جدول جو
جدول جو

معنی مچریه - جستجوی لغت در جدول جو

مچریه(مُ ری یِ)
قصبه ای از بخش هویزۀ شهرستان دشت میشان است که در 27 هزارگزی شمال غربی هویزه واقع است. گرمسیر است و 2500 تن سکنه دارد. آب آن از رود کرخه ومحصولش غلات و برنج و لبنیات است. سکنه از طایفۀ عشایر سواری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماریه
تصویر ماریه
(دخترانه)
زن سپید و درخشان، نام یکی از همسران پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
(مُ یَ)
تأنیث مغری: ادویۀ مغریه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : داروهای مغریه به کار دارند، چون صمغ و گل ارمنی و لعابها و غذاهای لزج چون پایچه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به مغری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ)
کمان به سریشم چسبانیده. (آنندراج). به معنی مغروّه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مغروه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ ری یَ)
منسوب به مضربن نزار بن معدبن عدنان. گفته اند وی را از آن جهت مضر میگفتند که شیر ماضر می نوشید. و گفته اند چون رنگ او سفید بود او را بدین نام نامیدند. و مضریان را حمراء (سرخ) گفتند از آنجهت که در جنگ لواء سرخ همراه داشتند
لغت نامه دهخدا
(مِ یَ)
فرقه ای از مانویه، منسوب به مهر رئیس این فرقه که در خلافت ولید بن عبدالملک میزیسته است. (از الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ ریَ)
مخفف مهرئه.
- قوه هاضمۀ مهریه، قوه ای که غذا را گوارد و مهرا کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ /یِ)
مهر. کابین. آنچه دهد داماد عروس را برای نکاح. دست پیمان. شیربها. رجوع به مهر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
ماده گاو با بچۀ سپید تابان رنگ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ماده گاوی که گوسالۀ وی ماری (سپید تابان) باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ)
گندمی است سرخ رنگ. (منتهی الارب). و یا منسوب است به مهره که شهری است در عمان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)، ابل مهریه، شتران منسوب به مهره بن حیدان، که حیی است از قضاعه از عرب یمن، و یا منسوب به شهر مهره است. ج، مهاری (م / م ی ی) و مهار. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). در ویژگیهای این شتران گویند که از اسب نیز سبقت میگیرند و نیز بسبب نیروی فهم خود با اندکی آموزش آنچه را از آنها بخواهند انجام میدهند. (از اقرب الموارد) : امهار، مهریه گردانیدن ناقه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مؤنث موری. آنکه آتش برمی آورد از آتش زنه. (ناظم الاطباء). ج، موریات. و رجوع به موریات شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تنگ کوچک دسته دار که در آن سرکه و جز آن می ریزند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ یِ)
جیمزجوستینین. نویسنده و سیاستمدار بریتانیایی، پسر اسحاق موریه بود. وی دوبار به ایران مسافرت کرد و جمعاًبالغ بر شش سال در سفارت انگلیس در تهران خدمت کرد و نایب سفارت بود. در سال 1816 میلادی به وطن خویش بازگشت و دو جلد سفرنامه درباره سفرهای خود نوشت که هر دو به چاپ رسید. بیشتر شهرت او به خاطر کتاب ’حاجی بابای اصفهانی’ است که در سال 1824 به چاپ رسیده است
لغت نامه دهخدا
(مُ زامْ)
دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز واقع در 7 هزارگزی شمال باختری دهدز با 197 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مِ ری یَ)
تأنیث مصری. زنی از مردم مصر. رجوع به مصری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ)
صحیفه مقریه، نامۀ خوانده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مقری ّ و مقروءه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَسْ سِ)
دهی از دهستان میان آب است که در بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
کلبه مجریه، مادۀ سگ با بچه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به مجری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ / یِ)
مؤنث مجری. رجوع به مجری شود.
- قوه مجریه، یکی از سه قوه در حکومت عامه که بر طبق قوانین کار راند. مقابل قوه مقننه و قوه قضائیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قوه ای که حکومت و ادارۀ امور کشور را به عهده دارد. جز قانون گذاری و دادرسی باقی شؤن مربوطبه ادارۀ کشور ناشی از قوه مجریه است. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
تأنیث مسری.
- امراض مسریه، امراض معدیه. امراض واگیردار. و رجوع به مسری شود
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
مؤنث ماری. (اقرب الموارد) .رجوع به ماری شود، سنگخوار. (منتهی الارب). مرغ سنگخوار که به تازی قطا نیز گویند. (ناظم الاطباء). مرغ سنگخوار تابان و نرم بدن. (از اقرب الموارد)،
{{صفت}} زن سفیدرنگ درخشان و تابان بدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماریه (ی ) شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ / مَ دَ ری یَ)
نیزه ها که سنانش استخوان باشد. (منتهی الارب). رماح و نیزه هائی که بر سر آنها بجای سنان استخوانهای نوک تیز تعبیه کرده باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
شاخ. قرن. مدری. مدراه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مداری و مدار
لغت نامه دهخدا
(شَ طَ نَ)
عیب کردن، عتاب نمودن، خشم گرفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
زن سپید درخشان رنگ تابان بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گوسالۀ مادۀ سپیدرنگ. (منتهی الارب). گوسالۀ مادۀ سپید تابان بدن. (ناظم الاطباء) ، گاو ماده با بچۀ تابان بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بچه گاو سپید نرم بدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماری شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نام دختر ارقم بن ثعلبه از ملوک آل جفنه و یا دختر ظالم بن وهب که صاحب دو گوشوارۀ گرانبها بود و آنها را به خانه کعبه هدیه کرده بوده و گویند در این گوشواره ها دویست دینار بود و یا گوهری بود که چهل هزار دینار قیمت داشت ویا دو مروارید که هرکدام به اندازۀ تخم کبوتری بود. و منه المثل: خذه ولو بقرطی ماریه یعنی بگیر آن رابه هر حال که باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مجمع الامثال میدانی و عقدالفرید ج 1 ص 289، 293 و ج 3 ص 12، 13 و دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی چ 1 متن و حاشیۀ ص 80 و تعلیقات همین کتاب ص 202 شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
در صنعت کیمیا بحث کرده و گویند به عمل اکسیر تام دست یافته است. (از الفهرست ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِرْ یَ / مُرْ یَ)
به تازیانه برآوردگی تک اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناقۀ بسیارشیر. (منتهی الارب) ، آنچه از ناقه بوسیلۀ ’مری’ دوشیده شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به مری شود، پیکار و خصومت. (منتهی الارب). جدل. (اقرب الموارد) ، شک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تردید. لبس:... فلاتک فی مریه منه اًنه الحق من ربک... (قرآن 17/11). و لا یزال الذین کفروا فی مریه منه. (قرآن 55/22). فلا تکن فی مریه من لقائه. (قرآن 23/32). ألا ًانهم فی ه مریه من لقاء ربهم. (قرآن 54/41)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهریه
تصویر مهریه
آنچه داماد به عروس بدهد برای نکاح، شیربها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسریه
تصویر مسریه
در تازی نیامده وا گیر مونث مسری: امراض مسریه
فرهنگ لغت هوشیار
قوه مجریه که یکی از سه قوه در حکومت عامه که بر طبق قوانین کار راند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماریه
تصویر ماریه
زن سپید درخشان رنگ تابان بدن
فرهنگ لغت هوشیار
((مَ یُِ))
مقدار مال یا وجهی است که به هنگام ازدواج یا پس از آن شوهر در عوض تمتع به زن می دهد و باید مقدار آن معلوم باشد، مهر، کابین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجریه
تصویر مجریه
((مُ یِ یا یَ))
مؤنث مجری
قوه مجریه: یکی از قوای سه گانه مملکت که موظف به اجرای قوانین و مقررات است و آن شامل رییس مملکت و هیئت وزیران است، مقابل مقننه و قضاییه
فرهنگ فارسی معین
صداق، کابین، مهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد