جدول جو
جدول جو

معنی منؤوج - جستجوی لغت در جدول جو

منؤوج
(مَ)
حدیث منؤوج کمفعول، سخن پیچیده ومعطوف. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اسم مفعول است و حدیث منؤوج حدیثی است که بعض آن به بعض دیگر معطوف باشد. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منسوج
تصویر منسوج
بافته شده، نوعی پارچۀ ابریشمی، پارچۀ زری
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
جنبیدن آینۀ زانو میان پوست و استخوان. (منتهی الارب، مادۀ م وج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَوْوا)
پناه و جای داده شده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ)
پناه و جای دهنده. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَ ئوج)
احمر ذؤوج، سرخی سرخ. سرخ سیر. احمر ذریحیی. احمر قانی
لغت نامه دهخدا
(ذَ طَ ءَ)
دمیدن بوی مشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جوشیدن دیگ. (منتهی الارب) ، خون برآوردن زخم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فراخ شدن تاراج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ ئو)
جمع واژۀ فوج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
رجوع به مفؤد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
ناقه منؤوشهاللحم، ماده شتر کم گوشت. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زکام زده و گرفتار زکام. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زکام زده و گرفتار زکام. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
بی آرام و ترسناک. (ناظم الاطباء). بی ثبات و بی قرار و ترسو. (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
مرد ترسان و بیمناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
مشوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). بمعنی منحوس صحیح است چه این صیغه اسم مفعول است از شام یشام مشؤوماً که مهموزالعین باشد... و آنچه که در عوام شهرت یافته میشوم است... و این نیز غلط است. چنانکه صاحب ضوء در تعریف کلمه به این معنی اشارت نموده است و صاحب مزیل الاغلاط نیز همین تحقیق را کرده و صاحب صراح نوشته که عامه میشوم گویند. (غیاث) (آنندراج). عامه میشوم گویند. ج، مشائیم. (ازمحیطالمحیط). بداختر. بداغر. بدفال. به فال بد. نحس. منحوس. مرخشه. ناخجسته. نافرخ. نامیمون. نامبارک. به شگون بد. بدشگون. ضد میمون. ضد مبارک. (یادداشت مؤلف) : مصاحبه الاحمق مذموم و مجالسه الجاهل مشؤوم. (سندبادنامه ص 224). و رجوع به مشوم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شور و تلخ گردیدن آب. (منتهی الارب، مادۀ م ٔج)
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
کسی که خمیازه می کشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
رجوع به مدؤظ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
فحل تیزشده به گشنی. (منتهی الارب). مسوف. (اقرب الموارد). مسؤف. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسوف شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ئو)
ریح نؤوج، باد وزان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نؤج. رفتن در زمین. (ناظم الاطباء). ناءج فی الارض نؤجاً، رفت. (منتهی الارب). و رجوع به نأج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
رجوع به منؤوج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
نعت مفعولی از مصدر سأم. آنچه از او به ستوه آمده باشند. (از منتهی الارب). آنچه از او بیزار شده باشند. و رجوع به سأم و سآمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
رجوع به مذؤب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
نعت مفعولی از مصدرسؤال. کسی که از وی سؤال کنند. (ناظم الاطباء). سؤال شده. پرسیده شده. پرسش شده. (ناظم الاطباء). پرسیده. سؤال کرده. (دهار) : اًن السمع و البصر والفؤاد کل اولئک کان عنه مسؤولاً. (قرآن 36/17).
توئی مقبول و هم قابل توئی مفعول و هم فاعل
توئی مسؤول و هم سائل توئی هر گوهر الوان.
ناصرخسرو.
- مسؤول ٌبه، چیزی که آن را سؤال کنند ودرخواست نمایند. (ناظم الاطباء). مسؤول عنه.
- مسؤول ٌعنه، مسؤول به.
، خواسته شده از وی چیزی را. (منتهی الارب). خواسته شده. (آنندراج) (غیاث). کسی که از او درخواست نمایند. (ناظم الاطباء). درخواست شده. طلب کرده شده. تقاضاشده. (ناظم الاطباء).
- مسؤول بودن، موظف بودن به انجام امری.
، خواسته. (دهار). درخواست. استدعا. (ناظم الاطباء). خواهش شده. مراد. خواهش. چیزی خواهش شده: برموجب درخواست ایشان رفتن لازم دیدم و اطلاب سؤال و اسعاف مسؤول ایشان واجب دانست. (المعجم چ مدرس رضوی ص 19).
- مسؤول کسی را اجابت کردن، خواهش کسی را برآوردن.
، مؤآخذ. موأخذه شده. مورد بازخواست. آن که از او بازخواست شود. بازخواست شده. که بازخواهی کنند از او.
- مسؤول بودن، مؤاخذ بودن. (ناظم الاطباء). متعهد بودن. مورد بازخواست به سبب تعهد حفظ و حراست بودن.
، ضامن. پایندان.
- مسؤول دانستن، متعهد دانستن. ضامن دانستن.
- مسؤول کردن، ضامن کردن. متعهد کردن. به عهده گذاشتن
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
دوچار شده به بیماری ’سؤاد’ از مردم و گوسفند و شتر. (از اقرب الموارد). مرد بیمار به مرض سؤاد. (منتهی الارب). گرفتار بیماری سؤاد. (ناظم الاطباء). و رجوع به سؤاد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجوع به مجؤف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت است از ’جأث’ یعنی ترسیده. (از منتهی الارب). ترسیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرئوس. نعت مفعولی از رئاسه. رجوع به رئاسه شود، کسی که تحت اطاعت رئیس باشد. (از اقرب الموارد) : رئیس و مرؤوس و شریف و مشروف روی به درگاه آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 364) ، رعیت و عامۀ مردم. (آنندراج) ، کسی که به سر وی آسیب رسیده باشد. (از منتهی الارب). کسی که سر او آسیب دیده باشد. (از اقرب الموارد) ، بزرگ سر. (منتهی الارب). عظیم الرأس. (از اقرب الموارد) ، آن که شهوت او فقط در سر او باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
خردو حقیر داشته شده. (از آنندراج). آنکه او را بد گفته شده است. (فرهنگ خطی). عیب کرده شده. خوار و حقیر شده. رسوا. (ناظم الاطباء). رجوع به مذیوم و مذئوم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
آنکه زهر خورده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَوْ وی)
پناه و جای دهنده، پناه و جای گیرنده. ج، مؤوین. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منسوج
تصویر منسوج
بافته تنیده بافته شده، پارچه، جمع (متداول) منسوجات
فرهنگ لغت هوشیار
امتیاز و مزیتی که فردی شرکتی یا دولتی بدست میاورد برای ساختن فروختن کشف کردن بعض اشیا یا تعهد انجام دادن بعض مشاغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسوج
تصویر منسوج
((مَ))
بافته شده، پارچه
فرهنگ فارسی معین