جدول جو
جدول جو

معنی موازجه - جستجوی لغت در جدول جو

موازجه
(مَ زِ جَ)
جمع واژۀ موزج. رجوع به موزج و موزه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معالجه
تصویر معالجه
علاج کردن، درمان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موازنه
تصویر موازنه
هم وزن کردن، سنجیدن دو چیز و برابر کردن آن ها با هم، در ادبیات در فن بدیع آوردن کلماتی هم وزن در دو مصراع، برای مثال آنکه بیرون برد رفعش چین ز ر خسار سپر / و آنکه دور افکند عدلش خم ز ابروی کمان ی پرتوی از رای او پیرایۀ خورشیدوماه / نکته ای از لفظ او سرمایۀ دریاوکان (ظهیر فاریابی - ۱۳۹)، مماثله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوارجه
تصویر اوارجه
اواره، دفتری که در آن اقلام درآمد و هزینه و حساب های مالیاتی را ثبت می کردند، دفتر حساب دیوانی، دیوان خانه، اوار، ایاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممازجت
تصویر ممازجت
بالیدن، نازیدن، مخالطت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
رو به رو، برابر هم، رویاروی، رو در رو، روبارو، روی در روی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوازده
تصویر دوازده
عدد اصلی بعد از یازده، ده به علاوۀ دو، ۱۲
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغازله
تصویر مغازله
عشق بازی کردن با زنان، سخنان عشق آمیز گفتن
فرهنگ فارسی عمید
(عُ)
همپشتی کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج). موازرت. مدد کردن و یاری نمودن کسی را (ولی کمتر استعمال می شود و بیشتر مؤازره با همزه می گویند). (ناظم الاطباء). یاری دادن. (غیاث) (از اقرب الموارد). ورجوع به مؤازره شود، وزیری کردن. (منتهی الارب). کسی را وزیری کردن. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). وزارت. وزیری کردن. (از غیاث) (از آنندراج). و رجوع به موازرت شود، بردن و حمل کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جمع واژۀ موزج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِهْ)
روباروی و مقابل. (ناظم الاطباء). روبرو. برابر. رو درروی. محاذی. مقابل. روی به روی. (یادداشت مؤلف).
- مواجه شدن، روبرو شدن. مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن. مقابل آمدن.
- ، برخورد کردن. مقابل گردیدن: کار تحقیق با مشکلاتی مواجه شد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مواجه شود.
، پیش. برابر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ لَ)
با هم نازیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهم فخرکردن، آمیزش نمودن. (از اقرب الموارد). مخالطت کردن. (منتهی الارب). رجوع به ممازجت شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
برابر کردن میان دو چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هذا یوازن هذا، این بر وزن آن است. (ناظم الاطباء). با چیزی هم وزن بودن. (غیاث). با کسی همسنگ آمدن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی) ، رویاروی ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج). مقابله و رویاروی کردن، روباروی شدن کسی را. (ناظم الاطباء) ، پاداش کردار دادن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ نَ / زِ نِ)
موازنه. رجوع به موازنه شود، سنجیدگی میان دو چیز و آن دو را با هم برابر کردن. کشیدن و سنجیدن با دیگری. (یادداشت مؤلف). مقایسه. سنجش. تیک کردن: با یک نفر نویسنده که از سرکار مواجب دارد (اخراجات را) مقابله و موازنه و خاطر جمع نموده خط گذاشته به مهر ناظر دهد. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 34)، همسنگی. توازن.برابری با دیگری در وزن یا نیرو. (از یادداشت مؤلف) : کدام خدمت در موازنۀ آن کرامت آید. (کلیله و دمنه). هیچ چیز در موازنۀ آن نیاید. (کلیله و دمنه).
با آتشت موازنه وز خاکت ارتفاع
با اخترت مقابله با رایت اقتران.
خواجوی کرمانی.
، (اصطلاح سیاسی) عبارت است از حفظ منافع مشترک بین دولتهایی که به منظور حفظ استقلال خود باید از تفوق یکی بر دیگران مانع آیند.
- بهم خوردن موازنه، از میان رفتن تساوی نیروی یکی از دو قدرت متقابل با فراهم آمدن تفوق یکی بر دیگری.
- موازنۀ قدرت، مساوی و برابر شدن قدرت دو دولت یا دو دسته و یا دو بلوک سیاسی.
- موازنه کردن، با یکدیگر سنجیدن. (یادداشت مؤلف).
، (در اصطلاح بدیع) صنعتی است که در آن فاصله دو کلام در وزن برابر باشد بدون رعایت قافیه، چنانکه خداوند در قرآن فرماید: و نمارق مصفوفه و زرابی مبثوثه، که مصفوفه و مبثوثه در وزن برابرند بدون اینکه هم قافیه باشند. و تاء آخر را اعتباری نیست چون زاید است. (از تعریفات جرجانی). الفاظ را در وزن و حروف خواتیم متساوی داشتن ترصیع خوانند و آنچه در حروف خواتیم متفق نباشد آن را موازنه خوانند. چنانکه شاعری گفته است:
به بزم و رزم تو ماند همی خزان و بهار
به تیغ و کلک تو ماند همی قضا و قدر. (از المعجم ص 251).
آوردن دو جمله، دو مصراع یا دو بیت که کلمات آنها به ترتیب با هم هموزن عروضی باشند. (از یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ نَ)
فخر نمودن. مفاخرت نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
هر یکی چیزی از نفقه برآوردن برابر یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی شده اوارچه دفتر همار (حساب) دفتر حسابی که حسابهای پراکنده دیوانی را در آن نویسند، جمع اوارجات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمازجه
تصویر متمازجه
مونث متمازج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجازاه
تصویر مجازاه
مجازات در فارسی: پاد افرایش پاد فرایش کیفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوازیه
تصویر متوازیه
متوازیه در فارسی مونث متوازی: همسویه مونث متوازی جمع متوازیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوازنه
تصویر متوازنه
مونث متوازن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخازاه
تصویر مخازاه
مخازات در فارسی خوار کردن، رسوا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
دچار رو با رو روبرو شونده، روبرو مقابل
فرهنگ لغت هوشیار
عدد اصلی بین یازده و سیزده ده بعلاوه دو اثنا عشر. یا دوازده امام علی ابن ابیطالب و یازده فرزند او که شیعیان اثنی عشری بامامت آنها قایلند. یا دوازده جوسق دوازده برج فلکی دوازده کوشک. یا دوازده مقام دوازده پرده سرود: راست، صفاهان، بوسلیک، عشاق، زیر بزرگ، زبر کوچک، حجاز، عراق، زنگله، حسینی، رهاوی، نوا. (بعضی بجای صفاهان شباب نوشته اند)، یا دوازده میل دوازده برج فلکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موازاه
تصویر موازاه
موازات در فارسی: همسویگی، رو با رویی
فرهنگ لغت هوشیار
موازرت در فارسی: از ریشه پارسی ویچیری کردن وزیری کردن، همپشتی موازرت در فارسی: رو با رویی، همیاری
فرهنگ لغت هوشیار
موازنه: موازنه در فارسی: همسنگی، همسنجی، ترازنش تراز ناکی هم وزن کردن، سنجیدن دو چیز مقایسه کردن، هم وزنی، سنجش مقایسه، آوردن دو جمله دو مصراع یا دو بیت که کلمات آنها بترتیب با هم هم وزن (وزن عروضی) باشند مانند: (شاهی که رخش او را دولت بود دلیل شاهی که تیغ او را نصرت بود فسان) (مسعود سعد. المعجم. مد. چا. 251: 1) توضیح} ترصیع {اعم از موازنه است. یا سیاست موازنه. عبارتست از حفظ منافع مشترک بین دولتهایی که بمنظور حفظ استقلال خود باید از تفوق یکی بر دیگران مانع آیند
فرهنگ لغت هوشیار
ممازجه و ممازجت در فارسی: با هم نازیدن همنازی، آمیزش بهم آمیختن مخالطت کردن، آمیزش مخالطت: (و مصاحبت دشمن چون ممازجت مار افعی اعتماد را نشاید) (انوار سهیلی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخارجه
تصویر مخارجه
مخارجه عمارت: تابوک پالانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
((مُ جِ))
رویاروی، مقابل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موازنه
تصویر موازنه
((مُ زَ نَ یا نِ))
وزن کردن، سنجیدن دو چیز با هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موازنه
تصویر موازنه
برابری، همسنگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
رویارویی، روبرو
فرهنگ واژه فارسی سره
برابر، روبرو، مصادف، مقابل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعادل، تعادل، توازن، همسنگی، سنجش، مقایسه
متضاد: عدم توازن
فرهنگ واژه مترادف متضاد