جدول جو
جدول جو

معنی مهدوی - جستجوی لغت در جدول جو

مهدوی(مَ دَ وی ی)
منسوب به مهدی. رجوع به مهدی شود، منسوب به مهدیه، شهری ازبلاد قیروان. (یادداشت مؤلف). رجوع به مهدیه شود
لغت نامه دهخدا
مهدوی
منسوب به مهدی (مطلقا)، منسوب به مهدی صاحب الزمان (ع) امام دوازدهم شیعیان
فرهنگ لغت هوشیار
مهدوی((مَ دَ))
منسوب به مهدی (مطلق)، منسوب به مهدی صاحب الزمان (ع) امام دوازدهم شیعیان
تصویری از مهدوی
تصویر مهدوی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهدی
تصویر مهدی
(پسرانه)
هدایت شده، نام امام دوازدهم شیعیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهدی
تصویر مهدی
نام قائم مقام منتظر در نزد شیعیان، کسی که خداوند او را به سوی حق هدایت نموده، هدایت شده، ارشاد شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهاوی
تصویر مهاوی
فضاهای میان دو کوه
کنایه از مکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهدوم
تصویر مهدوم
ویران، خراب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دا)
هدیه فرستاده شده. پیشکش شده. (ناظم الاطباء). هدیه داده شده. هدیه آورده. رجوع به اهداء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنکه حق و یا خون او رایگان و باطل شده است.
- مهدورالدم، که خونش حلال است. که خونش مباح است. که کشتن او موجب قصاص یا فدیه نشود. مرگ ارزان. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان میان آب (بلوک شعیبه) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 68هزارگزی شمال شرقی اهواز و در ساحل غربی رود خانه شطیط. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ وی ی)
یوسف بن محمد بن القسم الهدوی الحنفی، مکنی به ابوالقاسم. در مکه از ابوالقاسم یوسف بن علی بن ابراهیم مؤدب حدیث شنید. و ابوالفتیان عمر بن حسن الرواسی حافظ از وی استماع کرد. وی پس از سال 460 هجری قمری درگذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 286)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ وی ی)
منسوب به هداءه. (منتهی الارب). منسوب به هداء که ناحیتی است در مکه از سوی طائف. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وی)
سرشیرخورنده. (منتهی الارب) ، ابر بارعد. (منتهی الارب). سحاب مرعد. (اقرب الموارد) ، امر مدوّ، کار پنهان. (منتهی الارب). مغطی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُدْ)
مریض گرداننده. (آنندراج). کسی و یا چیزی که بیمار میگرداند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادواء. رجوع به ادواء شود، طعام مدو، طعام بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مدو شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
منسوب به مهنه یا میهنه، از قرای خابران خراسان و از آنجاست شیخ ابوسعید فضل الله بن ابی الخیر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهری است در ایتالیا که در سال 1796م. ناپلئون بناپارت ’پیه مونته’ها را در آنجا شکست داد. این شهر 21400 تن سکنه و کار خانه صنایع آهن و فولاد و چینی سازی دارد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مهوی ̍ و مهواه. (اقرب الموارد). مغاکهایی که میان دو کوه باشد. پستیهای زمین میان دو کوه: بقایای امم در مهاوی قصور و نقصان قرار گرفته. (تاریخ بیهق ص 4). کوکب کتابت از مهاوی هبوط به اوج ثریا رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 367). چون اصرار او بر جهل و غوایت و تهافت او در مهاوی ضلالت بدید ساز محاربت ترتیب داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 197)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ویران شده. خراب شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ موگوئی ایل چهارلنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 76)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برآغالیده شده. برانگیخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ویران شده. خراب شده. با زمین برابرشده. (ناظم الاطباء). بنای شکسته و ویران. (آنندراج).
- مهدوم ٌعلیهم، زیرآواررفتگان. به آوارمردگان: فی حکم الغرقی و المهدوم علیهم. (از یادداشتهای مؤلف).
- مهدوم کردن، منهدم کردن.
، شیر خفته و ستبرشده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مه رو. ماه روی. که رویی چون ماه دارد، مجازاً زیبا و جمیل:
تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود ساعد مه رویان چون ماهی شیم.
فرخی.
ترک مه روی من از خواب گران دارد سر
دوش می داده است از اول شب تا بسحر.
فرخی.
به روی ماند گفتار خوب آن مهروی
فرشته خوی بدان خوبی و بدان گفتار.
فرخی.
بس شخص عزیز را که دهر ای مهروی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی.
خیام (از سندبادنامه ص 284).
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را.
سوزنی.
دلم میان دو زلفت نهان شد ای مه روی
ز بهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد.
ابواللیث طبری.
که تا روی مهروی دارانژاد
ببینم که دیدنش فرخنده باد.
نظامی.
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مهرویان بستان خداست.
مولوی.
پس بدو بخشید آن مهروی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را.
مولوی.
ای که گوئی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هرچه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی.
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند آنشب که فردا بینوا ماند.
سعدی.
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است
یا پری پیکر مهروی ملک سیما بود.
سعدی.
تو بر بندگان مه روئی
با غلامان یاسمن بوئی.
سعدی (گلستان).
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمی گیرد.
حافظ.
ادب و شرم ترا خسرو مهرویان کرد
آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی.
حافظ.
فردا شراب و کوثر وحور از برای ماست
و امروز نیز ساغر مهروی و جام می.
حافظ.
حسن مهرویان مجلس گرچه دل می برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود.
حافظ.
پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان
ز کارها که کنی شعر حافظازبر کن.
حافظ.
و رجوع به مهرو شود
لغت نامه دهخدا
مهدی در فارسی: رهنموده رهشناس، از نام های تازی بر مردان، هوشیدر سوشیانس: سوشیانت رهنمود یا پیامبری که در واپسین زمان پدید خواهد آمد رهنمود دوازدهم (عج) ارمغان آورده هدایت شده ارشاد گردیده، نامی است از نامهای مردان. هدیه داده شده هدیه آورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهدویه
تصویر مهدویه
مهدویت در فارسی: هوشیدری سوشیانسی
فرهنگ لغت هوشیار
اعتقاد باینکه در آخر الزمان حضرت مهدی (عج) از آل محمد (ص) ظهور خواهد کرد و این عقیده از معتقدات شیعه دوازده امامی می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهدوم
تصویر مهدوم
ویران شده و خراب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهدور
تصویر مهدور
آنکه حق و خون او رایگان و باطل شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاوی
تصویر مهاوی
دره ها جمع مهوی مهوا: فضاهای بین دو کوه و مانند آن: (و برزگران در مواضع دور دست و مهاوی مهیب فارغ و آزاد تخم میکارند و میدروند. .)، شکافها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهدود
تصویر مهدود
تهدید شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهدی
تصویر مهدی
((مُ دا))
هدیه داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهدی
تصویر مهدی
((مَ یّ))
هدایت شده، ارشاد شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهدویت
تصویر مهدویت
((مَ دَ یَ))
وضع یا کیفیت مهدی (امام منتظر) بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهدوم
تصویر مهدوم
((مَ))
بنای شکسته و ویران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهاوی
تصویر مهاوی
جمع مهوی، فضاهای بین دو کوه و مانند آن، شکاف ها
فرهنگ فارسی معین
خراب، ویران، منهدم
فرهنگ واژه مترادف متضاد