جدول جو
جدول جو

معنی موکنه - جستجوی لغت در جدول جو

موکنه
(مُ وَکْ کِ نَ)
خارۀ خرما که رنگ پخته درآورده بود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
موکنه
(مَ کِ نَ)
مؤنث موکن. (منتهی الارب). آشیانۀ مرغ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
موکنه
(کَ نَ / نِ)
منقاش. منتاخ. (یادداشت مؤلف). آلتی که بدان موی ابرو و صورت زنان برکنند. موچین
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مومنه
تصویر مومنه
مؤنث واژۀ مؤمن، متدین، با ایمان، از نام های خداوند، خطابی معترضانه به مردان، چهلمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای هشتادوپنج آیه
فرهنگ فارسی عمید
(زَ نَ / نِ)
آلت زدن مو. مقراض دلاکان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قِ نَ)
تأنیث موقن. رجوع به موقن و موقنه شود
لغت نامه دهخدا
(قِ نَ / نِ)
موقنه. زن صاحب یقین. (غیاث) (آنندراج) :
بود آن زن پاکدین و مؤمنه
سجدۀ آن بت نکرد آن موقنه.
مولوی.
و رجوع به موقن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَکْ کِتَ)
موکت. غورۀ خرمای خجک سیاه برآورده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به موکت شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
به معنی مطلق است که در مقابل مضاف باشد و از لغات دساتیری است. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سِ نَ)
موسن. چاهی که از بوی بد آن بیهوشی آید. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ نَ)
مؤنث ممکن. رجوع به ممکن شود.
- ممکنهالخاصه، ممکنۀ خاصه. قضیه ای است که حکم در آن به سلب ضرورت از جانب موافق و مخالف مردود باشد. مثال: و لا شی ٔ من الانسان بکاتب بالامکان الخاص. (از دستورالعلماء از فرهنگ علوم عقلی). رجوع به تعریفات جرجانی شود.
- ممکنهالعامه، ممکنۀ عامه. قضیه ای است که حکم در آن به سلب ضرورت از جانب مخالف باشد، مانند: کل انسان کاتب بالامکان العام، یعنی سلب کتابت از او ضروری نیست. (دستورالعلماء از فرهنگ علوم عقلی). رجوع به تعریفات جرجانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ نَ /نِ)
ممکنه. رجوع به ممکن و ممکنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَکْ کَ نَ)
جاریه معکنه، دختر که شکمش نورد و شکن دار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). دختری که از فربهی شکمش نورددار و باچین باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ نَ)
منگنه برای فشردن رطوبت. (از دزی ج 2 ص 619) ، ماشینی که برای گرفتن آب و چربی از میوه ها و دانه ها به کار رود. چرخشت. (از دزی ایضاً). رجوع به منگنه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو نَ)
مؤونه. بار و گرانی نفقۀ عیال و کفالت عیال و قوت روزانه. ج، مؤن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤونه و مؤنه شود، رنج. زحمت. سعی. ج، مؤن. (یادداشت مؤلف)
مؤونه. مؤونت. هرآنچه در زندگانی و معیشت بدان محتاج باشند. نفقه وزاد و توشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤنه شود
لغت نامه دهخدا
(چِ نَ / نِ)
مظفار. منقاش. (منتهی الارب). موچینه. موچنا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موچینه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
بچۀ لاغر زاییده شده. مودن
لغت نامه دهخدا
(مُ کَوْ وَ نَ)
تأنیث مکوّن. ج، مکونات. رجوع به مکون و مکونات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کَ نَ)
تأنیث مرکن که نعت مفعولی است از مصدر ترکین. رجوع به مرکن و ترکین شود، ناقه مرکنهالضرع، ماده شتر برآمده پستان و درازپستان. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ نَ)
اسم است از مسکین، به معنی فقر و ذل و ضعف. (از اقرب الموارد). بیچارگی. (دهار) (مهذب الاسماء). حاجت. مسکنت. و رجوع به مسکنت شود:... و ضربت علیهم المسکنه ذلک بأنهم کانوایکفرون بآیات اﷲ... (قرآن 112/3)... و ضربت علیهم الذله و المسکنه و بآؤ بغضب من اﷲ. (قرآن 61/2)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَکْ کِ نَ)
. مسکنه. آرام کننده.
- ادویۀ مسکنه، داروها که در تسکین دردها به کار روند
مسکنه. مؤنث مسکّن. ج، مسکنات
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَنْ نِهْ)
رسیده به کنه و پایان چیزی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکونه
تصویر مکونه
مکونه در فارسی مونث مکون: تاشیت باشیده مونث مکون، جمع مکونات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وکنه
تصویر وکنه
وکنه در فارسی آشیانه نشیم آشیانه مرغ جمع وکنات وکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکنه
تصویر مکنه
مکنت در فارسی: توانگری، نیرو نیرو مندی
فرهنگ لغت هوشیار
مسکنه در فارسی مونث مسکن فرو نشاننده آرامده مسکنت در فارسی: تهیدستی بی چیزی درویشی نیازمندی فنک هم آوای زنگ مونث مسکن آرام کننده:جمع مسکنات. یا ادویه مسکنه. داروهایی که جهت تسکین دردها بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موکله
تصویر موکله
مونث موکل. مونث موکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممکنه
تصویر ممکنه
ممکنه در فارسی مونث ممکن بنگرید به ممکن مونث ممکن
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی شبیه بانبری کوچک که بوسیله آن مو را از عضوی از بدن می کنند خار چینه منقاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهنه
تصویر موهنه
مونث موهن
فرهنگ لغت هوشیار
مئونت موونت مونه در فارسی: ، بار و بنه پارسی ماهانه، هزینه، بار و بنه بار، رنج سختی مایحتاج معیشت چون نفقه و توشه سفر
فرهنگ لغت هوشیار
مومنه در فارسی مونث مومن بنگرید به مومن مونث مومن زنی که بخدا و رسول ایمان دارد، جمع مومنات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مونه
تصویر مونه
((نِ))
خاصیت، خاصیت طبیعی چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مونه
تصویر مونه
ایده
فرهنگ واژه فارسی سره
چکه کردن آب
فرهنگ گویش مازندرانی