آزرم رسیده. (زمخشری). رنج رسیده. یقال: نکب فهو منکوب. (منتهی الارب). خراب و بدحال و سختی رسیده شده. (غیاث) (آنندراج). رنج دیده. سختی کشیده و توسری خورده و خوار و ذلیل شده و مغلوب و مخذول گشته. (ناظم الاطباء). مخذول. زیان رسیده. متضرر. نکبت رسیده. مصیبت دیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم بر عالم سبک سر از آن من گران بوم. خاقانی. همگنان را با خافت مکر و اذاقت غدر خویش منکوب و منخوب گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 206). زعیم مدابیر و عظیم آن مخاذیل را منکوب و مکبوب به دوزخ فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 321). همه منکوب و پریشان و منخوب و اشک ریزان. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 455). ، خف منکوب، سپل کفتۀ خون آلود، طریق منکوب، راه بر غیر قصد و اعتدال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
آزرم رسیده. (زمخشری). رنج رسیده. یقال: نکب فهو منکوب. (منتهی الارب). خراب و بدحال و سختی رسیده شده. (غیاث) (آنندراج). رنج دیده. سختی کشیده و توسری خورده و خوار و ذلیل شده و مغلوب و مخذول گشته. (ناظم الاطباء). مخذول. زیان رسیده. متضرر. نکبت رسیده. مصیبت دیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم بر عالم سبک سر از آن من گران بوم. خاقانی. همگنان را با خافت مکر و اذاقت غدر خویش منکوب و منخوب گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 206). زعیم مدابیر و عظیم آن مخاذیل را منکوب و مکبوب به دوزخ فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 321). همه منکوب و پریشان و منخوب و اشک ریزان. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 455). ، خف منکوب، سپل کفتۀ خون آلود، طریق منکوب، راه بر غیر قصد و اعتدال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
ناحیه ای است به یمن و دیوار آن بوسیلۀ علی بن عواض ساخته شده است. (ازمعجم البلدان). شهرکی است خرد (به عربستان از یمن) دیوارهای وی از سنگ و کوهی عظیم از گرد وی و روستای وی برآید و از هر سوی که در وی روی کوه بباید بریدن و حدود این جای به حدود حضرموت پیوسته است. (حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 167). کلمه ’کث’ در آخر این نام و نیز از سنگ بودن دیوار وی و روستای وی بر خلاف سایر شهرهای عربستان و نزدیک بودن این شهر به حضرموت دلیل است که این شهر ساختۀ ایرانیان است و در زمان انوشیروان به دست ’وهرز’ دیلمی پس از شکست ابایکوم مسروق بن ابرهه ملک حبشه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
ناحیه ای است به یمن و دیوار آن بوسیلۀ علی بن عواض ساخته شده است. (ازمعجم البلدان). شهرکی است خرد (به عربستان از یمن) دیوارهای وی از سنگ و کوهی عظیم از گرد وی و روستای وی برآید و از هر سوی که در وی روی کوه بباید بریدن و حدود این جای به حدود حضرموت پیوسته است. (حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 167). کلمه ’کث’ در آخر این نام و نیز از سنگ بودن دیوار وی و روستای وی بر خلاف سایر شهرهای عربستان و نزدیک بودن این شهر به حضرموت دلیل است که این شهر ساختۀ ایرانیان است و در زمان انوشیروان به دست ’وهرز’ دیلمی پس از شکست ابایکوم مسروق بن ابرهه ملک حبشه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
قصبه ای است بر ساحل اندلس که در چهل میلی غرناطه واقع است، در آثار جغرافی نویسان عرب آمده است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به معجم البلدان و الحلل السندسیه ج 1 ص 75، 122، 129 و 205 و اسپانی شود
قصبه ای است بر ساحل اندلس که در چهل میلی غرناطه واقع است، در آثار جغرافی نویسان عرب آمده است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به معجم البلدان و الحلل السندسیه ج 1 ص 75، 122، 129 و 205 و اسپانی شود
بازو و کتف، مذکر آید. (منتهی الارب) (آنندراج). کتف و دوش. (غیاث). سفت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت مرحوم دهخدا). دوش. ج، مناکب. (از مهذب الأسماء). دوش. مجمع استخوان بازو و کتف. ج، مناکب. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). آنجایی که استخوان کتف با سر استخوان بازو متصل میگرددو مذکر آید. (ناظم الاطباء). در طرف اعلی و طرفین صدر واقع و مرکب است در قدّام از ترقوه و در خلف ازشانه. (تشریح میرزا علی ص 112). سر سفت را به تازی منکب گویند و به شهر من (گرگان) دوش گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت مرحوم دهخدا) :... به طوق منت و خدمت عبودیت ایشان گرانبار است و صدر و منکب زمانه، به ردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی. (کلیله چ مینوی ص 419). - منکب اشرف، دوش افراشته. (مهذب الأسماء). - منکب الثریا، ستاره ای بر صورت برشاوش. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب الجبار، نام ستاره ای روشن از قدر اول در صورت جبار که آن را بر دوش جبار توهم کرده اند. (از جهان دانش) (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب الجوزا، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد) (المنجد). ابطالجوزا. یا یدالجوزا، دو ستارۀ درخشان صورت الجبار. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب الفرس، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آن جای فرغ مقدم است نزد منجمین دومین ستاره از مربع فرس اعظم که آن را ساعدالفرس نیز خوانند. کوکب شمالی از دو کوکب مقدم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب القیطس، نام ستاره ای از قدر دوم بر سر قیطس. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب ذی العنان، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ستاره ای است از قدر دوم در صورت ممسک الاعنّه بر بازوی چپ صورت. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب ساکب الماءالایسر، جای سعد السعود است نزد منجمین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به صور الکواکب عبدالرحمن صوفی ترجمه خواجه نصیر چ مهدوی ص 209 و 218 شود. ، زمین بلند. ج، مناکب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : امشوا فی مناکبها، یعنی در مواضع بلند آن. (از اقرب الموارد) ، کرانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و همان فیل... زیر پای پست گردانید و به منکب تکیه، فرا در قلعه زد و از جای برکند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 250) ، نقیب قوم و یاریگر آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، مناکب. (ناظم الاطباء). عریف و یاور قوم و گویند سرآمد عریفان. (از اقرب الموارد)
بازو و کتف، مذکر آید. (منتهی الارب) (آنندراج). کتف و دوش. (غیاث). سفت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت مرحوم دهخدا). دوش. ج، مناکب. (از مهذب الأسماء). دوش. مجمع استخوان بازو و کتف. ج، مناکب. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). آنجایی که استخوان کتف با سر استخوان بازو متصل میگرددو مذکر آید. (ناظم الاطباء). در طرف اعلی و طرفین صدر واقع و مرکب است در قُدّام از ترقوه و در خَلْف ازشانه. (تشریح میرزا علی ص 112). سر سفت را به تازی منکب گویند و به شهر من (گرگان) دوش گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت مرحوم دهخدا) :... به طوق منت و خدمت عبودیت ایشان گرانبار است و صدر و منکب زمانه، به ردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی. (کلیله چ مینوی ص 419). - منکب اشرف، دوش افراشته. (مهذب الأسماء). - منکب الثریا، ستاره ای بر صورت برشاوش. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب الجبار، نام ستاره ای روشن از قدر اول در صورت جبار که آن را بر دوش جبار توهم کرده اند. (از جهان دانش) (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب الجوزا، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد) (المنجد). ابطالجوزا. یا یدالجوزا، دو ستارۀ درخشان صورت الجبار. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب الفرس، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آن جای فرغ مقدم است نزد منجمین دومین ستاره از مربع فرس اعظم که آن را ساعدالفرس نیز خوانند. کوکب شمالی از دو کوکب مقدم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب القیطس، نام ستاره ای از قدر دوم بر سر قیطس. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب ذی العنان، نام ستاره ای است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ستاره ای است از قدر دوم در صورت ممسک الاعنّه بر بازوی چپ صورت. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منکب ساکب الماءالایسر، جای سعد السعود است نزد منجمین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به صور الکواکب عبدالرحمن صوفی ترجمه خواجه نصیر چ مهدوی ص 209 و 218 شود. ، زمین بلند. ج، مناکب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : امشوا فی مناکبها، یعنی در مواضع بلند آن. (از اقرب الموارد) ، کرانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و همان فیل... زیر پای پست گردانید و به منکب تکیه، فرا در قلعه زد و از جای برکند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 250) ، نقیب قوم و یاریگر آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، مناکب. (ناظم الاطباء). عریف و یاور قوم و گویند سرآمد عریفان. (از اقرب الموارد)
سختی رسیده رنج دیده، ویران تباه، شکست یافته رنج رسیده دچار نکبت شده: (و امروز که زمانه داده خود باز ستد و چرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع بجربت بیافته) (کلیله. مصحح مینوی 252)، مغلوب
سختی رسیده رنج دیده، ویران تباه، شکست یافته رنج رسیده دچار نکبت شده: (و امروز که زمانه داده خود باز ستد و چرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع بجربت بیافته) (کلیله. مصحح مینوی 252)، مغلوب
سر شانه، دوش، پشته، یاریگر، کرانه محل اتصال بازو و کتف، دوش کتف: (و صدر و منکب زمانه به ردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی) (کلیله. مصحح مینوی. 419)، جمع مناکب
سر شانه، دوش، پشته، یاریگر، کرانه محل اتصال بازو و کتف، دوش کتف: (و صدر و منکب زمانه به ردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی) (کلیله. مصحح مینوی. 419)، جمع مناکب