دستگاهی که با تبدیل انرژی الکتریکی یا انرژی حاصل از سوخت به انرژی مکانیکی باعث انجام کار در ماشین ها می شود، آنچه باعث ایجاد حرکت شود، محرک، موتورسیکلت
دستگاهی که با تبدیل انرژی الکتریکی یا انرژی حاصل از سوخت به انرژی مکانیکی باعث انجام کار در ماشین ها می شود، آنچه باعث ایجاد حرکت شود، محرک، موتورسیکلت
دستگاهی با ساختمان خاص که مولد نیرو و به کار اندازندۀ ماشین و اتومبیل و هواپیما و کشتی و غیره است، وسیلۀ نقلیه. اتومبیل: کوه در کوه موتور بینی و طیاره و توپ دشت در دشت سپه بینی و ترتیب نزال. ملک الشعرای بهار. ، موتورسیکلت. موتوسیکلت. رجوع به موتوسیکلت شود
دستگاهی با ساختمان خاص که مولد نیرو و به کار اندازندۀ ماشین و اتومبیل و هواپیما و کشتی و غیره است، وسیلۀ نقلیه. اتومبیل: کوه در کوه موتور بینی و طیاره و توپ دشت در دشت سپه بینی و ترتیب نزال. ملک الشعرای بهار. ، موتورسیکلت. موتوسیکلت. رجوع به موتوسیکلت شود
آن که کسی از وی کشته شودو خون کشتۀ خویش درنیابد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن که کینه و خون کشتۀ خود درنیابد. (آنندراج) ، کسی که در بهشت دارای اهل و مال نباشد. (ناظم الاطباء). (معنی اخیر جای دیگر دیده نشد)
آن که کسی از وی کشته شودو خون کشتۀ خویش درنیابد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن که کینه و خون کشتۀ خود درنیابد. (آنندراج) ، کسی که در بهشت دارای اهل و مال نباشد. (ناظم الاطباء). (معنی اخیر جای دیگر دیده نشد)
نعت مفعولی است از هرّ و هریر. (از اقرب الموارد). رجوع به هر و هریر شود، بعیر مهرور، شتر هرارزده. (منتهی الارب). شتر گرفتار شده به بیماری هرار. رجوع به هرار شود
نعت مفعولی است از هَرّ و هریر. (از اقرب الموارد). رجوع به هر و هریر شود، بعیر مهرور، شتر هرارزده. (منتهی الارب). شتر گرفتار شده به بیماری هرار. رجوع به هرار شود
نعت مفعولی از ستر. پوشیده شده. (از اقرب الموارد) (غیاث). نهان. نهانی. پوشیده. مخفی. پردگی. نهفته. درپرده. زیر پرده. پرده دار. ج. مستورون و مساتیر. (اقرب الموارد) : نبودم سخت مستور و نبودند گذشته مادرانم نیز مستور. منوچهری. زیرا که به زیر نوش و خزش نیش است نهان و زهر مستور. ناصرخسرو. عالمی دیگر است مردم را سخت نیکو ز جاهلان مستور. ناصرخسرو. جز کار کنی بدین از این جا بیرون نشود عزیز ومستور. ناصرخسرو. کلک او شد کلید غیب کز او رازهای فلک نه مستور است. مسعودسعد. دور باد ای برادر از ما دور خواهر و دختر ارچه بس مستور. سنائی. اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور جایز نشمرند. (کلیله و دمنه). ظلم مستور است در اسرار جان می نهد ظالم به پیش مردمان. مولوی (مثنوی). سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز مست چندانکه بپوشند نباشد مستور. سعدی. چو بانگ دهل هولم از دور بود به غیبت درم عیب مستور بود. سعدی (گلستان). - مستورالبذور، نهان دانگان. (لغات فرهنگستان). - مستور داشتن، مخفی کردن. پنهان داشتن: تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد یاری حریفی جو که او مستور دارد راز را. سعدی. تفتیه، مستور داشتن دختر. - مستور شدن، مخفی شدن. پنهان گشتن. حجابدار شدن. رو پوشاندن. (ناظم الاطباء). احصان، مستور شدن زن. - ، فراری شدن. غایب شدن. ناپدید گشتن. - مستور کردن، بپوشیدن. نهفتن. پنهان کردن. - منهی مستور، جاسوس مخفی: استادم منهی مستور با وی نامزد کرد... تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود. (تاریخ بیهقی ص 366). ، پارسا. (منتهی الارب). عفیف. (اقرب الموارد) : ای داور مهجوران جانداروی رنجوران صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر. خاقانی. ز ریحانی چنان چون درکشم دست که دی مستوربود و این زمان مست. نظامی. چه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان). زن مستور شمع خانه بود زن شوخ آفت زمانه بود. اوحدی. ، پوشنده بر وزن مفعول، به معنی فاعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساتر: و اًذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخره حجاباً مستوراً. (قرآن 45/17) ، در اصطلاح علم حدیث، راوی مجهول الحال. و برخی گفته اند که قسمی از مجهول الحال باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). کسی است که نه عدالت و نه فسق او ظاهر نشده، و خبر چنین کسی در باب حدیث حجت نیست. (از تعریفات جرجانی) ، در اصطلاح صوفیه، مکتوم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مکتوم شود، کنه ماهیت الهی، که از ادراک کافۀ عالمیان مستور است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
نعت مفعولی از سَتر. پوشیده شده. (از اقرب الموارد) (غیاث). نهان. نهانی. پوشیده. مخفی. پردگی. نهفته. درپرده. زیر پرده. پرده دار. ج. مستورون و مساتیر. (اقرب الموارد) : نبودم سخت مستور و نبودند گذشته مادرانم نیز مستور. منوچهری. زیرا که به زیر نوش و خزش نیش است نهان و زهر مستور. ناصرخسرو. عالمی دیگر است مردم را سخت نیکو ز جاهلان مستور. ناصرخسرو. جز کار کنی بدین از این جا بیرون نشود عزیز ومستور. ناصرخسرو. کلک او شد کلید غیب کز او رازهای فلک نه مستور است. مسعودسعد. دور باد ای برادر از ما دور خواهر و دختر ارچه بس مستور. سنائی. اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور جایز نشمرند. (کلیله و دمنه). ظلم مستور است در اسرار جان می نهد ظالم به پیش مردمان. مولوی (مثنوی). سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز مست چندانکه بپوشند نباشد مستور. سعدی. چو بانگ دهل هولم از دور بود به غیبت درم عیب مستور بود. سعدی (گلستان). - مستورالبذور، نهان دانگان. (لغات فرهنگستان). - مستور داشتن، مخفی کردن. پنهان داشتن: تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد یاری حریفی جو که او مستور دارد راز را. سعدی. تفتیه، مستور داشتن دختر. - مستور شدن، مخفی شدن. پنهان گشتن. حجابدار شدن. رو پوشاندن. (ناظم الاطباء). احصان، مستور شدن زن. - ، فراری شدن. غایب شدن. ناپدید گشتن. - مستور کردن، بپوشیدن. نهفتن. پنهان کردن. - منهی مستور، جاسوس مخفی: استادم منهی مستور با وی نامزد کرد... تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود. (تاریخ بیهقی ص 366). ، پارسا. (منتهی الارب). عفیف. (اقرب الموارد) : ای داور مهجوران جانداروی رنجوران صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر. خاقانی. ز ریحانی چنان چون درکشم دست که دی مستوربود و این زمان مست. نظامی. چه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان). زن مستور شمع خانه بود زن شوخ آفت زمانه بود. اوحدی. ، پوشنده بر وزن مفعول، به معنی فاعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساتر: و اًذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخره حجاباً مستوراً. (قرآن 45/17) ، در اصطلاح علم حدیث، راوی مجهول الحال. و برخی گفته اند که قسمی از مجهول الحال باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). کسی است که نه عدالت و نه فسق او ظاهر نشده، و خبر چنین کسی در باب حدیث حجت نیست. (از تعریفات جرجانی) ، در اصطلاح صوفیه، مکتوم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مکتوم شود، کنه ماهیت الهی، که از ادراک کافۀ عالمیان مستور است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
آن که در چیزی به بی باکی افتد. (آنندراج). گستاخ و بی باک و بی پروا. (ناظم الاطباء). درافتاده در چیزی به بیباکی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). دلیر. بی باک. بی پروا. جسور. گستاخ. بی باکی کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این پسر بقیهالوزراء که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و با نعمت و آلت و عدت و حشمت بسیار اما متهور بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). رسول به درگاه آمد از آن ترکمانان مردی پیربخاری دانشمند و سخنگوی نامه ای داشت به خواجۀ بزرگ سخت به تواضع نبشته و گفته که ما خطا کردیم، در متوسط و شفیع و پایمرد سوری را کردن که وی متهور است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490). زن گفت ای ظالم متهور برخیز. (کلیله و دمنه). اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد ودر بیرون آوردن آن غفلت برزد بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). و سنتهای مذموم که ظلمه و متهوران نهاده بودند بیکبار محو کرد تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت به دیوار امن و فراغت آوردند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 11- 12). سلطان علاءالدین پادشاهی متهور جبار، قهار و بی رحم بود. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 47). آن قلعه را چندال بهور داشت و او از متهوران هند بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 415). و رجوع به تهور شود، شوخ اندرحرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که حمله می برد و می تازد و بناگهان قصد چیزی میکند و بر آن حمله مینماید، آنکه می لغزد و سهو و خطا میکند، بی اندیشه و فکر. (ناظم الاطباء) ، بنای فرودریده و خراب و ویران گشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گذشته بیشتر از شب و یا زمستان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مأخوذ ازتازی، تند و تیز و شدید و غضبناک و خشمگین. (ناظم الاطباء)
آن که در چیزی به بی باکی افتد. (آنندراج). گستاخ و بی باک و بی پروا. (ناظم الاطباء). درافتاده در چیزی به بیباکی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). دلیر. بی باک. بی پروا. جسور. گستاخ. بی باکی کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این پسر بقیهالوزراء که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و با نعمت و آلت و عدت و حشمت بسیار اما متهور بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). رسول به درگاه آمد از آن ِ ترکمانان مردی پیربخاری دانشمند و سخنگوی نامه ای داشت به خواجۀ بزرگ سخت به تواضع نبشته و گفته که ما خطا کردیم، در متوسط و شفیع و پایمرد سوری را کردن که وی متهور است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490). زن گفت ای ظالم متهور برخیز. (کلیله و دمنه). اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد ودر بیرون آوردن آن غفلت برزد بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). و سنتهای مذموم که ظلمه و متهوران نهاده بودند بیکبار محو کرد تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت به دیوار امن و فراغت آوردند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 11- 12). سلطان علاءالدین پادشاهی متهور جبار، قهار و بی رحم بود. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 47). آن قلعه را چندال بهور داشت و او از متهوران هند بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 415). و رجوع به تهور شود، شوخ اندرحرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که حمله می برد و می تازد و بناگهان قصد چیزی میکند و بر آن حمله مینماید، آنکه می لغزد و سهو و خطا میکند، بی اندیشه و فکر. (ناظم الاطباء) ، بنای فرودریده و خراب و ویران گشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گذشته بیشتر از شب و یا زمستان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مأخوذ ازتازی، تند و تیز و شدید و غضبناک و خشمگین. (ناظم الاطباء)
پرده دریده، مرده درگذشته این واژه را هدایت در انجمن آرا پارسی دانسته در فرهنگ رشیدی مهتوک آمده پرده دریده، مرده فوت شده در گذشته: (بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند مهتوک مسبح دل دیوانه عاقل جان) (خاقانی. سج. 1042- 360)
پرده دریده، مرده درگذشته این واژه را هدایت در انجمن آرا پارسی دانسته در فرهنگ رشیدی مهتوک آمده پرده دریده، مرده فوت شده در گذشته: (بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند مهتوک مسبح دل دیوانه عاقل جان) (خاقانی. سج. 1042- 360)