جدول جو
جدول جو

معنی مهجان - جستجوی لغت در جدول جو

مهجان
(مَ جَ)
قریه ای است در دوفرسنگی جنوبی اسپاس. (فارسنامه). دهی است از دهستان آسپاس بخش مرکزی شهرستان آباده، در 52هزارگزی جنوب باختری اقلید و 10هزارگزی راه فرعی آسپاس به ده بید و اقلید. آبش از قنات و چشمه و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرجان
تصویر مرجان
(دخترانه)
گیاهی دریایی، معرب از سریانی، جانور بی مهره کوچک دریایی، بقایای قرمز رنگ رسوب یافته از همین جانور که در جواهرسازی کاربرد دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهسان
تصویر مهسان
(دخترانه)
مانند ماه، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهران
تصویر مهران
(پسرانه)
منسوب به مهر، یکی از خاندانهای عصر ساسانی، مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + ان (پسوند نسبت)، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر اورند سردارایرانی در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از موجان
تصویر موجان
اضطراب و موج زدن دریا، موج دار شدن دریا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موجان
تصویر موجان
ویژگی چشم زیبا و پرکرشمه، چشم خواب آلود، موژان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرجان
تصویر مرجان
جانور بی مهرۀ دریایی که مانند گیاه به زمین چسبیده است، بقایای قرمز رنگ این جانور که در جواهرسازی به کار می رود، سنگ شجری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهمان
تصویر مهمان
کسی که به خانۀ کس دیگر می رود و در آنجا از او پذیرایی می کنند، کسی که در هتل، مهمان خانه، مسافرخانه و مانند آن اقامت دارد، کسی که موقتاً و یا بدون دریافت و پرداخت پول به کاری می پردازد مثلاً دانشجوی مهمان، بازیگر مهمان، استاد مهمان، در ورزش ویژگی تیمی که در خانۀ تیم حریف بازی می کند
فرهنگ فارسی عمید
(عِفْ فَ)
مؤوجان. موج. (اقرب الموارد). به معنی موج است. (ناظم الاطباء). رجوع به موج شود
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است بین ارجان و شیراز. قریه ها و حصارها دارد. (از معجم البلدان). ناحیه ای است به فارس میان ارجان و شیراز. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل ملجان، مرد ناکس که شیر ناقه بمکد از ناکسی و ندوشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجل ملجان و مصّان، مردی که ازلئامت شیر شتر و گوسفند را از پستان آنها بمکد و آن را ندوشد مبادا که شنیده شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
چشم پرکرشمۀ خواب آلوده، (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، موژان، (یادداشت مؤلف) :
دو چشم موجان بودیش خوب و خواب آلود
بماند خواب و شد آن نرگسش که موجان بود،
عمارۀ مروزی،
و رجوع به موژان شود،
- نرگس موجان، نرگس شکفته، (یادداشت مؤلف)،
-، مجازاً چشم نیکوان، (لغت فرس اسدی) :
خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبید
خیره گشته نرگس موجانش از خواب و خمار،
فرخی
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان حومه بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم واقع در 7 کیلومتری جنوب دستجرد، کوهستانی سردسیر، با 884 تن سکنه، آب آن از قنات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و از طریق دستجرد و شاره میتوان ماشین برد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
مهرگان. شانزدهم مهرماه. (بحر الجواهر). مهرگان و آن شانزدهم ماه مهر باشد. (مهذب الاسماء). نزد ایرانیان، چون نام روز و نام ماه یکی می شده است آن روز جشن می بوده است چنانکه تیرروز (سیزدهم) از تیرماه جشن تیرگان بوده است و بهمن روز (دوم) از بهمن ماه بهمنگان و روز مهر (شانزدهم) از ماه مهر مهرگان:
خجسته مهرجان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او به کام دل به هرچت گر.
دقیقی.
فرمود تا آن روز را جشنی سازند و مهرجان آن روز ساختند و پس آیین گشت که هر سال آن روز مهرجان میداشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36). پس انوشروان اورا گفت مهرجان نزدیک آمده ست... و انوشروان با لشکر خویش قاعده نهاده بود که روز مهرجان خوانی عظیم خواهم نهاد... و فرستاد تا روز مهرجان را آن جماعت را بگیرند... و چون مهرجان درآمد فرمود تا بر شط دجله خوانی عظیم نهادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). پس آن را (مشاهره را) وضع کردند و بر اهل بازار نهادند هدیۀ نوروز و مهرجان نام کردند و مهرجان روزی است در ایام خریف. (تاریخ قم ص 165)، مهرگان. وقت خزان. تیرماه. پائیز. مهرگان یعنی تیرماه. (دهار). رجوع به مهرگان شود
لغت نامه دهخدا
(مِ اَ دَ)
دهی است جزء دهستان بالای بخش طالقان شهرستان تهران. با 636 تن سکنه. آب آن از رود خانه پیراجان تأمین می شود و محصول آن غلات، ارزن، علف کوهی، سیب زمینی، گردو و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام رود سند است. (آنندراج). نام رودی که از سمت مشرق آغازد و از جهت جنوب به سوی مغرب متوجه می شود و در طرف پایین سند به دریای فارس می ریزد. (از معجم البلدان). رودی است بر مشرق سند. (حدود العالم). رودی است به مغرب هند
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
جمع واژۀ مهجه. (اقرب الموارد). رجوع به مهجه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
یوم وهجان، روز سخت گرم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ جِ)
نام قدیم اسفراین است. اسفراین. (دمشقی) ، نام قریه ای به اسپراین از بناهای قباد فیروز پدر انوشیروان. قریه ای است در اسفراین. (انجمن آرا) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ صَ)
وهج. افروخته شدن آتش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخشیدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). درخشیدن آتش. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خداوند شتران گزیده شدن.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران. در 11 هزارگزی شرق شهرک و 2هزارگزی راه طالقان، در منطقه کوهستانی سردسیری واقع و دارای 561 تن سکنه است. آبش از رودخانه کوئین و محصولش غلات، ارزن، سیب زمینی، لوبیا، گردو، و انواع میوه ها و شغل مردمش زراعت و گلیم، جاجیم و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ اسدی) (منتهی الارب) (تحفۀ حکیم مؤمن). حجر شجری. وسد. قورل. خروهک. کامه. بستام. قودالیون. قورالیون. (یادداشتهای مؤلف). مسموع است که مرجان به معنی جوهر سرخ رنگ است در آب دریای شور مثل نبات می روید چون از آب بیرون می آرند سنگ می گردد و گاهی مثل چوب کرم خورده می شود. (غیاث اللغات). نوعی از شبه سرخ و آن شاخ درخت دریائی است. (منتهی الارب). شیئی است آهکی که حیوان دریائی آن را همچو حفیظی و حرزی از برای جسم خود می سازد و مرجان در زیر آب موجود می باشد و چون صخره بر بالای یکدیگر قرار دارد و بسیار اوقات تل های مرجانی سبب شکستن کشتی میگردند. به رنگهای مختلف و جور به جور یافت می شود سفید یا قرمز بعضی دارای شاخ و برگند. (از قاموس کتاب مقدس). بیرونی در کتاب احجار نفیسه گوید: حجر شجری ریشه اش را مرجان و شاخه ها را بسد گویند. (لکلرک، کتاب چهارم ص 481 ص 11). نباتی دریائی است بین نبات و حجر، و گفته اند آن حجر بحری است. (از بحرالجواهر). سنگ سرخ رنگی است به صورتی شاخه شاخه، و معدن آن در موضعی از بحر قلزم است در ساحل افریقیه معروف به مرسی الخزر، در کف دریا چون گیاهی می روید. (از صبح الاعشی). مرجان جانوری است دریازی از رده مرجانها که دارای پایۀ آهکی است و در دریای گرم می زید و دارای انواع و گونه های بسیار است. قورال. قرالیون. پایۀ آهکی مرجان قرمز که جزو احجار کریمه است و در جواهرسازی مورد استعمال دارد بسد نامیده می شود. مرجانها رده ای است از کیسه تنان که دریازی هستند و اکثر به صورت اجتماع زندگی می کنند. مرجانها از جانوران گیاهی شکلند و بر روی تخته سنگها در نقاط کم عمق دریاهای گرم می زیند. زندگی انفرادی در مرجانها بندرت دیده می شود و غالباً مستعمره های بسیار بزرگی درست می کنند. شکل خارجی مرجان استوانه ای است که در قاعده به صفحه ای پهن موسوم به صفحه پائی ختم می شود. سلولهای صفحۀ پائی جهت ثابت نگه داشتن حیوان مواد آهکی ترشح می کنند. از تجمع این مواد آهکی تدریجاً پایه ای آهکی برای حیوان بوجود می آید و چون مرجانها به صورت اجتماع می زیند. به سبب تجمع پایه های آهکی آنها گاهی جزایر مرجانی و یا سدهای مرجانی در دریا تولید می شود. در انتهای دیگر بدن دهان جانور قرار دارد که دور آن را شکافها احاطه می کنند. عده شاخکها متغیر است، گاهی شش یا مضرب شش و گاهی هشت است. مبنای تقسیم بندی مرجانها بر روی تعداد همین شاخهاست. در صورتی که تعداد شاخکها هشت تا باشد آنها را ’اوکتوکورالیر’ یا ’آلسیونر’ گویند در صورتی که تعداد آنها شش یا مضربی از شش باشد آنها را ’هکزاکورالیر’ یا ’زوآنتر’ نامند. نمونه ای از مرجانهای هشت شاخکی مرجان قرمز است که دارای پایۀ آهکی قرمز و یا گلی رنگ می باشد. این مرجان مستعمره های بزرگی در اعماق بین 60 تا 150 متر دریا به وجود می آورد. از پایه های این گونه مرجان در جواهر سازی استفاده می شود و به همین جهت سالانه مقادیر زیادی از این قسم مرجان در بحر احمر و بحرالروم (دریای مدیترانه) صید میشود. معمولاً مرجانی را که در ردیف احجار کریمه نام می برند و بنام بسد نیز مشهور است پایۀ گلی رنگ همین مرجان است. نمونه مرجانهای دسته دوم یعنی آنهائی که شش شاخک یا مضربی از شش هستند آنمونیا است که بر روی صدف خالی نرم تنان که قبلاً بوسیله یک جانور بندپا بنام پاگور اشغال شده ثابت می شود و با آن زندگی اشتراکی تشکیل می دهد. (فرهنگ فارسی معین) : و به نزدیک طبرقه (به ناحیت مغرب) اندر دریا معدن مرجان است سخت بسیار و اندر همه جهان جائی دیگر نیست. (حدود العالم).
ز ترکان جنگی فراوان نماند
ز خون سنگها جز به مرجان نماند.
فردوسی.
تو گفتی که الماس مرجان فشاند
چه مرجان که در کین همی جان فشاند.
فردوسی.
تن ترک بدخواه بی جان کنم
ز خونش دل سنگ مرجان کنم.
فردوسی.
تا مورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان.
فرخی.
به بحر عمان ز آن رخش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب ز آن جوش سرخ شد مرجان.
عنصری.
نار ماند به یکی سفرگک دیبا
آستر دیبه زرد ابرۀ آن حمر
سفره پر مرجان تو بر تو و تا بر تا
دل هر مرجان چون لؤلؤکی لالا.
منوچهری.
ز بیم ذوالفقار شیرخوارش
به خندق شد زمین همرنگ مرجان.
ناصرخسرو.
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده ام.
خاقانی.
دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
بر دو کران دریا مرجان تازه بینی.
خاقانی.
غمناک بود بلبل گل می خورد که در گل
مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر.
خاقانی.
، مروارید ریزه. (برهان قاطع). مروارید خرد. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87) (مهذب الاسماء). لؤلؤ. (فرهنگ اسدی). لؤلؤ است مشتمل بر دو نوع یکی درّ درشت و دیگر مرجان ریز (الدر الکبار و المرجان الصغار) چنانکه ابوعبیده گفت: دانه های در درشت است و دانه های مرجان ریز، و لؤلؤ را بدین هر دو نوع اطلاق کنند. (از الجماهر فی الجواهر بیرونی) :
هیکل به تو گشته ست گرانمایه ازیراک
هیکل صدف تست در او جان تو مرجان.
ناصرخسرو.
قیمت به تو یافت این صدف زیرا
ای جان تو در او لطیف مرجانی.
ناصرخسرو.
کیستی بنگر کز بهر تو می روید
در صدف مرجان در خاک کهن ایمان.
ناصرخسرو.
، درّ و مرجان اغلب در اشعار با هم ذکر شده است:
ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن
به در و مرجان مفروش خیره مر جان را.
ناصرخسرو.
سواران پی در و مرجان شدند
ز سلطان به یغما پریشان شدند.
سعدی.
، نوعی از ماهی دریائی که دارای گوشت لذیذی است. (ناظم الاطباء)، تره ای است بهاری. (منتهی الارب)، کنایه از لب معشوق است، به مناسبت رنگ سرخ آن:
ای نایب عیسی از دو مرجان
وی کرده ز آتش آب حیوان.
خاقانی.
، کنایه از خون است.
- مرجان فشاندن، خون فشاندن:
تو گفتی که الماس مرجان فشاند
چه مرجان که در کین همی جان فشاند.
فردوسی.
، کنایت است از اشک خونین:
آن درّ دورسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم.
سعدی.
- مرجان کردن، سرخ کردن. گلگون کردن. به خون مبدل کردن:
تن ترک بدخواه بی جان کنم
ز خونش دل سنگ مرجان کنم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
لیله مدجان، شب تاریک. (آنندراج) (منتهی الارب). مظلم. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مخفف شاهجان است که لقب مرو باشد و آن شهری است مشهور در خراسان. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) :
خبر او به مرو شهجان شد.
انوری (از انجمن آرا).
مخالف ارچه مرادست جان شاه دهد
که شهر مرو از این روی نام شد شهجان.
رضی الدین نیشابوری (از جهانگیری).
و رجوع به شاه جان و مرو شاهجان شود
لغت نامه دهخدا
(اُ هَُ)
امهج. رجوع به امهج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ سا)
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. دارای 200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
کسی که بر دیگری وارد شود و از او با طعام و دیگر وسائل پذیرائی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاجن
تصویر مهاجن
هندی تیره ای از هندوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهرجان
تصویر مهرجان
جشن مهرگان، جشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجان
تصویر موجان
چشم نیکو که کم کم متحرک بنظر آید و لطفی خاص دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجان
تصویر مرجان
نوعی گیاه دریایی که سرخرنگ و قیمتی می باشد مانند یاقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهمان
تصویر مهمان
کسی که به خانه کسی دیگر برود و پذیرایی شود، آن که از سوی دیگری دعوت می شود و مورد پذیرایی قرار می گیرد، ویژگی آن که به طور موقت در یک فعالیت، بازی و مانند آن ها شرکت می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موجان
تصویر موجان
موژان، چشم زیبا و پر کرشمه
فرهنگ فارسی معین
((مَ))
نوعی از جانوران دریایی شبیه به گیاه که مانند گیاه به زمین نمی چسبد
فرهنگ فارسی معین