جدول جو
جدول جو

معنی مواقر - جستجوی لغت در جدول جو

مواقر
(مَ قِ)
جمع واژۀ موقر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به موقر شود، جمع واژۀ موقره. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به موقره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عواقر
تصویر عواقر
عاقرها، نازاها، سترون ها، جمع واژۀ عاقر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواقع
تصویر مواقع
موقع ها، مهر و امضا شده ها، جمع واژۀ موقع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواقف
تصویر مواقف
موقف ها، محلهای وقوف، جاهای ایستادن، ایستگاه ها، جمع واژۀ موقف
فرهنگ فارسی عمید
(مَ قِ)
زمان و یا مکان نام برده شده، ساعت، سنگهای شاخص، دایرۀ هندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ موقف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج) : از مواقف خویش به امید فرصت غنیمت و اغترار به ظاهر هزیمت به فضای صحرا آمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 324). در مواقف حروب... جان را وقایۀ ذات و فدای نفس شریف او می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440). با قلت اجزاء و خفت حجم مشتمل است بر شرح مواقف و مقامات سلطان محمود سبکتکین و برخی از احوال آل سامان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 14). اقدام کفار از مواقف خویش زایل شد و هزیمت شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 312). و رجوع به موقف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ موقع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ موقع به معنی جاها و محلها. (از غیاث). و رجوع به موقع شود، جمع واژۀ موقعه. (اقرب الموارد). جمع واژۀ موقعه به معنی جاها و محلها. (آنندراج). و رجوع به موقعه شود، جمع واژۀ میقعه. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به میقعه شود، جمع واژۀ موقع به معنی وقتها و هنگامها و زمانها: در مواقع ضرورت پیش من می آمد
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ موقذ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ موقذ به معنی طرف اندام همچو شتالنگ و زانو و آرنج و دوش. (آنندراج). و رجوع به موقذ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ موقد. (اقرب الموارد). رجوع به موقد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثِ)
جمع واژۀ میثره. (منتهی الارب). جمع واژۀ میثره، به معنی بالشچه مانندی که پیش زین باشد یا نمدزین. (آنندراج). رجوع به میثره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
صورتی از مؤاجر که همزۀ آن حذف گردیده است. (از یادداشت مؤلف). کرایه دهنده. رجوع به مؤاجر شود، مفعول. مردتن فروش. مرد که چون زنان کند به مزد. (یادداشت مؤلف). که لواط دهد. مواجر، گنگ مواجر را هم گویند. (لغت فرس اسدی) :
آری کودک مواجر آید کاو را
زود بیاموزیش به مغز و مشخته.
کسائی.
یکی مواجرو بیشرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خر انبار بیش کرده عسس.
لبیبی.
میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی (حسنک) آمد و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183).
یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم
وان شوی مواجرش ترا گاد به خروار.
سوزنی.
به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز
کتاب جلق به نام مواجران تکرار.
سوزنی.
، زن تن فروش. مؤاجره جاف جاف، زن قحبۀ مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
موق. موق. مؤوق (م ئو) . بمردن و هلاک گشتن. (منتهی الارب). مردن و هلاک گردیدن کسی. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
مواتره. شتری که یک زانو بر زمین نهدآنگاه دیگری را نه هر دو را به یکبار و بدین جهت سواری وی مشکل باشد. یقال جمل مواتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ طِ)
جمع واژۀ ماطر. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ ماطر به معنی باران. (آنندراج). جمع واژۀ ماطر، روز باباران. (از منتهی الارب). و رجوع به ماطر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
باربردار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، وزیرشونده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به موازرت و موازره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
مازلت منک موارقاً، یعنی پیوسته با تو نزدیکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی نزدیک است. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ)
جمع واژۀ ماخره. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ ماخره به معنی کشتی که در رفتن بانگ کند و یا کشتی که بشکافد آب را به سینۀ خود. (آنندراج). رجوع به ماخره شود، جمع واژۀ ماخر. (منتهی الارب). رجوع به ماخر شود، جمع واژۀ ماخور. (منتهی الارب). رجوع به ماخور شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گول گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موق. مؤوق (م ئو) . (منتهی الارب). احمق شدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به موق و مؤوق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ فقر، احتیاج. (آنندراج). مفرد ندارد و گویند جمع فقر است بر غیر قیاس، مانند حسن و محاسن. (از اقرب الموارد). فقر و پریشانی و تنگدستی. (ناظم الاطباء) : سداﷲ مفاقره، بند گرداند خدا راه احتیاج او را و توانگر گرداند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ ماقی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماقی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ میقار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به میقار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
علی الجمع، ریگ روان در زمین نرم پست یا ریگ سخت رویانندۀ عرفج. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
موضعی است. (منتهی الارب). عواقر در چند جا از نجد یافت شود. و گویند کوههائیست از طرف پایین فرش از سمت چپ آن رو بسوی یک طرف از کوه موسوم به صفر از زمین حجاز. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ)
جمع واژۀ بقره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَقِ)
جمع واژۀ ناقره. گویند: اتتنی عنه نواقر، از وی کلام بد رسید مرا یا حجت های مصیبت. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به ناقره شود، جمع واژۀ ناقر. (المنجد). رجوع به ناقر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بواقر
تصویر بواقر
جمع بقره، ورزوها گاوان نر گاوان ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواصر
تصویر مواصر
همسایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواطر
تصویر مواطر
جمع ماطر، باران ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواقد
تصویر مواقد
جمع موقد، آتشدان آتشگاه ها جمع موقد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواقذ
تصویر مواقذ
جمع موقذ، زی اندام ها چون شتالنگ و زانو و آرنج و دوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواقع
تصویر مواقع
جمع موقع، آوا مان اوا مان شد گاهان جمع موقع
فرهنگ لغت هوشیار
جمع موقف، استادنگاهان ایستگاه ها جمع موقف جایهای ایستادن ایستگاهها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عواقر
تصویر عواقر
جمع عاقر، نازایندگان زنان نازا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواقع
تصویر مواقع
((مَ قِ))
جمع موقع
فرهنگ فارسی معین
فرصت ها
دیکشنری اردو به فارسی