جدول جو
جدول جو

معنی مهملج - جستجوی لغت در جدول جو

مهملج(مُ هََ لَ)
اسب نیکرو، کار خوار و منقاد. (منتهی الارب). امر مهملج، ای مذلل منقاد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهمل
تصویر مهمل
بیهوده، بی معنی، کسی که نمی تواند کاری انجام دهد، بیکاره، آسان، راحت، رهاشده، کنارگذاشته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَ لَ)
رجل مسملج الذکر، مرد درازنره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لَ)
مسلک هموار. (منتهی الارب) ، گرد املس. (ناظم الاطباء). المدرج الاملس. (اقرب الموارد) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ لَ)
رسن سخت تافته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ لَ)
تأنیث مهمل، بی نقطه (از حروف).
- حروف مهمله، مقابل حروف منقوطه. حرفهایی که نقطه ندارند چون حاء مهمله، راء مهمله و غیره و این را چون تأکیدی کردند چه آنگاه که حاء نویسند مشهود است که بی نقطه است و افزودن کلمه ’مهمله’ چون تأکیدی باشد برای احتراز از غلط کاتب. بی نقطه. غیر معجم. مقابل معجمه. مقابل منقوطه.
، نزد منطقیان عبارت است بر قسمتی از قضیۀ حملیه و شرطیه. قضییه مهمله، قضیه ای که سور ندارد مقابل محصوره. رجوع به حملیه و شرطیه و نیز رجوع به قضیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
اهمال کننده. رجوع به اهمال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
سخن که آن رااستعمال نکنند. (منتهی الارب). کلمه مهمل، مقابل مستعمل، لفظی است که معنی ندارد چون دوب، مقابل لفظ مستعمل، آنکه معنی دارد مانند چوب. نزد علمای عربیه لفظی باشد که برای معنی معینی وضع نشده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، بی نقطه (از حروف).
- حرف مهمل، حرف که نقطه ندارد، چون ’ه’ و ’ح’ و ’د’ و ’ر’ و ’ص’ و ’س’ و ’ط’. مقابل منقوط، که نقطه دارد. بی نقطه. غیرمنقوطه. غیر معجم. اطلاق شود بر حرف بدون نقطه مانند حا و سین و ضد آن معجم است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
، دراصطلاح رجال و درایه کسی از رواه و یا حدیثی است که ترجمه حال از رواه آن در کتب رجالیه اصلاً مذکور نشده باشد، ذاتاً و وصفاً مدحاً او قدحاً. (یادداشت لغت نامه) ، نزد محدثان راویی را گویند که با راوی دیگر از حیث اسم یا کنیه و یا لقب متفق باشد و برای یکی از آن دو علامت فارقه و ممیزه ذکر نشده باشد و این عدم ذکر علامت فارقه را اهمال نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، به خود فروگذاشته. فروگذاشته. متروک و بیکار. (غیاث). سرخود. (یادداشت مؤلف) به خود گذاشته. سدی. ضایع. بی تیمار گذاشته. به استعمال ناداشته. عاطل. خالی. سائع. (منتهی الارب) : شریعت اقتضا نکند مهمل فروگذاشتن. (تاریخ بیهقی ص 213). آن ولایت از دو جانب به ولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان به فریاد آمدند. (تاریخ بیهقی ص 438). آن دیار... را مهمل فرو خواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی). سلطان مهمات آن طرف مهمل فروگذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 263).
- مهمل آمدن، متروک و ضایع و عاطل شدن: اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل آمدی. (کلیله و دمنه).
- مهمل گذاردن، فرو گذاردن. ترک کردن: هر که از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای روزگار او بدارد. (کلیله و دمنه). جانب را هم مهمل نگذارد. (کلیله و دمنه). بدان ماند که آتش اندک را مهمل گذارد. (گلستان).
- مهمل گذاشتن، فروگذاشتن. ترک کردن. اجرا نکردن: سلطان اجابت ننمود و گفت ناموس شکستن به از فرمان یزدان مهمل گذاشتن. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 29).
- مهمل گرفتن، غیر مؤثر و متروک پنداشتن: دل ضعیفان مهمل نگیرد که موران به اتفاق شیر را عاجز کنند. (سعدی، مجالس ص 23).
هلاک ما چنان مهمل گرفتند
که قتل مور در پای سواران.
سعدی (بدایع).
، بیهوده. بی فایده: آنچه گرفته آمده است مهمل ماند. (تاریخ بیهقی).
چو گاو مهمل منشین و دین و دانش جوی
اگر چو گاو نه ای مانده از خرد مهمل.
ناصرخسرو.
بی بیانت سخا بود مهمل
بی بیانت سخن بود مبهم.
مسعودسعد.
- مهمل فروماندن، به کار نبردن. متروک گذاردن:
بزرگی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فروماند.
سعدی (صاحبیه).
- مهمل ماندن، فرو گذارده ماندن. بیکار و متروک ماندن: بر موافقت سلطان بر کؤوس محامات نفوس مهمل ماندند. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج 2 ص 186)
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
نوعی از ذباب مشهور به خرمگس. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهملی
تصویر مهملی
منسوب به مهمل. یاقضیه مهمله
فرهنگ لغت هوشیار
مهمله در فارسی: پر کم: زبانزد کرویزی مونث مهمل، جمع مهملات. یا قضیه مهمله
فرهنگ لغت هوشیار
سخن که آنرا استعمال نکنند، لفظی که معنی ندارد، حرف عاطل و باطل و ضایع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهمل
تصویر مهمل
((مُ مَ))
بیهوده و بیکار گذاشته شده، کلام بیهوده، جمع مهملات
فرهنگ فارسی معین
عطلت، لاقیدی، اهمال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اراجیف، بی اساس، بی سروته، بی فایده، بیکاره، بی معنی، بیهوده، جفنگ، چرت، چرند، حرف پوچ، حرف مفت، ژاژ، کشکی، لاطائل، لغو، لیچار، مزخرف، ول، هجو، هرز، هرزه، یاوه، خوار، آسان گرفته، فروگذشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد