نعت مفعولی است از هرّ و هریر. (از اقرب الموارد). رجوع به هر و هریر شود، بعیر مهرور، شتر هرارزده. (منتهی الارب). شتر گرفتار شده به بیماری هرار. رجوع به هرار شود
نعت مفعولی است از هَرّ و هریر. (از اقرب الموارد). رجوع به هر و هریر شود، بعیر مهرور، شتر هرارزده. (منتهی الارب). شتر گرفتار شده به بیماری هرار. رجوع به هرار شود
کوتاه کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مختصرشده و کاسته شده و بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، منحصر. مختص: امیر وی را بنواخت و گفت اعتماد فرزند و وزیر و لشکر برتو مقصور است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 542). کار دنیا و شغل عقبی پاک بر هوا و رضاش مقصور است. ابوالفرج رونی. نیست آرامشی که در عالم برتک تارکش نه مقصور است. مسعودسعد. تو می خواهی که... قربت و اعتماد برتو مقصور باشد. (کلیله و دمنه). مثال داد مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت و مقصور برانواع بنده پروری و عاطفت. (کلیله و دمنه). یک باب که برذکر حال برزویۀ طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب. (کلیله ودمنه). واضح این آیت و فرمان که برملازمت سه خصلت پسندیده مقصور است. (کلیله و دمنه). نکت آن قصه مقصور برآنکه سال پار خداوند خواجۀ بزرگ ولایت ما را به رحمت و عاطفت خویش بیاراست. (چهارمقاله ص 131). همت این بیچاره مقصور بوده است بر طلب فواید انفاس میمون. (اسرارالتوحید چ صفا ص 5). چون جوامع همت اعظم... بر احراز فواید دینی مقصور بوده است. (اسرارالتوحید، ایضاً، ص 11). همه همت من مقصور بر خورد و خواب بود. (انیس الطالبین ص 204). نظر شاکر در مقام شکر مقصور بود بر ملاحظۀ نعمت الهی که طمأنینت امن لازم آن است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 387). - مقصور داشتن، مقصور گردانیدن. منحصرکردن: اعتماد بر کرم عهد و حصافت رای تو مقصور داشته ام. (کلیله و دمنه). غایت نهمت بر آن مقصور داشتمی. (کلیله و دمنه). پس ادب در لباس آن است که نظر بر این دو مقصود مقصور دارند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 275). تخلیص همت از تشبث نظر مردم مقصور دارند. (مصباح الهدایه، ایضاً، ص 277). - مقصور شدن، منحصر شدن. محدود شدن: مقصور شد مصالح کار جهانیان برحبس و بند این تن ناچیز ناتوان. مسعودسعد. مقصور شد برآنکه نشینی و می خوری بی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست. مسعودسعد. حکم فلک شد به اختیار تو مقصور هر چه بیندیشی و بخواهی آن است. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 47). ... همت بر کم آزاری و پیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه). هرگاه متقی در کارهای این جهان فانی... تأملی کند... همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 52). چون نبوت به جد تو مختوم شد فتوت به نام تو مقصور. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 114). - مقصور کردن، منحصر کردن: ساعات عمر براستیفای خیرات مقصور کرده. (سندبادنامه ص 32). مزاج اهل روزگار فاسد گشته است و نظر از طاعت سلطان بر خداعت شیطان مقصور کرده اند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 18). و آتش در باغ شهر زدند و همت مقصور کردند تا فصیل و سور و دور و قصور را خراب کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 104). - مقصور گردانیدن، منحصر کردن. محدود کردن: از این اندیشۀ ناصواب درگذر و همت بر اکتساب ثواب مقصور گردان. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 45). همت بر متابعت رای و هوای او مقصور گردانم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 64). باید که همت برتفهم معانی مقصور گردانند و وجوه استعارات را بشناسند. (کلیله و دمنه ایضاً، ص 42). همت بر آن مقصور گردانند که اول مادۀ ف تنه او که خصم خانگی است منحسم نماید. (ترجمه تاریخ یمینی). نیت بر ادراک شهادت مقصور گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 393). برادرم همت و نهمت بر آن مقصور گردانیده است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 13). همگی همت بر تطلب حال مقصور گرداند و از تأهب کارمآل بازماند. (مرزبان نامه، ایضاً، ص 44). حکم اندیشه بر یک جانب مقصور نگردانی. (مرزبان نامه، ایضاً، ص 87). - مقصور گشتن، مقصور شدن. منحصر شدن: التماس او بر این مقصور گشته است. (کلیله و دمنه). این مجموع نامرتب و این ابواب نامهذب بماندتا شبی همت بر اتمام آن مقصور گشت. (جوامع الحکایات). دور آن خوشی دور شد و قصور بر خرابی مقصور گشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 101). ، ثوب مقصور، جامۀ قصارت کرده. (مهذب الاسماء). شسته شده. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح عروض) قصر آن است که ساکن سببی که در آخر جزوباشد بیندازی و متحرک آن را ساکن گردانی تا جزو کوتاه شود و مفاعیلن به قصر مفاعیل شود به سکون لام و آن را مقصور خوانند یعنی کوتاه کرده. (المعجم چ دانشگاه ص 37) ، اسم معربی که حرف آخر آن علّه (’و’ یا ’ی’) باشد و به الف تبدیل گردد اعم از اینکه به صورت الف، کتابت شود مانند عصا و یا به صورت یاء باشد مانند موسی. (از جامع الدروس العربیه ج 1 ص 102)
کوتاه کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مختصرشده و کاسته شده و بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، منحصر. مختص: امیر وی را بنواخت و گفت اعتماد فرزند و وزیر و لشکر برتو مقصور است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 542). کار دنیا و شغل عقبی پاک بر هوا و رضاش مقصور است. ابوالفرج رونی. نیست آرامشی که در عالم برتک تارکش نه مقصور است. مسعودسعد. تو می خواهی که... قربت و اعتماد برتو مقصور باشد. (کلیله و دمنه). مثال داد مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت و مقصور برانواع بنده پروری و عاطفت. (کلیله و دمنه). یک باب که برذکر حال برزویۀ طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب. (کلیله ودمنه). واضح این آیت و فرمان که برملازمت سه خصلت پسندیده مقصور است. (کلیله و دمنه). نکت آن قصه مقصور برآنکه سال پار خداوند خواجۀ بزرگ ولایت ما را به رحمت و عاطفت خویش بیاراست. (چهارمقاله ص 131). همت این بیچاره مقصور بوده است بر طلب فواید انفاس میمون. (اسرارالتوحید چ صفا ص 5). چون جوامع همت اعظم... بر احراز فواید دینی مقصور بوده است. (اسرارالتوحید، ایضاً، ص 11). همه همت من مقصور بر خورد و خواب بود. (انیس الطالبین ص 204). نظر شاکر در مقام شکر مقصور بود بر ملاحظۀ نعمت الهی که طمأنینت امن لازم آن است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 387). - مقصور داشتن، مقصور گردانیدن. منحصرکردن: اعتماد بر کرم عهد و حصافت رای تو مقصور داشته ام. (کلیله و دمنه). غایت نهمت بر آن مقصور داشتمی. (کلیله و دمنه). پس ادب در لباس آن است که نظر بر این دو مقصود مقصور دارند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 275). تخلیص همت از تشبث نظر مردم مقصور دارند. (مصباح الهدایه، ایضاً، ص 277). - مقصور شدن، منحصر شدن. محدود شدن: مقصور شد مصالح کار جهانیان برحبس و بند این تن ناچیز ناتوان. مسعودسعد. مقصور شد برآنکه نشینی و می خوری بی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست. مسعودسعد. حکم فلک شد به اختیار تو مقصور هر چه بیندیشی و بخواهی آن است. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 47). ... همت بر کم آزاری و پیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه). هرگاه متقی در کارهای این جهان فانی... تأملی کند... همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 52). چون نبوت به جد تو مختوم شد فتوت به نام تو مقصور. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 114). - مقصور کردن، منحصر کردن: ساعات عمر براستیفای خیرات مقصور کرده. (سندبادنامه ص 32). مزاج اهل روزگار فاسد گشته است و نظر از طاعت سلطان بر خداعت شیطان مقصور کرده اند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 18). و آتش در باغ شهر زدند و همت مقصور کردند تا فصیل و سور و دور و قصور را خراب کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 104). - مقصور گردانیدن، منحصر کردن. محدود کردن: از این اندیشۀ ناصواب درگذر و همت بر اکتساب ثواب مقصور گردان. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 45). همت بر متابعت رای و هوای او مقصور گردانم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 64). باید که همت برتفهم معانی مقصور گردانند و وجوه استعارات را بشناسند. (کلیله و دمنه ایضاً، ص 42). همت بر آن مقصور گردانند که اول مادۀ ف تنه او که خصم خانگی است منحسم نماید. (ترجمه تاریخ یمینی). نیت بر ادراک شهادت مقصور گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 393). برادرم همت و نهمت بر آن مقصور گردانیده است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 13). همگی همت بر تطلب حال مقصور گرداند و از تأهب کارمآل بازماند. (مرزبان نامه، ایضاً، ص 44). حکم اندیشه بر یک جانب مقصور نگردانی. (مرزبان نامه، ایضاً، ص 87). - مقصور گشتن، مقصور شدن. منحصر شدن: التماس او بر این مقصور گشته است. (کلیله و دمنه). این مجموع نامرتب و این ابواب نامهذب بماندتا شبی همت بر اتمام آن مقصور گشت. (جوامع الحکایات). دور آن خوشی دور شد و قصور بر خرابی مقصور گشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 101). ، ثوب مقصور، جامۀ قصارت کرده. (مهذب الاسماء). شسته شده. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح عروض) قصر آن است که ساکن سببی که در آخر جزوباشد بیندازی و متحرک آن را ساکن گردانی تا جزو کوتاه شود و مفاعیلن به قصر مفاعیل شود به سکون لام و آن را مقصور خوانند یعنی کوتاه کرده. (المعجم چ دانشگاه ص 37) ، اسم معربی که حرف آخر آن عِلّه (’و’ یا ’ی’) باشد و به الف تبدیل گردد اعم از اینکه به صورت الف، کتابت شود مانند عصا و یا به صورت یاء باشد مانند موسی. (از جامع الدروس العربیه ج 1 ص 102)
فشورده. (منتهی الارب) (آنندراج). فشرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و آب حسک معصور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، زبانی که از تشنگی خشک شده باشد. (از اقرب الموارد)
فشورده. (منتهی الارب) (آنندراج). فشرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و آب حسک معصور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، زبانی که از تشنگی خشک شده باشد. (از اقرب الموارد)
تصور شده و گمان شده. و قابل توهم و تصور و قابل دریافت و اداراک و ممکن و محتمل الوقوع. (ناظم الاطباء) : و بعضی نیز بنابر مصلحت کلی که نفع عام در آن متصور باشد. (انوار سهیلی). - متصور شدن، تصور شدن. در ذهن خطور کردن: پادشاه بی رعیت متصور نشود. (مجالس سعدی ص 25). نه لقمه ای که متصور شدی بکام آید یا مرغی که بدام افتد. (گلستان). چون متصور شود در دل ما نقش دوست همچو تبش بشکنم هر چه مصور شود. سعدی. گرمتصور شدی با تو برآمیختن حیف نبودی وجود در قدمت ریختن. سعدی. چنان تصور معشوق در خیال من است که دیگرم متصور نمی شود معقول. سعدی. - متصور گشتن، به تصور آمدن. گمان داشتن:... آن ایام مردمی دیدمی که در مساقط اوراث تتبع و تفحص دانه ها می کردندی و در آن یک دانه ممکن و متصور نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 326)
تصور شده و گمان شده. و قابل توهم و تصور و قابل دریافت و اداراک و ممکن و محتمل الوقوع. (ناظم الاطباء) : و بعضی نیز بنابر مصلحت کلی که نفع عام در آن متصور باشد. (انوار سهیلی). - متصور شدن، تصور شدن. در ذهن خطور کردن: پادشاه بی رعیت متصور نشود. (مجالس سعدی ص 25). نه لقمه ای که متصور شدی بکام آید یا مرغی که بدام افتد. (گلستان). چون متصور شود در دل ما نقش دوست همچو تبش بشکنم هر چه مصور شود. سعدی. گرمتصور شدی با تو برآمیختن حیف نبودی وجود در قدمت ریختن. سعدی. چنان تصور معشوق در خیال من است که دیگرم متصور نمی شود معقول. سعدی. - متصور گشتن، به تصور آمدن. گمان داشتن:... آن ایام مردمی دیدمی که در مساقط اوراث تتبع و تفحص دانه ها می کردندی و در آن یک دانه ممکن و متصور نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 326)
سخن پریشان. (منتهی الارب). سخن پریشان و هذیان. (ناظم الاطباء). سخن پریشان و ناحق. (غیاث اللغات) (آنندراج). هذیانی که بیمار یا نائم بر زبان می آورد. (از اقرب الموارد). و منه قوله تعالی: اًن ّ قومی اتخذوا هذا القرآن مهجوراً. (قرآن 30/25) ، سخنی که استعمال آن ترک شده باشد. و از آن است که گویند: الغلط المشهور و لا الصحیح المهجور. (از اقرب الموارد). کلام متروک: غلط مشهور به از صحیح مهجور، جدامانده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جدایی کرده شده و گذاشته شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). جدایی کرده شده و گذاشته شده در جدایی و مفارقت. (ناظم الاطباء). جداشده. دورافتاده. دور: و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله. رودکی. ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور می نال و همی چاو که معذوری معذور. ابوشعیب هروی. تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی. فرخی. باغ معشوقه بد و عاشق او بود سحاب خفته معشوقه وعاشق شده مهجور و مصاب. منوچهری. بگیری خون من مانند لاله چو قطره ی ژاله و چون اشک مهجور. منوچهری. آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود. (کلیله و دمنه). این دمنه... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است. (کلیله و دمنه). به مجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن... تیشه بر پای خود زدن بود. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و راستی مهجور و مردود. (کلیله و دمنه). از سمرقند تا تو مهجوری در سمرقند زهر شد قندم. سوزنی. مهجور هفت ماهه منم زآن دوهفته ماه کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش. خاقانی. تنگ جهان بر من مهجور باد گرد من از دامن من دور باد. نظامی. که شیرین گرچه از من دور بهتر ز ریش من نمک مهجوربهتر. نظامی. گر وصال شاه می داری طمع از وجود خویشتن مهجور باش. عطار. چون تجلی اش به فرق که فتاد طور با موسی به هم مهجور شد. عطار. کآن نبد معروف و بس مهجور بود از قلاع واز مناهج دور بود. مولوی. بلی شاید که مهجوران بگریند روا باشد که مظلومان بزارند. سعدی. از پیش تو راه رفتنم نیست گردن به کمند به که مهجور. سعدی. چه کنم با که توان گفت که او در کنار من و من مهجورم. سعدی (گلستان). - مهجور کردن، دور کردن. جدا کردن: درنگر گر کرای خطبه کنند مکن از التفاتشان مهجور. انوری. ، بی بهره. بی نصیب. محروم. (ناظم الاطباء) ، شتر گشنی که گردن آن را بر پای وی بسته باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتری که با هجار بسته شده باشد. (از اقرب الموارد)
سخن پریشان. (منتهی الارب). سخن پریشان و هذیان. (ناظم الاطباء). سخن پریشان و ناحق. (غیاث اللغات) (آنندراج). هذیانی که بیمار یا نائم بر زبان می آورد. (از اقرب الموارد). و منه قوله تعالی: اًن ّ قومی اتخذوا هذا القرآن مهجوراً. (قرآن 30/25) ، سخنی که استعمال آن ترک شده باشد. و از آن است که گویند: الغلط المشهور و لا الصحیح المهجور. (از اقرب الموارد). کلام متروک: غلط مشهور به از صحیح مهجور، جدامانده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جدایی کرده شده و گذاشته شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). جدایی کرده شده و گذاشته شده در جدایی و مفارقت. (ناظم الاطباء). جداشده. دورافتاده. دور: و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله. رودکی. ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور می نال و همی چاو که معذوری معذور. ابوشعیب هروی. تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی. فرخی. باغ معشوقه بد و عاشق او بود سحاب خفته معشوقه وعاشق شده مهجور و مصاب. منوچهری. بگیری خون من مانند لاله چو قطره ی ْ ژاله و چون اشک مهجور. منوچهری. آن حِکَم و مواعظ مهجور مانده بود. (کلیله و دمنه). این دمنه... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است. (کلیله و دمنه). به مجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن... تیشه بر پای خود زدن بود. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و راستی مهجور و مردود. (کلیله و دمنه). از سمرقند تا تو مهجوری در سمرقند زهر شد قندم. سوزنی. مهجور هفت ماهه منم زآن دوهفته ماه کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش. خاقانی. تنگ جهان بر من مهجور باد گرد من از دامن من دور باد. نظامی. که شیرین گرچه از من دور بهتر ز ریش من نمک مهجوربهتر. نظامی. گر وصال شاه می داری طمع از وجود خویشتن مهجور باش. عطار. چون تجلی اش به فرق که فتاد طور با موسی به هم مهجور شد. عطار. کآن نبد معروف و بس مهجور بود از قلاع واز مناهج دور بود. مولوی. بلی شاید که مهجوران بگریند روا باشد که مظلومان بزارند. سعدی. از پیش تو راه رفتنم نیست گردن به کمند به که مهجور. سعدی. چه کنم با که توان گفت که او در کنار من و من مهجورم. سعدی (گلستان). - مهجور کردن، دور کردن. جدا کردن: درنگر گر کرای خطبه کنند مکن از التفاتشان مهجور. انوری. ، بی بهره. بی نصیب. محروم. (ناظم الاطباء) ، شتر گشنی که گردن آن را بر پای وی بسته باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتری که با هجار بسته شده باشد. (از اقرب الموارد)
آنکه حق و یا خون او رایگان و باطل شده است. - مهدورالدم، که خونش حلال است. که خونش مباح است. که کشتن او موجب قصاص یا فدیه نشود. مرگ ارزان. (از یادداشتهای مؤلف)
آنکه حق و یا خون او رایگان و باطل شده است. - مهدورالدم، که خونش حلال است. که خونش مباح است. که کشتن او موجب قصاص یا فدیه نشود. مرگ ارزان. (از یادداشتهای مؤلف)
با خود صورت کننده چیزی را و صورت بندنده. (آنندراج). کسی که تصور می کند و دریافت می نماید. (ناظم الاطباء). تصور کننده و صورت چیزی را در ذهن خطور دهنده. ، نزدیک شونده به افتادن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که از اثر طعنۀ ضرب مایل به افتادن باشد. (ناظم الاطباء) ، صاحب تدبیر و فکر و اندیشه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
با خود صورت کننده چیزی را و صورت بندنده. (آنندراج). کسی که تصور می کند و دریافت می نماید. (ناظم الاطباء). تصور کننده و صورت چیزی را در ذهن خطور دهنده. ، نزدیک شونده به افتادن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که از اثر طعنۀ ضرب مایل به افتادن باشد. (ناظم الاطباء) ، صاحب تدبیر و فکر و اندیشه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
احاطه کرده شده. (از منتهی الارب). محاصره کرده شده. دربندان شده. احاطه شده. (ناظم الاطباء). به محاصره افتاده. حصاری کرده شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربندشده. - محصور شدن، احاطه شدن. محاط گشتن. دربندان و شهربندان شدن. - محصور کردن، احاطه کردن. فراگرفتن: تگ او گر کند عجب نبود وهم را در صمیم دل محصور. مسعودسعد. - محصور گردیدن، محصور گشتن. محصور شدن: یمین الدوله و قراچه بیگ و شهاب وزیر محصور گشتند. (تاریخ بخارا ص 30). ، محاطشدۀ از دیوارو حصار. (ناظم الاطباء). حصار کرده، بازداشته. (آنندراج). محبوس. نگهداشته شده: فروریزی به خم خسروانی نظر داری درو یکسال محصور. منوچهری. ، مرد شکم گرفته که غائط در شکم وی حبس شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آن که شکم او قبض آورده. (آنندراج). شکم گرفته. الذی عسر علیه قضاء حاجته من دبر. (مهذب الاسماء). رجوع به حصر شود، بعیر محصور، شتری که بر پشت وی حصار بسته باشند. (منتهی الارب) ، (اصطلاح نجومی) کوکبی که در حصار است و آن را مضغوط خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مضغوط شود، (اصطلاح فقهی) کسی که موفق به اجرای حج دسته جمعی نشود و از عمل به احکام حج محروم گردد: اگر محصور عمره بگرفته باشد هر چه ما گفتیم بکند و عمره فریضه باشد بر وی. (ترجمه النهایه طوسی)
احاطه کرده شده. (از منتهی الارب). محاصره کرده شده. دربندان شده. احاطه شده. (ناظم الاطباء). به محاصره افتاده. حصاری کرده شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربندشده. - محصور شدن، احاطه شدن. محاط گشتن. دربندان و شهربندان شدن. - محصور کردن، احاطه کردن. فراگرفتن: تگ او گر کند عجب نبود وهم را در صمیم دل محصور. مسعودسعد. - محصور گردیدن، محصور گشتن. محصور شدن: یمین الدوله و قراچه بیگ و شهاب وزیر محصور گشتند. (تاریخ بخارا ص 30). ، محاطشدۀ از دیوارو حصار. (ناظم الاطباء). حصار کرده، بازداشته. (آنندراج). محبوس. نگهداشته شده: فروریزی به خم خسروانی نظر داری درو یکسال محصور. منوچهری. ، مرد شکم گرفته که غائط در شکم وی حبس شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آن که شکم او قبض آورده. (آنندراج). شکم گرفته. الذی عسر علیه قضاء حاجته من دبر. (مهذب الاسماء). رجوع به حصر شود، بعیر محصور، شتری که بر پشت وی حصار بسته باشند. (منتهی الارب) ، (اصطلاح نجومی) کوکبی که در حصار است و آن را مضغوط خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مضغوط شود، (اصطلاح فقهی) کسی که موفق به اجرای حج دسته جمعی نشود و از عمل به احکام حج محروم گردد: اگر محصور عمره بگرفته باشد هر چه ما گفتیم بکند و عمره فریضه باشد بر وی. (ترجمه النهایه طوسی)
یاری یافته، پیروز، از نام های تازی بر مردان نصرت داده یاری کرده شده مظفر: (روز آدینه... با حشم منصور بحربگاه معرکه حاضرشویم) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 25)، نامی است از نامهای مردان
یاری یافته، پیروز، از نام های تازی بر مردان نصرت داده یاری کرده شده مظفر: (روز آدینه... با حشم منصور بحربگاه معرکه حاضرشویم) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 25)، نامی است از نامهای مردان