.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از مکانت
تصویر مکانت
جا، جایگاه، پایگاه، منزلت، مقام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجانس
تصویر مجانس
هم جنس، آنکه یا آنچه با دیگری از یک جنس باشد، یک جنس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکان
تصویر مکان
جا، محل، جایگاه
مکان ابرش: زمینی که در آن گیاهان بسیار به رنگ های مختلف باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکاس
تصویر مکاس
تشویش کردن در بیع، کم کردن بها، چانه زدن خریدار و فروشنده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
جاروب. (غیاث) (آنندراج) :
فرش بی فراش پیچیده شده
خانه بی مکناس روبیده شده.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
دختران دوشیزۀجوان، چه این جمع معنس است که مصدر میمی باشد به معنی فاعل که عانس است مأخوذ از عنس و عنوس که به معنی دیر ماندن زن است بعد بلوغ به خانه پدر بی شوی (غیاث) (آنندراج). و رجوع به عانس و عنوس و عناس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
خس و خاشاک روبنده. (غیاث) (آنندراج) ، پوشیده. نهان. پنهان:
معدن لعل و عقیق مکتنس
بهتر است از صدهزاران کان مس.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 111)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
مکانه. جایگاه. جای. مکان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پایگاه و مرتبه و عزت و جاه و منزلت. (ناظم الاطباء). پایگاه و مرتبه و عزت. (غیاث). رتبه. مقام. قدر. مقدار. مرتبت. درجه. پایه. جاه. خطر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نزدیک شه مکانت خود بین وظن مبر
در کس، که کس بدین شرف و این مکان رسید.
سوزنی.
مجدالدوله موقعی تمام داشت و مکان و مکانت نصر پیش او معمور شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 269). چون موش با همه صغارو مهانت خویش از مشرع چنان کاری عظیم بدر می آید اولیتر که ما با این مکنت و مکانت... جواب این خصم توانیم داد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 208).
- مکانت جستن، مقام و منزلت طلب کردن. رتبه و پایگاه طلبیدن: کلیله گفت چگونه قربت و مکانت جویی به نزدیک شیر. (کلیله و دمنه).
- مکانت یافتن، منزلت پیدا کردن. به مقام و مرتبت نایل شدن: این گاو را به خدمت آوردم تا قربت و مکانت یافت و من از محل و درجت خویش بیفتادم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 74)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مکان و جای. (ناظم الاطباء) :
دیدن آن پرده مکانی نبود
رفتن آن راه زمانی نبود.
نظامی.
پس وصف حرکت مکانی کرد. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 392). و رجوع به مکان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
جمع واژۀ مکوس. (اقرب الموارد). رجوع به مکوس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
از ’ک ون’، جایگاه. مکان. ج، مکانات. (مهذب الاسماء). جایگاه. مکان. (منتهی الارب). مکان و جای و جایگاه. (ناظم الاطباء). موضع. (اقرب الموارد) ، پایگاه و منزلت. (منتهی الارب). منزلت. (اقرب الموارد) ، نیت و آهنگ و گویند مضیت مکانتی، ای لطیئتی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آهنگ و نیت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
شهری است در مغرب که در آن کارخانه های دباغی پوست و پارچه بافی دایر است. (از المنجد). شهری است در مراکش، در جنوب غربی فاس که 000، 185 تن سکنه دارد و عمارت ’باب المنصور’ با دیوارها و درهای بسیار زیبا و عالی در آنجاست. (از لاروس). و رجوع به مکناسه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
معایب. (اقرب الموارد) ، مواضع ناپاکی. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ مدنس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
مانا به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشاکل. هم جنس. کسی یا چیزی که به دیگری ماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همچنان که اندر زر چیزی است نه مجانس او اندر طبع. (قراضۀ طبیعیات از فرهنگ فارسی معین). سبب خشکی این فلزات بیشتر آن است که به جوهری که آن رامجانس نباشد آمیخته گردند. (قراضۀ طبیعیات ایضاً) ، (اصطلاح هندسی) دو شکل را نسبت به یکدیگر مجانس گویند در صورتی که بین هر نقطه از شکل a چون A باهرنقطه از شکل a1 چون A1 رابطۀ زیر برقرار باشد:
a =OAOA1 نیز بین طولهای شکل a1 چون p1 با طول ن____ظ-ی-رش در شکل a چون p رابطۀ a =Pp1 بوجود آید. متجانس. (فرهنگ فارسی مع-ی__ن)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکانی
تصویر مکانی
در تازی نیامده جایگاهی منسوب به مکان: (پس وصف حرکت مکانی کرد) (مصنفات بابا افضل 392: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی همگن این واژه را در انگارش نیز می توان به کار برد آنکه یا آنچه از جنس دیگری و همانند او باشد هم جنس: همچنان که اندرز چیزیست نه مجانس او اندر طبع. یا مجانس بودن، از جنس دیگری و همانند او بودن: سبب خشکی این فلزات بیشتر آنست که بجوهری که آنرا مجانس نباشد آمیخته گردند. متجانس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکان
تصویر مکان
جایگاه، موضع بودن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
شیرین بج (ذرت شیزین) از گیاهان گونه ای ذرت که آنرا ذرت خوشه یی شیرین گویند
فرهنگ لغت هوشیار
بخیلی کردن در بیع با کسی و پائین آوردن قیمت و کم کردن آن، مبالغه بین خریدار و فروشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکانه
تصویر مکانه
مکانت در فارسی: جای جایگاه، خهر گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکانت
تصویر مکانت
جایگاه، پایگاه و مرتبه، عزت و جاه و درجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکانس
تصویر سکانس
((س))
هریک از قسمت های فیلم مربوط به یک صحنه، فصل (واژه فرهنگستان)، دستورالعمل ها و عملیات در یک برنامه کامپیوتری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجانس
تصویر مجانس
((مُ نِ))
همجنس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکان
تصویر مکان
((مَ))
جا، محل، جایگاه، جمع امکنه، محل استقرار، مرتبه، مقام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکاس
تصویر مکاس
((مَ کّ))
باج گیر، کسی که حقوق گمرکی گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکاس
تصویر مکاس
((مِ))
چانه زدن در معامله، تشویق به معامله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکانت
تصویر مکانت
((مَ نَ))
پایگاه، مرتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکان
تصویر مکان
جا، جایگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
جا، جایگاه، درجه، رتبه، مقام، منزلت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مکان
تصویر مکان
Place, Location
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مکان
تصویر مکان
localização, lugar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مکان
تصویر مکان
Ort
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مکان
تصویر مکان
lokalizacja, miejsce
دیکشنری فارسی به لهستانی