جدول جو
جدول جو

معنی مهرضی - جستجوی لغت در جدول جو

مهرضی(مَ رُ)
دهی است از دهستان قیلاب پائین بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد. با 650 تن سکنه. آب آن از رود بلارود و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهری
تصویر مهری
(دخترانه)
منسوب به مهر، منسوب به خورشید، منسوب به مهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
چیزی که مورد پسند و خشنودی واقع شده باشد، پسندیده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رَضْ ضی)
آن که خواهد خوشنودی کسی و خوشنود کند. (آنندراج). آن که خوشدل و خرسند میشود و خوشدلی می دهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضا)
جمع واژۀ مریض. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بیماران. ناخوشها. مقابل اصحاء. رجوع به مریض شود: لیس علی الضعفاء ولا علی المرضی ولا علی الذین لایجدون ما ینفقون حرج... (قرآن 91/9).
هست دیدار تو شفای قلوب
چشم مرضی بودبه سوی شفا.
سوزنی (دیوان ص 340).
- دارالمرضی، بیمارستان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضی ی)
مرضو. (منتهی الارب) ، خوش و پسندیده. (منتهی الارب). مختار. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه یا آنچه مورد پسند باشد. مورد رضایت. خشنود و قانع شده. مقبول و مطبوع و خوش آیند. لایق ستایش و موافق میل و پذیرا. (ناظم الاطباء) : و کان یأمر أهله بالصّل̍وه والزّکو̍ه و کان عند ربه مرضیا. (قرآن 55/19). بعثه سراجاً منیراً و مبشراً و نذیراً و هادیاً و مهدیاً و رسولا مرضیاً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و بدان که خدمت تو محل مرضی بافت. (کلیله و دمنه). بهتر کارها آن است که فاتحتی مرضی و عاقبتی محمود دارد. (کلیله و دمنه). مذموم طریقت را به تکلیف... بر اخلاق مرضی... نتوان داشت. (کلیله و دمنه). و صور اعمال نامرضی امتناع نمایند. (سندبادنامه ص 4). از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور... (سندبادنامه ص 7)... و آن چندان مساعی حمید و مآثر مرضی که... (سندبادنامه ص 18). پس آنگه هر یکی رااز اطراف بلاد حصۀ مرضی معین کرد. (گلستان سعدی).
- مرضی الاخلاق، کسی که خوی وی پسندیده باشد. (ناظم الاطباء).
- مرضی الطرفین، آنچه مورد رضایت و پسند هر دو طرف باشد. آنچه هر دو طرف دعوی آن را قبول داشته باشند. آنچه هردو خصم بدان رضا دهند: حکم مرضی الطرفین، قاضی مرضی الطرفین، محکمۀ مرضی الطرفین.
- مرضی عنه، مورد رضایت. پسندیده. مقبول.
، در اصطلاح درایه. مشکور است. رجوع به مشکور شود
لغت نامه دهخدا
یکی از طوایف پشت کوه از ایلات کرد ایران. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 70)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مه رو. ماه روی. که رویی چون ماه دارد، مجازاً زیبا و جمیل:
تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود ساعد مه رویان چون ماهی شیم.
فرخی.
ترک مه روی من از خواب گران دارد سر
دوش می داده است از اول شب تا بسحر.
فرخی.
به روی ماند گفتار خوب آن مهروی
فرشته خوی بدان خوبی و بدان گفتار.
فرخی.
بس شخص عزیز را که دهر ای مهروی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی.
خیام (از سندبادنامه ص 284).
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را.
سوزنی.
دلم میان دو زلفت نهان شد ای مه روی
ز بهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد.
ابواللیث طبری.
که تا روی مهروی دارانژاد
ببینم که دیدنش فرخنده باد.
نظامی.
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مهرویان بستان خداست.
مولوی.
پس بدو بخشید آن مهروی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را.
مولوی.
ای که گوئی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هرچه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی.
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند آنشب که فردا بینوا ماند.
سعدی.
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است
یا پری پیکر مهروی ملک سیما بود.
سعدی.
تو بر بندگان مه روئی
با غلامان یاسمن بوئی.
سعدی (گلستان).
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمی گیرد.
حافظ.
ادب و شرم ترا خسرو مهرویان کرد
آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی.
حافظ.
فردا شراب و کوثر وحور از برای ماست
و امروز نیز ساغر مهروی و جام می.
حافظ.
حسن مهرویان مجلس گرچه دل می برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود.
حافظ.
پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان
ز کارها که کنی شعر حافظازبر کن.
حافظ.
و رجوع به مهرو شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
منسوب به مهرگ به معنی مهره: عقدی بود مرا مهرگی یمانی بر گردن داشتم. (تفسیرابوالفتوح رازی ج 4 ص 22 س 16). و رجوع به مهرگ شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به مهر محبتی، نوعی ازچنگ: مهری یکی پیر نزار آوا بر آورده بزار چون تند اندر مرغزار جانی بهر جا ریخته. (خاقانی)، نامی است از نامهای زنان. منسوب به مهر، کیسه مهر برنهاده، قطعه ای گل خشکیده که ازخاک کربلا و نجف آرند و شیعه آنرا بهنگام نماز سجده گاه خود سازند، قطعه سنگ کلوخ چوب یا برگ که شیعه بهنگام نماز سجده گاه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
خوش و پسندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
((مَ ضا))
جمع مریض، بیماران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
((مَ یّ))
مطبوع، موردپسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
المهووسين
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
Pathological
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
pathologique
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
פָּתוֹלוֹגִי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
مرضیاتی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
রোগগত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
ทางพยาธิวิทยา
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
ya ugonjwa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
病理的な
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
病态的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
patologis
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
병리학적인
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
patolojik
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
रोगजन्य
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
patologico
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
pathologisch
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
патологічний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
патологический
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
patologiczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
pathologisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
patológico
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
patológico
دیکشنری فارسی به اسپانیایی