جدول جو
جدول جو

معنی موک - جستجوی لغت در جدول جو

موک
(مَ)
دهی است از دهستان شراء بالای بخش وفس شهرستان اراک، واقع در 9هزارگزی راه عمومی با 73 تن جمعیت. آب آن از چشمه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
موک
دهی است از دهستان خواجۀ بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 41هزارگزی شمال فیروزآباد با 135 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، قریه ای است یک فرسنگ و نیمی بیشتر شمالی زنجیران، (فارسنامۀ ناصری)، چشمۀ موک از بلوک خواجه از قریۀ موک برخاسته است، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
موک
نیش جانوران گزنده مانند کژدم و جز آن، (ناظم الاطباء)، نیش را گویند خواه نیش عقرب باشد و خواه نیش چیزهای دیگر، (برهان)، میش را گویند، (فرهنگ جهانگیری)، میش بود، (فرهنگ اسدی)، به معنی میش است و در برهان به معنی نیش آمده، (آنندراج) (انجمن آرا)، پیش، این کلمه را که فرهنگها به معنی میش، پیش، و نیش به اختلاف نوشته اند تنها یک شاهد مغلوط عسجدی در فرهنگ اسدی (چ اقبال ص 303) به صورت زیر دارد:
هرکه موک مردمان جوید بشو گو خط دوکش
که نخست او را زند باشد موک (؟)،
چنانکه مشهوداست در بیت عسجدی به قدری تحریف و تصحیف شده که نه وزن را می توان فهمید نه معنی را، لیکن به قرینۀ کلمه ’زدن’ و ’تند’ همین اندازه معلوم می شود که موک به معنی نیش جانور زننده است نه به معنی میش و نه بیش که پاره ای فرهنگها نوشته اند، (از یادداشت مؤلف)،
حرامزاده، بدذات، مول، (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ای کفشگرانه درزی گربز موک
با من چو درفش و سوزنی نوک به نوک،
سوزنی،
و رجوع به ’مول’ در برهان قاطع شود
لغت نامه دهخدا
موک
میش. توضیح در لغت فرس (چا. اقبال ص 303) بمعنی} میش {آمده ولی در برهان میش به} نیش {تحریف شده: (موک... مطلق نیش را گویند خواه نیش عقرب باشد و خواه نیش چیزهای دیگر {و مولف سراج اللغات پس از این اعتراض گوید: (درین صورت تحریف در معنی کرده. {در لغت فرس شاهدی برای معنی میش از عسجدی آمده که درست نمی نماید
فرهنگ لغت هوشیار
موک
میش
تصویری از موک
تصویر موک
فرهنگ فارسی معین
موک
مدفوع خشک شده پرندگان و حیوانات، کود حیوانی یا درختی، اشیا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موکا
تصویر موکا
(دخترانه)
نام همسر اوکتای قاآن پسر چنگیزخان مغول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از موکل
تصویر موکل
کسی که کاری به او سپرده شده، کسی که عهده دار امری باشد، گماشته شده بر امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موکد
تصویر موکد
تاکید شده، محکم و استوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موکت
تصویر موکت
نوعی فرش که از الیاف مصنوعی بافته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موکول
تصویر موکول
واگذار شده، سپرده شده، وابسته به دیگری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موکل
تصویر موکل
کسی که برای خود وکیل معین کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رموک
تصویر رموک
بسیار رمنده، رم کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موکب
تصویر موکب
گروه سواران یا پیادگان، عده ای سوار یا پیاده که در التزام رکاب پادشاه باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تموک
تصویر تموک
هدف و نشانۀ تیر، نوعی تیر که پیکان پهن داشته و چون به بدن فرومی رفت درآوردنش دشوار بود، برای مثال پسر خواجه دست برد به کوک / خواجه او را بزد به تیر تموک (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
(سُ)
جمع واژۀ سمک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار). رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
چرخ دلو سبک گرد و یا بسیار سخت و یا چرخ بسیاربزرگ که بر آن آب به اشتر آب کش کشیده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چرخ باد. (مهذب الاسماء) ، هرچه تیز رود و سریع باشد. ج، دمک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تند. سریع، آسیاب زود آب کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آسیای سبک دو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَزْ زُ)
ایستادن به جای. (تاج المصادر بیهقی). آرام کردن به جای. (از منتهی الارب). اقامت کردن در جایی. (از اقرب الموارد). ماندن در جایی از رنج و درماندگی. (از اقرب الموارد) ، مقیم گردیدن شتران بر آب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای گزیدن و ماندن شتر در آب. (از اقرب الموارد) ، ثابت شدن و پاییدن چیزی. و منه: کونوا برامکه فمادولتکم برامکه، ای بثابت. (از منتهی الارب) ، لاغر شدن چهارپا، از طعامی کراهت پیدا کردن و نخوردن از آن، بی چیز شدن مرد و از دست دادن آنچه دارد. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
در تداول عامه، رمنده. رم کننده. آنکه بسیار رم کند. آنکه خوی او رمیدن باشد
لغت نامه دهخدا
(رُ)
مسکن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات. پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایعدستی آنان قالی، قالیچه و پارچه بافی. ساکنین از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نشانۀ تیر باشد که عرب هدف گویند. (برهان). نشانۀ تیر بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 274) (از فرهنگ جهانگیری) (از اوبهی). نشانۀ تیر تلوک است نه تموک اگرچه بعضی گفته اند. (فرهنگ رشیدی) ، تیری است که به ابخاز می باشد و اکنون بهر جای می سازند پیکانش را بندگشای باشد چنانکه در تن آسان رود ولیکن برون کشیدن از تن دشخوار باشد تا گوشت بازنگیرند بیرون نیاید. (از لغت فرس اسدی چ پاول حورن ص 70). تیری رانیز گفته اند که پیکان پهنی دارد و چون به گوشت یا استخوان فرورود به آسانی برنیاید. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). در فرهنگ هندوشاه نوشته که تموک تیری بود که چون به گوشت یا استخوان دررود به آسانی برنیاید. (فرهنگ جهانگیری). تیری که از زخم با گوشت و با خون بازگیرند. (اوبهی) :
پسرخواجه دست برد به کوک
خواجه او را بزد به تیر تموک.
عمارۀ مروزی (از لغت فرس چ اقبال ص 274).
سپر مدح شاه بس که مرا
نکند پیش تیر فاقه تموک.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری).
هر دمی کو مرا تموک زند
پیش او دل بلا به کوک زند.
لطیفی (از فرهنگ رشیدی).
، هر چیزی را نیز گویند که در چیزی رود که برون آوردن آن دشوار باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَشْ شُ)
تمک السنام تمکا و تموکا، دراز و پرگوشت شدن کوهان شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به تمک شود
لغت نامه دهخدا
(لُ مِ)
دهی از دهستان نوکندکا از بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در پنج هزارگزی شمال شاهی و 1500گزی باختر راه شوسۀ شاهی به ساری و 250200گزی تهران میان سیاه رود و یوزباشی. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 490 تن سکنه. آب آن از رود خانه سیاه رود. محصول آنجا برنج، پنبه، کنف، غلات، کنجد و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). نام موضعی به نوکندکای ساری. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 121)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شتاب دویدن خرگوش، تابان و نرم گردیدن چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). نسوشدن. (تاج المصادر بیهقی) ، بلند آمدن آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وا گذاشتن سپردن، بستگی دادن واگذار کردن (کاری بکسی)، محول کردن (کاری بوقتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تموک
تصویر تموک
قسمی تیر که دارای پیکان پهن است، نشانه تیر هدف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سموک
تصویر سموک
جمع سمک، ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
آرام کردن، ایستاییدن ایستاشدن، پاییدن (مواظب بودن) جانوری که زود رم کند رمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دموک
تصویر دموک
تند تیزرو، آسیاب تند
فرهنگ لغت هوشیار
وا گذار شدن، بستگی یافتن واگذار شدن (کاری بکسی)، محول شدن (کاری بوقتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رموک
تصویر رموک
((رَ))
جانوری که زود رم می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تموک
تصویر تموک
((تَ))
نوعی تیر که دارای پیکان پهن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موکشی
تصویر موکشی
اپیلاسیون
فرهنگ واژه فارسی سره
اسب چموش و رم کننده، رم کننده، گاو سبک پا
فرهنگ گویش مازندرانی