جدول جو
جدول جو

معنی مؤمنی - جستجوی لغت در جدول جو

مؤمنی
(مُءْ مِ)
صفت و حالت مؤمن. مؤمن بودن. ایمان داشتن: به جهت مؤمنی فاضلتر است. (دانشنامۀ الهی ص 143). و رجوع به مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
مؤمنی
(مُءْ مِ)
یا مؤمن سمرقندی. ازگویندگان قرن نهم بود. نام او عبدالمؤمن است و در خانقاه اخلاصیه تحصیل علوم کرده و مؤمن تخلص اوست:
بگشا دهن که نوش لبی نوش خند هم
تا قیمت شکر شکنی نرخ قند هم.
(از مجالس النفائس ص 116) (از فرهنگ سخنوران)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُءْ مِ)
جمع واژۀ مؤمنه. (ناظم الاطباء). زنان ایمان آورنده. زنان باایمان. (یادداشت مؤلف) :
در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه.
منوچهری.
جمیع مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای. (قابوسنامه ص 3).
برنخوانده خلق پنداری همی
مسلمات ٌ مؤمنات ٌ قانتات.
ناصرخسرو.
و رجوع به مؤمن و مؤمنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
مردمی صاحب مال و جاه بودند (از اکابر قزوین) ، از ایشان صاحب مرحوم خواجه تاج الدین موسی در دیوان وزارت صاحب سعید خواجه شمس الدین صاحب دیوان و نایبی مطلق العنان بود که در پایان عمر توبه کرد و باقی روزگار را در تبریز به عزلت و طاعت گذراند. (از تاریخ گزیده ص 848). و رجوع به تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 116 شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
سورۀ بیست وسوم از قرآن کریم، مکیه، پس از حج و پیش از نور، و آن 118 آیه است و با این آیه شروع می شود: ’قد افلح المؤمنون’. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
جمع واژۀ مؤمن (در حالت رفعی). رجوع به مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مَ هََ)
گوسفند مبتلابه جدری. مأموهه. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ مِ)
رجل مؤنمل الاصابع، مرد که انگشتانش ستبرسر و کوتاه باشد. (منتهی الارب، مادۀ ن م ل) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو نَ)
مؤونه. مؤونه. قوت. لوازم معیشت از نفقه و گرانی نفقه. (از یادداشت مؤلف). مؤنه. (ناظم الاطباء) : عیالان و مؤونت بسیار دارد... بیا تا یک فرزند از آن او من بستانم و یکی تو و به خانه خویش بداریم تا عیال و مؤونت او کمتر شود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
نرسد بی مؤونت بذلت
طعمه و دانۀ وحوش و طیور.
مسعودسعد.
هر نفقه و مؤونت که بدان حاجت افتد تکفل کنی. (کلیله و دمنه). و رجوع به مؤونه شود.
- بسیارمؤونت، عیالوار. عیالوار که اهل و عیال و افراد نانخور بسیار دارد. که خرج زندگی خانواده بسیار دارد: من مردی کم بضاعت بسیارمؤونتم و سرمایه همان بالش داشتم. (تاریخ جهانگشای جوینی).
، رنج. محنت. مشقت. دشواری. سختی. ج، مؤونات (مؤنات). (یادداشت مؤلف) : روزگار ضایع و مال هدر و جواهر پریشان و مؤونت باقی. (کلیله و دمنه). الحق اگر در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه). اگر گران می آید بر وی آمدن سوی حضرت ما با تمامی جثه ما به بعضی از وی برای تخفیف مؤونت قناعت کردیم. (کلیله و دمنه). آن را ازمؤونت فتوت و مکرمت شناسی. (کلیله و دمنه) ، خرج. هزینه. مخارج. (از یادداشت مؤلف) ، جمع واژۀ مؤن، به معنی نوعی از مالیات و عوارض. (از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 165) : راهها از متسلکان ایمن گشته، کاروان ها از اطراف و نواحی بی زحمت مؤونت باج بدرقه می آیند. (از المعجم چ دانشگاه چ مدرس رضوی ص 10). زنان و کسان ایشان که در بنه و خانه مانده باشند مؤونتی که به وقت حضور می داده باشند برقرار باشد. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 22).
- مؤونت زراعت، هزینۀ کشت وکار نظیر تهیۀ بذر و گاو و مزد کارگر و غیره: آنچه به جهت نسق و زراعات ضرورند از مالیات سرکار به عنوان بذر و مساعده و مؤونت زراعت به رعیت داده در رفع محصول وجه مساعده و مؤونت را بازیافت نماید. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 46). اخراجات: مؤونت زراعت و کرایۀ منزل مهمانان و غیره...: بیست وسه تومان و ششهزار و هشتصد دینار و کسری. (از تذکرهالملوک ص 96).
، بار. ثقل
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو نَ)
بار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نفقۀ عیال وقوت روزانه. ج، مؤونات. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مایحتاج معیشت چون نفقه و توشۀ سفر. (آنندراج) (از منتخب اللغات). نفقۀ عیال و اولاد که انسان از کشیدن آن درماند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مؤنه و مؤنه و مؤونت شود، رنج و محنت. (آنندراج) (از منتخب اللغات). رنج. ج، مؤونات. (دهار) (مهذب الاسماء). تعب. (آنندراج) ، گرانی. (آنندراج). ثقل. مؤنه. رجوع به مؤنه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ نی ی)
منسوب به مثامنه. (انساب سمعانی). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استمناء. رجوع به استمناء شود
لغت نامه دهخدا
(تُءْ مُ ری ی)
تاموری. تأمری. رجوع به تأمری شود
لغت نامه دهخدا
(ثُءْ مَ نی یَ)
گروهی از مرجئه و از اصحاب ابومعاذ ثومنی میباشند. گویند ایمان عبارت است از معرفت و تصدیق و محبت و اخلاص و اقرار بدانچه پیمبر آخرالزمان از جانب حق تعالی آورده. و ترک کل یا بعض از آنچه پیمبر آورده کفر باشد. و ایمان ببعض آنهم ایمان و جزئی از ایمان هم نتواند محسوب شود و هر گناهی که بر کفر آن اتفاق نشده باشد گویند فاعل آن فاسق است نه کافر و کسی که نماز را ترک کند و ترک نماز را حلال شمارد کفر کرده و او را باید کافر خواند. اما اگر نماز را به نیت قضا ترک کند از دائرۀ مسلمانی خارج نباشد. و کسی که پیمبری را بکشد یا طپانچه بصورت او زند کافر شود. زیرا این عمل حاکی از آن است که فاعل این فعل آن پیغمبر را کذّاب دانسته و با او بغض و عداوت دارد. ابن الراوندی و بشر مریسی هم بر این عقیدت باشند و نیز گویند در مقابل بت سجده کردن کفر نیست، بلکه نشانۀ کفر باشد. چنانکه در شرح مواقف بیان شده است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مِ)
اعتمادکننده، راستی کننده، امین پندارنده، آمین گوینده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
سورۀ چهلم از قرآن مجید، مکیه، پس از زمر، و پیش از فصلت. و آن هشتاد وپنج آیه است و با این آیه شروع می شود: ’حم تنزیل الکتاب من الله العزیز العلیم’. و آن را سورۀ غافر نیز نامیده اند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
مؤمن الطاق. مؤمن طاق. صاحب الطاق. (اهل سنت و جماعت اورا لقب شیطان الطاق دهند). وی به طاق (قلعه ای به طبرستان) سکونت داشت و نسبت او بدان قلعه است. (یادداشت مؤلف) (از منتهی الارب). ابوجعفر احول محمد بن النعمان از اصحاب ابی عبداﷲ جعفر بن محمد علیه السلام و متکلمی حاذق بود از شیعه، و از کتب اوست: 1- کتاب الامامه. 2- کتاب المعرفه. 3- کتاب الرد علی المعتزله فی امامه المفضول. 4- کتاب فی امر طلحه و الزبیر و عائشه. (ازفهرست ابن الندیم). ابوجعفر محمد الطاق از علمای شیعه در اواسط قرن دوم و از موالی کوفه بود که چون در طاق محامل در کوفه دکان صرافی داشته او را مؤمن الطاق، و مخالفین به مناسبت احول بودن او را شیطان الطاق لقب داده اند. از معاصران امام اعظم ابوحنیفه (80-150 هجری قمری) و از اصحاب حضرت امام جعفر صادق (ع) (83-148هجری قمری) است و از قدمای شیوخ شیعه و از متکلمان اولیۀ این فرقه محسوب می شود و با ابوحنیفه و رؤسای معتزله و خوارج مناظرات بسیار داشته. و از جمله قدمای متکلمین شیعه است که به عقیدۀ تشبیه متهم بوده، مخصوصاً معتزله در این خصوص بر او تاخته اند و چون او از قدیمترین کسانی است از امامیه که در باب ذات و صفات باری تعالی به تکلم پرداخته و هنوز علم کلام مطابق مذهب این فرقه مدون نشده بوده، متکلمین دیگر امامیه پاره ای از عقاید او را نپذیرفته اند و از آن جمله ابومحمد هشام بن حکم کتابی بر رد بعضی از عقاید او نوشته بوده است. وفات ابوجعفر بعد از وفات حضرت صادق اتفاق افتاده. وی در تأیید مذهب شیعه و اثبات امامت حضرت امیرالمؤمنین علی و رد آراء خوارج و معتزله در این خصوص و حکم در باب جنگ جمل و طلحه و زبیر و عایشه کتابها نوشته بوده. اصحاب او را نعمانیه و مخالفین، شیطانیه می خوانده اند. (از خاندان نوبختی صص 77-78). و نیز رجوع به شیطان الطاق و رجال کشی صص 122-126 و رجال نجاشی ص 228 و فهرست طوسی ص 323 و فرق الشیعه ص 66 و الفرق بین الفرق ص 53 و شرح ابن ابی الحدید ج 1 ص 294 شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد، واقع در 7هزارگزی باختری الشتر با 180 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ حسنوند هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ ذِ)
مؤذّنی. صفت مؤذن. پیشۀ مؤذن. اذان گویی. (از یادداشت مؤلف) :
نرگس همی رکوع کند در میان باغ
زیرا که کرد فاخته بر سرومؤذنی.
منوچهری.
مؤذن بد را مزن و بدمگوی
لحن خوش آموز و تو کن مؤذنی.
ناصرخسرو.
و رجوع به مؤذن شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ نی یَ)
نوعی سکۀ طلا و گویا منسوب به بنی عبدالمؤمن بوده است. (از یادداشت مؤلف) : فمنهم من الخمسه دنانیر مصریه فی الشهر و هی عشره مؤمنیه. (ابن جبیر). الاجراء علی ذلک کله نیف علی الفی دینار مصریه فی الشهر و هی اربعه آلاف دینار مؤمنیه. (ابن جبیر). و کان سبعه دنانیر و نصف دینار و من الدنانیر المصریه التی هی خمسهعشر دیناراً مؤمنیه. (ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
جمع واژۀ مؤمن (در حالت نصبی و جری). مردم دیندار. اهل ایمان. (از یادداشت مؤلف) :
در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه.
منوچهری.
جمیع مؤمنین و مؤمنات و مسلمین ومسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای. (قابوسنامه ص 3). بل کافۀ مؤمنین از سپاهی و رعیت از آن بهره ورگشته. (عالم آرای عباسی ص 207).
- امیرالمؤمنین، از القاب خلفا. (ناظم الاطباء). لقبی که اهل سنت به خلفا دهند. (از یادداشت مؤلف).
- ، لقب خاص حضرت علی بن ابیطالب در عرف شیعه. (از یادداشت مؤلف). رجوع به علی شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ نَ / نِ)
مؤمنه. زن گرویده به خدای تعالی. (یادداشت مؤلف). زنی که به خدای و رسول ایمان آورده باشد:
در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه.
منوچهری.
تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن و مؤمنه می زاید. (کلیله و دمنه).
بود آن زن پاکدین و مؤمنه
سجدۀ آن بت نکرد آن موقنه.
مولوی.
و رجوع به مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ نَ)
مؤمنه. مؤنث مؤمن. تأنیث مؤمن. (یادداشت مؤلف). زن گرویده به خدای تعالی. ج، مؤمنات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
مشهور به مؤمن کلو. نسبت تخلص از ولایت نی ریز فارس دارد. مدتها در اصفهان بوده، بعد به هند و از آنجا به زیارت کعبه رفته. از اوست:
بر هر ورقی که وصف آن موست
چون کاغذ مشک بسته خوشبوست.
# # #
عشق به هر خاطری که راه ندارد
هست بلادی که پادشاه ندارد.
(از تذکرۀ نصرآبادی صص 386-387)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ مِ)
کاتب. ابوالحسن احمد بن مؤمل مؤملی کاتب، از شعرا و منشیان بزرگ خراسان و با ثعالبی معاصر بوده (قرن چهارم هجری) و ثعالبی در یتیمهالدهر ذکر او را با سه بیت شعر که خود شاعر برای او خوانده آورده است. مؤملی دو بیت از رودکی و دو بیت از معروفی بلخی را به عربی به نظم درآورده است. (از حدائق السحر صص 91-92)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مَ رَ)
مؤمر. افزون شده و متعددگشته. (ناظم الاطباء) ، برکت یافته در نسل و اولاد. (منتهی الارب). و رجوع به مؤمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
از نامهای خدای تعالی جل شأنه. (از دهار) (ناظم الاطباء). یکی از نامهای باری تعالی است. (از منتهی الارب) (آنندراج). نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). نامی از نامهای خدای تعالی، و از آن است: عبدالمؤمن. نامی از نامهای صفات خدای تعالی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ)
بازدارنده، بادرنگ گرداننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، تأنی کننده. اهمال کننده. درنگ نماینده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَنْ نی)
سستی کننده و درنگ نماینده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَنْ نا)
سستی کرده شده. درنگی نموده شده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَمْ ما)
کنیزک گردانیده. (از منتهی الارب). کنیزک گردانیده شده
لغت نامه دهخدا
(مُءْ مِ)
گرونده. (مهذب الاسماء). گرونده به خدای تعالی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرونده به خدای تعالی وقبول کننده شریعت. (آنندراج). کسی که به خدا و رسول ایمان آورده باشد و ایمان دارد. دیندار و متدین. (ناظم الاطباء). گرونده و قبول شریعت کننده. (منتهی الارب). آنکه خدا و پیامبر و آنچه را به او نازل شده تصدیق دارد. (از تعریفات جرجانی). گرویده. بگرویده. گرونده. دیندار. دینور. به خدا و رسول گرویده. باایمان. دارندۀ ایمان. ایمان کننده. ایمان آورنده. مقابل کافر. ج، مؤمنون، مؤمنین. (یادداشت مؤلف) :
در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه.
منوچهری.
مؤمنی و می خوری بجز تو ندیدم
در جسد مؤمنانه جان مغانه.
ناصرخسرو.
خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو
مؤمن نه مقصر بود ای مرد نه غالی.
ناصرخسرو.
پس نیست جای مؤمن پاکیزه
دوزخ که جای کافر ملعون است.
ناصرخسرو.
اگر مؤمن بود او را رزق دهد در دنیا و مزد بزرگوار در آخرت. (کشف الاسرار ج 2 ص 503).
شرط مؤمن چیست اندر خویشتن کافرشدن
شرط کافر چیست اندرکفر ایمان داشتن.
سنائی.
و تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن و مؤمنه می زاید. (کلیله و دمنه). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان و... مؤمنان جربایقان. (کتاب النقض ص 475).
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیده ام.
خاقانی.
سعی ابرار و جهاد مؤمنان
تا بدین ساعت ز آغاز جهان.
مولوی.
سحر است چشم و زلف وبناگوششان دریغ
کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده اند.
سعدی.
اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
هزار مؤمن مخلص درافکنی به عذاب.
سعدی.
هرکسی را میل با چیزی و خاطر با کسی است
مؤمن و سجادۀ خود، کافر و زنار خویش.
اوحدی.
- مؤمن آل فرعون، گویند از آل او خربیل یا شمعان نام ایمان داشت و برخی گفته اند مؤمنین آل او سه تن بوده اند. رجوع به آل فرعون شود.
- مؤمن مسجدندیده. (امثال و حکم دهخدا). مؤمن مقدس مسجدندیده. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از متظاهر به دین داری.
، خستو. هستو. بی گمان. باوردارنده: من به پاکی او مؤمن هستم. باورکننده. (از یادداشت مؤلف). باورکننده. (مهذب الاسماء) ، مسلمان. (السامی فی الاسامی) (یادداشت مؤلف) :
گر مار نه ای مردمی، از بهر چرایند
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا.
ناصرخسرو.
مؤمن و ترسا جهود و نیک و بد
جملگان را هست رو سوی احد.
مولوی.
، ایمن کننده و زنهاردهنده. ج، مؤمنون. (ناظم الاطباء). آمن کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). ایمن کننده. (دهار) (مهذب الاسماء) ، اعتمادکننده، زنهاردهنده و بی بیم گرداننده. (آنندراج) ، تصدیق کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، فروتنی نماینده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع مومن، باور داران: مرد جمع مومن در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : دوازده هزار قاب طعام و حلوا کشیده و فقرا ومساکین بل کافه مومنین از سپاهی ورعیت از آن بهرور گشته... اهل ایمان، مردم دیندار
فرهنگ لغت هوشیار
جمع موتمن، واوران ویستاخان استوانان زنهار داران جمع موتمن در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده باور داری گرویدگی مومن بودن ایمان داشتن: ... هر چند که به جهت مومنی فاضلتر است
فرهنگ لغت هوشیار