دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 34هزارگزی جنوب اهواز با 400 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن ماشین رو است. ساکنان از طایفۀ هوشیمه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 34هزارگزی جنوب اهواز با 400 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن ماشین رو است. ساکنان از طایفۀ هوشیمه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
مونس الاستاد، مونس خادم، مونس المظفر، امیرالامرای دربار عباسیان معاصر مقتدر باﷲ و القاهر باﷲ بود و القاهر باﷲ به کمک او و ابویعقوب اسحاق نوبختی به خلافت نشست و به دست خود قاهربه قتل رسید. مونس سری بس بزرگ داشت چون مغزش را درآورند شش رطل بغدادی بود. (از تاریخ گزیده صص 340-343). رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 373 و 374 و فهرست خاندان نوبختی و حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 شود
مونس الاستاد، مونس خادم، مونس المظفر، امیرالامرای دربار عباسیان معاصر مقتدر باﷲ و القاهر باﷲ بود و القاهر باﷲ به کمک او و ابویعقوب اسحاق نوبختی به خلافت نشست و به دست خود قاهربه قتل رسید. مونس سری بس بزرگ داشت چون مغزش را درآورند شش رطل بغدادی بود. (از تاریخ گزیده صص 340-343). رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 373 و 374 و فهرست خاندان نوبختی و حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 شود
انس دهنده، انس گرفته. خوگاره. خوگر. (ناظم الاطباء). همراز. (مهذب الاسماء). انیس. مأنوس. همنفس. رفیق. انس. (یادداشت مؤلف). همدم. (غیاث) (آنندراج). آرام دهنده. (آنندراج) (غیاث) (دهار). شادکننده. (دهار) : می بر کف من نه که طرب را سبب این است آرام من و مونس من روز و شب این است. منوچهری. خواندن قرآن و زهد و علم و عمل مونس جانند هر چهار مرا. ناصرخسرو. با دل رنجور در این تنگ جای مونس من حب رسول است و آل. ناصرخسرو. مونس جان و دل من چیست تسبیح و قران خاک پای خاطر من چیست اشعار و خطب. ناصرخسرو. هرچیز که در هر دو جهان بستۀ آنی آن است تو را در دو جهان مونس و معبود. ناصرخسرو. مونس من همه ستاره بود قاصد من همه صبا باشد. مسعودسعد. مونسم شمع و هر دو تن گریان من ز هجر بت آن ز مهر لگن. مسعودسعد. آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس آباد بر آن شهر که دارد چو تو داور. امیرمعزی. ای یاد تو مونس روانم جز نام تو نیست بر زبانم. نظامی. عدل تو قندیل شب افروز تست مونس فردای تو امروز تست. نظامی. ای غمت روز و شب به تنهایی مونس عاشقان سودایی. عطار. وقت است خوش آن را که بود ذکر تو مونس ور خود بود اندر شکم حوت چو یونس. سعدی (گلستان). ای مرهم جان و مونس جانم چندین به مفارقت مرنجانم. سعدی. از من جدا مشو که توام نور دیده ای آرام جان و مونس قلب رمیده ای. حافظ. - انیس و مونس شدن، همدم و همراز شدن. همنفس و همنشین گشتن: ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد دل رمیدۀ ما را انیس و مونس شد. حافظ. - مونس آمدن، مونس شدن. همدم و همنفس گشتن: چو تنها بوی گریه ات مونس آید به ویران درون جغد مسعود باشد. ناصرخسرو. و رجوع به ترکیب مونس شدن شود. - مونس شدن، همدم گشتن. همنفس شدن. خوگر و انیس گشتن: گربه دست عالم آید زین عمل بیرون رود کز فواید در وظایف مونس دانا شود. ناصرخسرو. تنها همه شب من و چراغی مونس شده تا به گاه روزم. خاقانی. مونس خسرو شده دستور و بس خسرو و دستور و دگر هیچکس. نظامی
انس دهنده، انس گرفته. خوگاره. خوگر. (ناظم الاطباء). همراز. (مهذب الاسماء). انیس. مأنوس. همنفس. رفیق. اَنِس. (یادداشت مؤلف). همدم. (غیاث) (آنندراج). آرام دهنده. (آنندراج) (غیاث) (دهار). شادکننده. (دهار) : می بر کف من نه که طرب را سبب این است آرام من و مونس من روز و شب این است. منوچهری. خواندن قرآن و زهد و علم و عمل مونس جانند هر چهار مرا. ناصرخسرو. با دل رنجور در این تنگ جای مونس من حب رسول است و آل. ناصرخسرو. مونس جان و دل من چیست تسبیح و قران خاک پای خاطر من چیست اشعار و خطب. ناصرخسرو. هرچیز که در هر دو جهان بستۀ آنی آن است تو را در دو جهان مونس و معبود. ناصرخسرو. مونس من همه ستاره بود قاصد من همه صبا باشد. مسعودسعد. مونسم شمع و هر دو تن گریان من ز هجر بت آن ز مهر لگن. مسعودسعد. آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس آباد بر آن شهر که دارد چو تو داور. امیرمعزی. ای یاد تو مونس روانم جز نام تو نیست بر زبانم. نظامی. عدل تو قندیل شب افروز تست مونس فردای تو امروز تست. نظامی. ای غمت روز و شب به تنهایی مونس عاشقان سودایی. عطار. وقت است خوش آن را که بود ذکر تو مونس ور خود بود اندر شکم حوت چو یونس. سعدی (گلستان). ای مرهم جان و مونس جانم چندین به مفارقت مرنجانم. سعدی. از من جدا مشو که توام نور دیده ای آرام جان و مونس قلب رمیده ای. حافظ. - انیس و مونس شدن، همدم و همراز شدن. همنفس و همنشین گشتن: ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد دل رمیدۀ ما را انیس و مونس شد. حافظ. - مونس آمدن، مونس شدن. همدم و همنفس گشتن: چو تنها بوی گریه ات مونس آید به ویران درون جغد مسعود باشد. ناصرخسرو. و رجوع به ترکیب مونس شدن شود. - مونس شدن، همدم گشتن. همنفس شدن. خوگر و انیس گشتن: گربه دست عالم آید زین عمل بیرون رود کز فواید در وظایف مونس دانا شود. ناصرخسرو. تنها همه شب من و چراغی مونس شده تا به گاه روزم. خاقانی. مونس خسرو شده دستور و بس خسرو و دستور و دگر هیچکس. نظامی
مون. جمع واژۀ مؤنه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). جمع واژۀ مؤنت و مؤنه، به معنی بار و گرانی نفقۀ عیال و قوت روزانه. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مؤنت و مؤنه شود، هزینه. خرجی. جیرۀروزانه: ما را اگر قسمت ولایتی هست اضعاف آن مؤن سپاه و وجوه و اطماع و انواع محافظات در مقابل ایستاده است. (ترجمه تاریخ یمینی). و مؤن حشر وچریک و اثقال و زواید عوارضات از آنجا مرتفع کرد. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، نوعی از مالیات و عوارض. ج، مؤونات. (از یادداشت های قزوینی ج 7 ص 165 مستنداً به تاریخ جهانگشای جوینی) : و جمعی از عباداﷲ الصالحین که بیگانگان دین از مؤن و عوارضات ایشان را معاف و مسلم داشته. (تاریخ جهانگشای جوینی). با حصول این معانی فراغ اهالی بخارا و تخفیف مؤن و اثقال ایشان حاصل... (تاریخ جهانگشای جوینی). و احبار و اخیار هر ملتی را از صنوف عوارضات و محن مؤن و اوقاف و مسبلات و حراث و زراع ایشان را معاف و مسلم داشته اند. (تاریخ جهانگشای جوینی ص 11). بعد از وضع مؤن و اخراجات و نفقات... بر قدر ارتفاع خراج را وضع کنند. (ترجمه تاریخ قم ص 183). در ذکر نجوم و دفعات مال خراج و رسوم و مؤن و اخراجات آن. (تاریخ قم ص 142). و رجوع به مؤنت و مؤنه و مؤنه شود
مُوَن. جَمعِ واژۀ مؤنه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). جَمعِ واژۀ مؤنت و مؤنه، به معنی بار و گرانی نفقۀ عیال و قوت روزانه. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مؤنت و مؤنه شود، هزینه. خرجی. جیرۀروزانه: ما را اگر قسمت ولایتی هست اضعاف آن مؤن سپاه و وجوه و اطماع و انواع محافظات در مقابل ایستاده است. (ترجمه تاریخ یمینی). و مؤن حشر وچریک و اثقال و زواید عوارضات از آنجا مرتفع کرد. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، نوعی از مالیات و عوارض. ج، مؤونات. (از یادداشت های قزوینی ج 7 ص 165 مستنداً به تاریخ جهانگشای جوینی) : و جمعی از عباداﷲ الصالحین که بیگانگان دین از مؤن و عوارضات ایشان را معاف و مسلم داشته. (تاریخ جهانگشای جوینی). با حصول این معانی فراغ اهالی بخارا و تخفیف مؤن و اثقال ایشان حاصل... (تاریخ جهانگشای جوینی). و احبار و اخیار هر ملتی را از صنوف عوارضات و محن مؤن و اوقاف و مسبلات و حراث و زراع ایشان را معاف و مسلم داشته اند. (تاریخ جهانگشای جوینی ص 11). بعد از وضع مؤن و اخراجات و نفقات... بر قدر ارتفاع خراج را وضع کنند. (ترجمه تاریخ قم ص 183). در ذکر نجوم و دفعات مال خراج و رسوم و مؤن و اخراجات آن. (تاریخ قم ص 142). و رجوع به مؤنت و مؤنه و مؤنه شود
نعت فاعلی از تأسیس. آنکه بنیاد چیزی را برپا می نهد و بنا می کند. بنا نهنده. (ناظم الاطباء). بنیاد نهنده. (آنندراج). پایه گذار. بنیانگذار. تأسیس کننده. پی افکننده. آنکه پی افکند. پی گذار. پی افکن. بانی. ج، مؤسسان. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح بدیعی) به اصطلاح شعرا مقابل مشید است و آن در کلام، آوردن الفاظی است که نقاط تمام حروف تحتانیه باشد. (از آنندراج). کلامی که همه حروف آن را نقطه های زیرین باشد: اسباب طرب بیار ای یار جام لب لب بده به ابرار. (از آنندراج). ، استوارکننده. (غیاث) (ناظم الاطباء). و رجوع به مشید شود
نعت فاعلی از تأسیس. آنکه بنیاد چیزی را برپا می نهد و بنا می کند. بنا نهنده. (ناظم الاطباء). بنیاد نهنده. (آنندراج). پایه گذار. بنیانگذار. تأسیس کننده. پی افکننده. آنکه پی افکند. پی گذار. پی افکن. بانی. ج، مؤسسان. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح بدیعی) به اصطلاح شعرا مقابل مشید است و آن در کلام، آوردن الفاظی است که نقاط تمام حروف تحتانیه باشد. (از آنندراج). کلامی که همه حروف آن را نقطه های زیرین باشد: اسباب طرب بیار ای یار جام لب لب بده به ابرار. (از آنندراج). ، استوارکننده. (غیاث) (ناظم الاطباء). و رجوع به مشید شود
نقیض مذکر. (اقرب الموارد). خلاف مذکر. (ناظم الاطباء). ماده. (دهار). جنس مادۀ انسان و حیوان و غیره. مقابل مذکر. خلاف نر. زنانه. (یادداشت مؤلف) ، مخنث. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) ، مردی که در ظرافت و نرمی سخن و شکستگی اندامش همانند زنان است. (از اقرب الموارد) ، خوشبویی که جامه را رنگین کند مانند زعفران و جز آن، خلاف ذکوره مانند مشک و کافور و امثال آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن بوی خوش که رنگ دارد مانند زعفران و خلوق. خلاف ذکور، ذکوره، ذکارۀ طیب. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح صرف) اسمی که به آن و یا به متعلق آن، علامت تأنیث ملحق گردد. خلاف مذکر. (ناظم الاطباء). در صرف عربی، اسمی که شامل جنس مادۀ انسان و حیوان حقیقتاً و برخی از اشیاء و موجودات دیگر مجازاً می گردد، مانند فاضله و ناقه که در حقیقت مادۀ انسان و حیوان هستند و ارض و شمس که به مجاز مؤنث نامیده می شوند. علامت تأنیث اسم سه است: 1- تاء، همچون: فاضله، جاریه، ناظمه. 2- الف مقصوره، چون: لیلی، کبری، صغری. 3- الف ممدوده، چون: خنساء، زهراء، حمراء. یادآوری 1- علامت جمع مؤنث سالم ’ات’ است که به اسم ملحق می گردد. و اگر خوداسم ’تاء’ تأنیث داشت آن تاء حذف می شود و فقط ’ات’به آخر کلمه افزوده می گردد، چون: مریم و مریمات. عاقله و عاقلات. یادآوری 2- هر اسم جمع که واحد از لفظ خود ندارد و برای غیر آدمیان باشد مؤنث باشد. یادآوری 3- اسماء اعداد نیز مذکر و مؤنث دارند و به اشکال خاصی با معدود خود می آیند. رجوع به اسماء اعداد و اسم عدد شود. یادآوری 4- در زبان فارسی کنونی مؤنث نیست، اما در زبانهای قبل از اسلام ایران بوده است. - مؤنث حقیقی، اسمی است که نام و یا وصف انسان یا حیوان ماده باشد، مانند: امراءه، حلیمه. مقابل مؤنث مجازی. مقابل مؤنث غیرحقیقی. و رجوع به ترکیب مؤنث مجازی و مؤنث غیرحقیقی شود. - مؤنث غیرحقیقی، مؤنث مجازی. اسمی که در واقع متعلق به جنس نر انسان یا حیوان نباشد بلکه از روی قرارداد و اصطلاح مؤنث نامیده شود، مانند: ظلمه، ارض. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مؤنث حقیقی و مؤنث مجازی شود. - مؤنث لفظی، اسم مذکری است که علامت تأنیث داشته باشد، مانند: حمزه، طلحه، معاویه. - ، اسمی است که در آن، علامت تأنیث باشد و آن بر دو قسم است: 1- لفظی، مانند: ضاربه، حبلی، حمراء. 2- تقدیری و آن ’تاء’ است، مانند ارض که در تصغیر ظاهر می شود مانند اریضه. (از تعریفات جرجانی). - مؤنث مجازی، اسمی است که نام یا وصف چیزهای بی روح باشد لیکن عربی زبانان آن را مانند مؤنث استعمال کنند. مقابل مؤنث حقیقی. و رجوع به ترکیب مؤنث حقیقی شود. - مؤنث معنوی، اسمی است مؤنث که علامت تأنیث ندارد، مانند: مریم، شمس، کلثوم. ، (اصطلاح نجوم) در اصطلاح احکام نجوم، بروج باردالمزاج را گویند یعنی برج مائی و ترابی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بروج شود
نقیض مذکر. (اقرب الموارد). خلاف مذکر. (ناظم الاطباء). ماده. (دهار). جنس مادۀ انسان و حیوان و غیره. مقابل مذکر. خلاف نر. زنانه. (یادداشت مؤلف) ، مخنث. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) ، مردی که در ظرافت و نرمی سخن و شکستگی اندامش همانند زنان است. (از اقرب الموارد) ، خوشبویی که جامه را رنگین کند مانند زعفران و جز آن، خلاف ذکوره مانند مشک و کافور و امثال آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن بوی خوش که رنگ دارد مانند زعفران و خلوق. خلاف ذکور، ذکوره، ذکارۀ طیب. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح صرف) اسمی که به آن و یا به متعلق آن، علامت تأنیث ملحق گردد. خلاف مذکر. (ناظم الاطباء). در صرف عربی، اسمی که شامل جنس مادۀ انسان و حیوان حقیقتاً و برخی از اشیاء و موجودات دیگر مجازاً می گردد، مانند فاضله و ناقه که در حقیقت مادۀ انسان و حیوان هستند و ارض و شمس که به مجاز مؤنث نامیده می شوند. علامت تأنیث اسم سه است: 1- تاء، همچون: فاضله، جاریه، ناظمه. 2- الف مقصوره، چون: لیلی، کبری، صغری. 3- الف ممدوده، چون: خنساء، زهراء، حمراء. یادآوری 1- علامت جمع مؤنث سالم ’ات’ است که به اسم ملحق می گردد. و اگر خوداسم ’تاء’ تأنیث داشت آن تاء حذف می شود و فقط ’ات’به آخر کلمه افزوده می گردد، چون: مریم و مریمات. عاقله و عاقلات. یادآوری 2- هر اسم جمع که واحد از لفظ خود ندارد و برای غیر آدمیان باشد مؤنث باشد. یادآوری 3- اسماء اعداد نیز مذکر و مؤنث دارند و به اشکال خاصی با معدود خود می آیند. رجوع به اسماء اعداد و اسم عدد شود. یادآوری 4- در زبان فارسی کنونی مؤنث نیست، اما در زبانهای قبل از اسلام ایران بوده است. - مؤنث حقیقی، اسمی است که نام و یا وصف انسان یا حیوان ماده باشد، مانند: امراءه، حلیمه. مقابل مؤنث مجازی. مقابل مؤنث غیرحقیقی. و رجوع به ترکیب مؤنث مجازی و مؤنث غیرحقیقی شود. - مؤنث غیرحقیقی، مؤنث مجازی. اسمی که در واقع متعلق به جنس نر انسان یا حیوان نباشد بلکه از روی قرارداد و اصطلاح مؤنث نامیده شود، مانند: ظلمه، ارض. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مؤنث حقیقی و مؤنث مجازی شود. - مؤنث لفظی، اسم مذکری است که علامت تأنیث داشته باشد، مانند: حمزه، طلحه، معاویه. - ، اسمی است که در آن، علامت تأنیث باشد و آن بر دو قسم است: 1- لفظی، مانند: ضاربه، حبلی، حمراء. 2- تقدیری و آن ’تاء’ است، مانند ارض که در تصغیر ظاهر می شود مانند اریضه. (از تعریفات جرجانی). - مؤنث مجازی، اسمی است که نام یا وصف چیزهای بی روح باشد لیکن عربی زبانان آن را مانند مؤنث استعمال کنند. مقابل مؤنث حقیقی. و رجوع به ترکیب مؤنث حقیقی شود. - مؤنث معنوی، اسمی است مؤنث که علامت تأنیث ندارد، مانند: مریم، شمس، کلثوم. ، (اصطلاح نجوم) در اصطلاح احکام نجوم، بروج باردالمزاج را گویند یعنی برج مائی و ترابی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بروج شود
مؤونه. بار و گرانی نفقۀ عیال و کفالت عیال و قوت روزانه. ج، مؤن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤونه و مؤنه شود، رنج. زحمت. سعی. ج، مؤن. (یادداشت مؤلف) مؤونه. مؤونت. هرآنچه در زندگانی و معیشت بدان محتاج باشند. نفقه وزاد و توشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤنه شود
مؤونه. بار و گرانی نفقۀ عیال و کفالت عیال و قوت روزانه. ج، مؤن. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤونه و مؤنه شود، رنج. زحمت. سعی. ج، مؤن. (یادداشت مؤلف) مؤونه. مؤونت. هرآنچه در زندگانی و معیشت بدان محتاج باشند. نفقه وزاد و توشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤنه شود
در شگفت آورنده. (از منتهی الارب) ، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثان حدیثی را نامند که راوی در اسناد خود بدین نحو روایت حدیث کند و بگوید که: حدثنا فلان أن ّ فلاناً قال کذا. و این نوع حدیث در کیفیت ملاقات و مجالست و سماع مانند حدیث معنعن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
در شگفت آورنده. (از منتهی الارب) ، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثان حدیثی را نامند که راوی در اسناد خود بدین نحو روایت حدیث کند و بگوید که: حدثنا فلان أن ّ فلاناً قال کذا. و این نوع حدیث در کیفیت ملاقات و مجالست و سماع مانند حدیث معنعن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
رساننده به مرغزار ستورنارسیده (مرغزار نچریده). و رجوع به مؤنف شود، برانگیزنده بر ننگ. ورجوع به مؤنف شود، تیزکننده پیکان، طلب کننده گیاه. (از منتهی الارب)
رساننده به مرغزار ستورنارسیده (مرغزار نچریده). و رجوع به مُؤْنِف شود، برانگیزنده بر ننگ. ورجوع به مُؤْنِف شود، تیزکننده پیکان، طلب کننده گیاه. (از منتهی الارب)