جدول جو
جدول جو

معنی مواشر - جستجوی لغت در جدول جو

مواشر
مباشر، نماینده ی ارباب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معاشر
تصویر معاشر
دوست و همدم، هم صحبت، همنشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواشی
تصویر مواشی
چهارپایان، از قبیل گاو، گوسفند و شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاشر
تصویر معاشر
معشرها، گروهایی از مردم، جماعت ها، کسان و خویشاوندان شخص، جمع واژۀ معشر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباشر
تصویر مباشر
عامل کاری، کارپرداز، کارگزار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ شِ)
با کسی زندگانی کننده یعنی هم صحبت و رفیق. (آنندراج) (غیاث). یار و رفیق و دوست و همدم و دوست مصاحب و هم سفره و هم خوراک. ج، معاشران. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی از معاشرت. آنکه آمیزش و خلطه و رفت و آمد با کسی دارد. خوش زیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را
گر تو اهلی ومعاشر مده این چار ز دست.
خاقانی.
با وزرا و کتاب ایشان مجالس و معاشر و به مآثر و مفاخر... متحلی شده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 280).
سر کوی ماهرویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان.
سعدی.
ساقی قدحی قلندری وار
درده به معاشران هشیار.
سعدی.
دوام عیش و تنعم نه شیوۀ عشق است
اگر معاشر مایی، بنوش نیش غمی.
حافظ.
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
حافظ.
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشررندان آشنا می باش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
شتابندۀ تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ طِ)
جمع واژۀ ماطر. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ ماطر به معنی باران. (آنندراج). جمع واژۀ ماطر، روز باباران. (از منتهی الارب). و رجوع به ماطر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ میشار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ میشار به معنی اره. (آنندراج). و رجوع به میشار شود، جمع واژۀ موشور. (المنجد). رجوع به موشور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ ماشیه. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ ماشیه که به معنی ستور بسیار راه رونده است و اطلاق این لفظ بر مطلق چهارپایان بارکش نمایند. (از غیاث) (آنندراج). ستورو چهارپایان ویژه شتر و گوسپند و گاو. (ناظم الاطباء). چهارپایان و آن جمع ماشی یا ماشیۀ عربی است. (ازیادداشت مؤلف) : ابوعلی بن سیمجور... رحل و ثقل و حواشی و مواشی و مخلفات او بکلی برگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 319). از مواشی و غنایم اغنام ایشان چندان حاصل شد که در فضای صحرا و اقطار بیدا نمی گنجید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394). ساز و سلاح و مواشی همه بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 163). خزاین و ممالک و حواشی و مواشی بدانجایگاه خویش نقل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). آنچه داشت از نقود و اجناس و مواشی و اسباب بداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 366). و رجوع به ماشیه شود، مالیات چهارپا یا مالیاتی که به گاو و استر و خر تعلق می گیرد. مواشیه
لغت نامه دهخدا
(مَ شِ)
جایها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مواضع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ)
جمع واژۀ ماخره. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ ماخره به معنی کشتی که در رفتن بانگ کند و یا کشتی که بشکافد آب را به سینۀ خود. (آنندراج). رجوع به ماخره شود، جمع واژۀ ماخر. (منتهی الارب). رجوع به ماخر شود، جمع واژۀ ماخور. (منتهی الارب). رجوع به ماخور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ شِ)
جمع واژۀ ماشطه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ ماشطه به معنی زن شانه کننده. (آنندراج). رجوع به ماشطه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
باربردار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، وزیرشونده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به موازرت و موازره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثِ)
جمع واژۀ میثره. (منتهی الارب). جمع واژۀ میثره، به معنی بالشچه مانندی که پیش زین باشد یا نمدزین. (آنندراج). رجوع به میثره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَشْ شِ)
نعت فاعلی از تأشیر. آن که دندانه دندانه می کند چیزی را، آن که تیز می کند دندان ها را و خوب و نیکو می سازد آنها را. (ناظم الاطباء). آن که نیکو و خوب گرداند دندانهای خود را
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَشْ شَ)
نعت مفعولی از تأشیر. باریک و تیز کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ شِ)
جمع واژۀ ناشره. رجوع به ناشره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
همسایۀ نزدیک. و گویند جاری مکاشری، ای بحذائی کأنه یکاشرنی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مکاسر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
مواتره. شتری که یک زانو بر زمین نهدآنگاه دیگری را نه هر دو را به یکبار و بدین جهت سواری وی مشکل باشد. یقال جمل مواتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
اختیارکننده. (آنندراج) (غیاث) ، به خود به کاری در شونده. (غیاث) (آنندراج). کسی که به خودی خود قیام در کاری کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). متولی کاری به تن خویش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جماع کننده. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح موسیقی) نوازنده. ساززن. ج، مباشرین. (فرهنگ فارسی معین) ، آن که از طرف مالک سهم ارباب را در ده گرد می کرد و بکار قنات و بنیجه بندی و جز آن اشتغال می ورزید. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ ازتازی، عامل و فاعل و کارگر و کارگزار و پیشکار و سرکار و ناظر و کارفرما. (ناظم الاطباء) ، متصدی. (یاددادشت به خط مرحوم دهخدا) : از نزد یوسف جلیل که داروغۀ آنجا بود و با غیاث الدین سالار سمنانی که به ضبط اموال آنجا رفته بود و مباشران اشغال دیوان آن جانب رسیدند. (ظفرنامۀ یزدی). و رجوع به تذکرهالملوک ص 36شود، نگهبان و گماشته. (ناظم الاطباء) ، وکیل و وکیل مطلق. (ناظم الاطباء) ، مادیان گشن خواه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن اسب مادیان که قصد فحل کند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
صورتی از مؤاجر که همزۀ آن حذف گردیده است. (از یادداشت مؤلف). کرایه دهنده. رجوع به مؤاجر شود، مفعول. مردتن فروش. مرد که چون زنان کند به مزد. (یادداشت مؤلف). که لواط دهد. مواجر، گنگ مواجر را هم گویند. (لغت فرس اسدی) :
آری کودک مواجر آید کاو را
زود بیاموزیش به مغز و مشخته.
کسائی.
یکی مواجرو بیشرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خر انبار بیش کرده عسس.
لبیبی.
میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی (حسنک) آمد و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183).
یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم
وان شوی مواجرش ترا گاد به خروار.
سوزنی.
به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز
کتاب جلق به نام مواجران تکرار.
سوزنی.
، زن تن فروش. مؤاجره جاف جاف، زن قحبۀ مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ موقر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به موقر شود، جمع واژۀ موقره. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به موقره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ شِ)
جمع واژۀ عاشره. (منتهی الارب). رجوع به عاشره شود، شتران که در روز دهم بر آب آیند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتران که یک عشر آب خورده باشند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، قوادم پرهای پرندگان. (از اقرب الموارد) ، عواشرالقرآن، آیات که بدان عشر تمام گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نواشر
تصویر نواشر
جمع ناشره، رگ های بازو پی های بازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواشط
تصویر مواشط
جمع ماشطه، شانه کنندگان آرایشگران
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ماشیه، چار پایان چار پایان بار کش پسویک جمع ماشیه: چارپایان مانند گاو گوسفند شتر، مالیات چارپا مالیاتی که بگاو و استر و خر تعلق میگیرد مواشیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواشیر
تصویر مواشیر
جمع میشار، اره ها، جمع موشور، شوشه ها (منشور ها) جمع موشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواصر
تصویر مواصر
همسایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواطر
تصویر مواطر
جمع ماطر، باران ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاشر
تصویر معاشر
یار و رفیق و دوست و همدم و هم خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباشر
تصویر مباشر
اختیار کننده، ناظر و کارفرما، متصدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواشی
تصویر مواشی
((مَ))
جمع ماشیه، ستور و چارپایان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معاشر
تصویر معاشر
((مُ ش))
با کسی زندگی کننده، همدم، یار، هم نشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مباشر
تصویر مباشر
((مُ ش))
عامل، فاعل، انجام دهنده، ناظر، کارفرما
فرهنگ فارسی معین