جدول جو
جدول جو

معنی مهاجران - جستجوی لغت در جدول جو

مهاجران
(مُ جِ)
دهی است از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان با 5200 تن سکنه. محصول آن غلات، لبنیات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهاران
تصویر بهاران
(دخترانه)
هنگام بهار، موسم بهار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهاجرت
تصویر مهاجرت
از جایی به جای دیگر رفتن و در آنجا منزل کردن، دوری کردن از شهر و دیار خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهاجات
تصویر مهاجات
یکدیگر را هجو کردن، عیب همدیگر را گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهاران
تصویر بهاران
بهار، فصل بهار، هنگام بهار، در وقت بهار، برای مثال درخت اندر بهاران بر فشاند / زمستان لاجرم بی برگ ماند (سعدی - ۱۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
(جَ)
نام ولایتی است از ملک آذربایگان، معروف و معمور، قریب به شیروان و قصبۀ آن محمود آباد است. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ کَمَ)
دهی است از بخش سربند شهرستان اراک با 499 تن سکنه. محصول آن غلات، چغندر قند، قلمستان و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ مُلْ لا اَ بُلْ حَ سَ)
دهی است از دهستان کزاز بالای بخش سربند شهرستان اراک، در 18هزارگزی شمال آستانه و 3هزارگزی راه عمومی با 5820 تن سکنه. محصول آن چغندر قند، قلمستان و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس در 48هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و 3هزارگزی راه فرعی بندرعباس به میناب با 100 تن سکنه. راه آن مالرو و آب آن از رودخانه و چاه است. مزارع محمد احمدی و شه گزان جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا هَِ کُ نَ نْ دَ / دِ)
مزاج داننده. دانندۀ مزاج. عارف به مزاج. کسی که در مزاج کسی تصرف کرده باشد و بر نیک و بد آن اطلاع خوب داشته باشد. (آنندراج). آگاه به خوی و طبیعت. (ناظم الاطباء). مزاج شناس. آن که به اخلاق دیگران آگاه باشد و طرز رفتار با آنها را بداند:
کناره جوی ازاین مشت استخوان شده اند
سگان این سر کو خوش مزاجدان شده اند.
میر جملۀ شهرستانی (از آنندراج).
، دمساز و سازوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از بخش سربند شهرستان اراک. 739 تن سکنه دارد و محصول آن غلات، چغندر قند، قلمستان، انگور و میوه های دیگر است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان فراهان پائین بخش فرمهین شهرستان اراک. در 36هزارگزی جنوب غربی فرمهین در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع و دارای 1449 تن سکنه است. آبش از قنات و در بهار از رود خانه کهریز. محصولش غلات، میوه جات، چغندرقند و صیفی. شغل مردمش زراعت، قالی بافی و چوبداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ دُ)
دهی از دهستان فسارود است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است چهارفرسنگی میانۀ جنوب و مغرب شهر داراب. (فارسنامۀ ناصری) ، خانه هوادار که فصل بهار در آن نشینند. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
جمع واژۀ مهاجر (در حالت رفعی). مهاجرین. رجوع به مهاجرین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
گروهی که معمودیه و قربان و هدایا را معتقدند و آنان را اعیادی است و در عبادتگاه خویش گاو و گوسفند و خوک قربانی کنند و زنان را از صحبت ائمۀ خویش مانع نشوند، اما نکاح ناشایسته را زشت دانند. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
جمع واژۀ مشاجره. رجوع به مشاجره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهاران
تصویر بهاران
هنگام بهار، فصل بهار
فرهنگ لغت هوشیار
مهاجرت در فارسی فروایش فرا روی هریک از گوشه ای فرا رفتند (سعدی) فاتورش بنه کن دیدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاراج
تصویر مهاراج
شاه بزرگ امیر بزرگ (در هند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهرجان
تصویر مهرجان
جشن مهرگان، جشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاجرات
تصویر مشاجرات
جمع مشاجره، پتکاری ها همستیزی ها جمع مشاجره
فرهنگ لغت هوشیار
هجو کردن یکدیگر را، هجو گویی: ... (مهاجرت شعراء را از اسباب مهالک ممالک سالفه و امم ماضیه شمرده اند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاجاه
تصویر مهاجاه
مهاجات در فارسی: همنکوهی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع معاشر، معاشران گره از زلف یار باز کنید (حافظ) هماویزان همنشینان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مهاجم، تکندگان تازندگان جمع مهاجم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مهاجر، کار داکان فاتورایان جمع مهاجر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : (از صحابه کبار و مهاجرین انصار اشعار نقل کرده اند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاجمات
تصویر مهاجمات
جمع مهاجمه، پتروت ها تاخت ها جمع مهاجمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاجرت
تصویر مهاجرت
از موطن خود بجایی دیگر انتقال کردن هجرت گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاجرت
تصویر مهاجرت
((مُ جِ رَ))
هجرت کردن، از جایی به جای دیگر رفتن و در آن جا مسکن گزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهاجات
تصویر مهاجات
((مُ))
یکدیگر را هجو کردن، عیب همدیگر را گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشاوران
تصویر مشاوران
رایزنان، هم سگالان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهاجرت
تصویر مهاجرت
کوچ
فرهنگ واژه فارسی سره
اختلاف ها، بگومگوها، جدال ها، دعواها، کشمکش ها، نزاع ها، مشاجره ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مهاجرت
تصویر مهاجرت
Immigration, Migration
دیکشنری فارسی به انگلیسی
مگس پران، رشته های چربی که با آن روی صورت اسب و قاطر را می
فرهنگ گویش مازندرانی