جدول جو
جدول جو

معنی مهتاف - جستجوی لغت در جدول جو

مهتاف
(مُ)
تشنه. (از منتهی الارب). مرد تشنه. (از ناظم الاطباء) (از شرح فارسی قاموس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهتاب
تصویر مهتاب
(دخترانه)
ماه تابان، ماه تابناک، نور و روشنایی ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهتا
تصویر مهتا
(دخترانه)
مثال ماه، همتای ماه، زیبا و درخشان چون ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهتاج
تصویر مهتاج
(دخترانه)
آنکه تاجی درخشنده چون ماه دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهتاب
تصویر مهتاب
تابش ماه، روشنایی ماه، مهشید، ماهتاب
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
معرب مهتر، به معنی افسر بازرس سپاه. ج، مهاتره، مهتاریه. (از دزی ج 2 ص 620)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
آواز بلند. بانگ سخت. (معجم متن اللغه). بانگ بلند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مِهَْ)
ناقۀ زود تشنه شونده. (منتهی الارب). آن اشتر که زود تشنه شود. (مهذب الاسماء) ، شتر درازگردن، مردم سریعالعطش یا سخت تشنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پرتو ماه و مهشید و روشنی و تابش ماه و نوری که از کرۀ ماه به سطح زمین می رسد. (ناظم الاطباء). از: ’مه’، مخفف ماه + ’تاب’، از تافتن، به معنی نور دادن ماه. قمراء. فخت. (یادداشت مؤلف). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج آرد: این لفظ مقلوب است که در اصل تاب مه بود، پس اطلاق آن بر ماه درست نباشد لیکن آمده است... و اضافت آن به هلال و ماه و بدر درست نباشد مگر آنکه به معنی روشنی مجازاً گرفته آید چنانکه سعید اشرف گوید:
فیض پیران چو نوجوانان نبود
مهتاب و هلال و بدر یکسان نبود.
(از غیاث اللغات) (از آنندراج).
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار.
مخلدی گرگانی.
چون نپوشی چه خزّ و چه مهتاب
چون نبوئی چه نرگس و چه پیاز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204، چ دانشگاه ص 152).
بر ره دین حق تو پیش از صبح
خوش همی رو به روشنی مهتاب.
ناصرخسرو.
نردبان پایه کی بود مهتاب.
سنائی.
مهتاب از بناگوش او رنگ بردی. (کلیله و دمنه). دست در روشنایی مهتاب زدی. (کلیله و دمنه). بر مهتاب از روزن برآمدی. (کلیله و دمنه).
همی پزیم همه در تنور چوبین نان
همی بریم همه جامۀ تن از مهتاب.
سوزنی.
ولی تو گهر است و وفاق تو خورشید
عدوی تو قصب است و خلاف تو مهتاب.
وطواط.
چند مهتاب بر تو پیماید
این و آن در بهای روی چو ماه.
انوری.
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
رد و منعش نه به اندازۀ درع قصب است.
انوری.
از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک
در روزی من هم نرود صورت مهتاب.
خاقانی.
به ناف قبۀ عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجدۀ مهتاب.
خاقانی.
شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بسکه سر شبروان در شب مهتاب شد.
خاقانی.
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان.
خاقانی.
جزع ز خورشید جگرسوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.
نظامی.
ز شرم چشم او در چشمۀ آب
همی لرزید چون در چشمه مهتاب.
نظامی.
چنان کز بس گهرهای جهانتاب
به شب تابنده تر بودی ز مهتاب.
نظامی.
ساحران مهتاب پیمایند زود
پیش بازرگان و زر گیرند سود.
مولوی.
صلح کن با مه ببین مهتاب را.
مولوی.
مهتاب که نور پاک دارد
از بانگ سگی چه باک دارد.
مولوی.
شب هجران دوست ظلمانی است
ور برآید هزار مهتابش...
سعدی (بدایع).
شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشتر است.
سعدی (طیبات).
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خوردمهتاب.
سعدی (بدایع).
گر جمال یار نبود با خیالش هم خوشم
خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست.
امیرخسرو.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش.
حافظ.
روی نگار در نظرم جلوه می نمود
وزدور بوسه بر رخ مهتاب می زدم.
حافظ.
- مثل مهتاب، رنگی پریده (در روی آدمی). (یادداشت مؤلف).
- مهتاب آتشبار، نوعی آتشبازی و آن چنان است که در شبهای جشن گویی محترق را به هوا سر دهند و روشنایی آن چون روشنایی ماه تا به دور جای رسد. (از آنندراج) :
شب که برقی جست از سوز دل دیوانه ام
سوخت چون مهتاب آتشبار مه در خانه ام.
میرمحمدافضل ثابت (از آنندراج).
زرد شدرخسار مه تا عارض خود برفروخت
حسن او خاصیت مهتاب آتشبار داشت.
میان ناصرعلی (از آنندراج).
- مهتاب به جای کرباس پیمودن، مهتاب به گز پیمودن. مهتاب پیمودن. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). و رجوع به همان کتاب شود.
- مهتاب به گزپیمودن، کنایه از کار محال کردن که سرانجامش ممکن نباشد. (از غیاث اللغات) (آنندراج) :
خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی به گل خورشید اندایی.
انوری.
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز
وقت آن نیست که مهتاب به گز پیمائی.
قاآنی.
- مهتاب پیمائیدن (پیمودن) ، کنایه از کارهای بیهوده و هرزه کردن. (برهان) (آنندراج) :
آن چنان مهتاب پیماید به سحر
کز خسان صد کیسه برباید به سحر.
مولوی.
- مهتاب پیموده خریدن، کنایه از کار بیهوده و لغو کردن. مغبون شدن:
این جهان جادوست ما آن تاجریم
که از او مهتاب پیموده خریم.
مولوی.
- مهتاب را به گل اندودن، در مفهوم آفتاب را به گل اندودن. (از امثال و حکم ج 4 ص 1760). کار عبث کردن.
- مهتاب رو، جایی که مواجه با مهتاب باشد. (یادداشت مؤلف).
- مهتاب شب، شبی که نور ماه به زمین روشنی بخشد. لیلۀ قمراء. ابن ثمیر. لیلۀ غراء. (یادداشت مؤلف). شب ماهناک. مقمر.
- مهتاب گیر، جایی که پرتو ماه بر آن بتابد.
- امثال:
مهتاب نرخ ماست را می شکند، زردی ماست که دلیل بر داشتن چربو و روغن کند در پیش مهتاب نامرئی است. نظیر: سگ سفید ضرر پنبه فروش است. (امثال و حکم ج 4 ص 1760).
، ماه. قمر:
یکی همچون پرن بر اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب.
فیروز مشرقی.
از ستارگان دوستاره عظیم تر است نخست آفتاب و آنگه مهتاب. (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 180)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ستور که زین ریش کند شانه اش را. (منتهی الارب) (آنندراج). ستوری که زین شانۀ آن راریش کرده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
استخوان شکسته بعد از گرفتگی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اهتیاض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بوی بد گرفته و گندیده مانند لاشۀ مردار. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) مردار بوی گرفته. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نعت مفعولی و اسم مکان و زمان از استیاف. رجوع به استیاف شود، جای بوئیدن و بینی. (منتهی الارب). موضع اشتمام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
هتف. بانگ برزدن بر کسی: هتف به هتافا، بانگ برزد بر او. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). هتف به هاتف، بانگ زد برو کسی که شخص وی دیده نشد. (ناظم الاطباء) ، خواندن کسی را. آواز دادن کسی را. (معجم متن اللغه) : اهتف بالانصار، بخوان مر یاران را. (اقرب الموارد). آواز دادن. (زوزنی) (دهار) ، ستودن و مدح کردن کسی را: هتف بفلان، مر او را ستود. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). هتف فلاناً، مدح کرد او را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فلانه یهتف بها، آن زن به خوب رویی و جمال یاد کرده میشود. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، بانگ کردن و نوحه کردن کبوتر: هتفت الحمامه، بانگ کرد. نوحه کرد. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهتاب
تصویر مهتاب
نوری که از کره ماه به سطح زمین میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهتاب
تصویر مهتاب
((مَ))
پرتو ماه، روشنی ماه، تابش نور ماه
فرهنگ فارسی معین
ماهتاب، مهشید، روشنایی ماه، قمراء
فرهنگ واژه مترادف متضاد