جدول جو
جدول جو

معنی مهربرزین - جستجوی لغت در جدول جو

مهربرزین(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران بهرام گور پادشاه ساسانی
تصویری از مهربرزین
تصویر مهربرزین
فرهنگ نامهای ایرانی
مهربرزین(مِ بَ)
پسر خراد از سرداران بهرام گور است. وی به هنگام حملۀ خاقان چین به ایران، همراه دیگر سرداران و شش هزار سپاهی به دستور بهرام به نگاهبانی گنج و کشورو پایتخت زیر نظر نرسی فرمان یافته است تا شاه از راه آذربایجان به ناگاه بر خاقان کمین گشاید و او را براند. رجوع به شاهنامه در پادشاهی بهرام گور شود
لغت نامه دهخدا
مهربرزین(مِ بَ)
آذر مهربرزین. آذر برزین مهر. یکی از سه آتشکدۀ مهم عصر ساسانی در ایران. رجوع به آذر برزین مهر شود:
نخست آذر مهربرزین نهاد
به کشور نگر تا چه آیین نهاد.
دقیقی (گشتاسب نامه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چهربرزین
تصویر چهربرزین
(پسرانه)
دارنده نژاد برتر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماه برزین
تصویر ماه برزین
(پسرانه)
یکی از بزرگان دولت ساسانیان، دارای شکوهی چون ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آذربرزین
تصویر آذربرزین
(پسرانه)
آتش باشکوه، شکوه آتش مرکب از آذر (آتش) + برزین (با شکوه)، نام نوه رستم و پسر فرامرز که سپهسالار بهمن بود، نام یکی از آتشکده های مهم در زمان ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آذرمهربرزین
تصویر آذرمهربرزین
(پسرانه)
شکوه محبت خورشید، مهربانی خورشید، مرکب از آذر+ مهر+ برزین، نام یکی از موبدان ساسانی، یکی از هفت آتشکده بزرگ ایرانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
(مِهْرْ وَ)
عمل مهرورز. کسب مهر و محبت و مهربانی. (ناظم الاطباء). عشق ورزی:
پیش از اینت بیش از این غمخواری عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهرۀ آفاق بود.
حافظ.
عقل کل را رای محمودت ایاز خاص خواند
مهرورزی با ایاز از خسرو غزنین خوش است.
کاتبی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران. سکنۀ آن 181 تن است. آب آن از رود خانه کرج ومحصول آن غلات، بنشن، چغندر قند، انگور و میوه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهرورزی
تصویر مهرورزی
عشق ورزی، کسب مهر و محبت و مهربانی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبرز، سر آمدان جمع مبرز در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
((~. بَ))
نام یکی از سه آتشکده بزرگ دوره ساسانی که در ریوند خراسان قرار داشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهرورزی
تصویر مهرورزی
معاشقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تجمش، عشق بازی، عشق ورزی، معاشقه، شفقت، مهربانی
متضاد: جفاپیشگی، جفا
فرهنگ واژه مترادف متضاد