آبخور و نخست آبخوردن و جای آب خوردن. یقال: منهل بنی فلان، ای مشربهم و موضع نهلهم. (منتهی الارب). آبشخور و جائی که در آن آب خورند و گویند چشمه ای آب که شتران را از چراگاهها بدانجا بازگردانند. ج، مناهل. (از اقرب الموارد). جای آب خوردن. (دهار). آبشخور. ج، مناهل. (مهذب الأسماء). چشمه در چراگاه و صحرا که مردم و بهائم از آن آب نوشند و این مأخوذ از نهل است که به معنی سیراب شدن باشد. (غیاث) (آنندراج). مشرب. مشرع. آبخور. آبشخور. شریعه. ورد. مورد. (یادداشت مرحوم دهخدا). آبخور و چشمه ای در چراگاه که شتران از آن آب می خورند، و هر جایی که در آن آبخور باشد. ج، مناهل. (ناظم الاطباء) : راغها را کمال نعمت حق بسته در سبزه دامن منهل. ابوالفرج رونی. شیر با آهو از یک منهل آب میخورد و کبک با شاهین در یک مرقد خواب می کند. (عقدالعلی). از منبع عدل و منهل فضل او زلال نوال چشند. (سندبادنامه ص 6). پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ قبض و شادی نز مریدان بل ز شیخ. مولوی. ، منزل یا منزل دشت. (منتهی الارب). منزل و جایی در بیابان که دارای آب باشد و مسافرین در آن منزل میکنند. (ناظم الاطباء). به منازل دشت ها و بیابانهایی اطلاق می گردد که بر کنار راه مسافران قرار دارد و در آنها آب یافت میشود. (از اقرب الموارد)
آبخور و نخست آبخوردن و جای آب خوردن. یقال: منهل بنی فلان، ای مشربهم و موضع نهلهم. (منتهی الارب). آبشخور و جائی که در آن آب خورند و گویند چشمه ای آب که شتران را از چراگاهها بدانجا بازگردانند. ج، مَناهِل. (از اقرب الموارد). جای آب خوردن. (دهار). آبشخور. ج، مناهل. (مهذب الأسماء). چشمه در چراگاه و صحرا که مردم و بهائم از آن آب نوشند و این مأخوذ از نهل است که به معنی سیراب شدن باشد. (غیاث) (آنندراج). مشرب. مشرع. آبخور. آبشخور. شریعه. ورد. مورد. (یادداشت مرحوم دهخدا). آبخور و چشمه ای در چراگاه که شتران از آن آب می خورند، و هر جایی که در آن آبخور باشد. ج، مناهل. (ناظم الاطباء) : راغها را کمال نعمت حق بسته در سبزه دامن منهل. ابوالفرج رونی. شیر با آهو از یک منهل آب میخورد و کبک با شاهین در یک مرقد خواب می کند. (عقدالعلی). از منبع عدل و منهل فضل او زلال نوال چشند. (سندبادنامه ص 6). پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ قبض و شادی نز مریدان بل ز شیخ. مولوی. ، منزل یا منزل دشت. (منتهی الارب). منزل و جایی در بیابان که دارای آب باشد و مسافرین در آن منزل میکنند. (ناظم الاطباء). به منازل دشت ها و بیابانهایی اطلاق می گردد که بر کنار راه مسافران قرار دارد و در آنها آب یافت میشود. (از اقرب الموارد)
عربی، ا مهله). زمان. اجل. مدت. نفسه. (منتهی الارب). فرصت. (غیاث) : گفتند فرمان برداریم به هر چه فرماید امامهلتی و تخفیفی ارزانی دارد. (تاریخ بیهقی ص 160). از در مهلت نیند اینها ولیک تو خدایا هم کریمی هم حلیم. ناصرخسرو. بشتاب سوی طاعت و زی دانش غره مشو به مهلت دنیائی. ناصرخسرو. دشمن به مهلت قوت گیرد. (کلیله و دمنه). چون مهلت برسید و وقت فراز آمد هر آینه دیدنی باشد. (کلیله و دمنه). مهلتشان یک نفسی بیش نه هیچکسی عاقبت اندیش نه. نظامی. مدتی این مثنوی تأخیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد. مولوی. ادانه: به مهلت چیزی خریدن و بها را وامدار شدن. (از منتهی الارب). - مهلت خواستن، استمهال. (تاج المصادر بیهقی). زمان طلبیدن. زمان خواستن. استنظار. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). درنگی خواستن. مدت خواستن: عبدالملک از کشندۀ خود یک زمان امان و مهلت خواست. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 23). آن قدر زمان مهلت خواست سبب آنکه بعضی از این قرار از وجوه معاملات جرجان تحصیل می بایست کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). استکلاء، مهلت و تأخیر خواستن. تکلؤ، مهلت و زمان خواستن. (منتهی الارب). - مهلت دادن، زمان دادن. مدت دادن. تطویل. (منتهی الارب). فرصت دادن. تمهیل. استدراج. املا. انظار. تأجیل. (ترجمان القرآن). تمدید مدت کردن. امهال. امداد. درنگ دادن. درنگی کردن. اساغه. (منتهی الارب) : بدین مهلت که دادستت مشو از مکر او ایمن بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی. ناصرخسرو. امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید تا توبه تمام بکنم و عبادت به جا آورم و بیش از این مهلت نخواهم. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101). گفت ای یاران مرا مهلت دهید تا به مکرم از بلا ایمن شوید. مولوی. میسر نبودش کزو عالمی ستانند و مهلت دهندش دمی. سعدی (بوستان). یارب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندانکه باز بیند دیدار آشنا را. سعدی (بدایع). به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت. حافظ. - مهلت داشتن، زمان داشتن. مدت داشتن. فرصت داشتن. وقت و زمان معین داشتن: هر که بر روی زمین مهلت عیشی دارد ای بسا روز که در زیرزمین خواهد بود. سعدی (صاحبیه). - مهلت طلبیدن، مهلت خواستن. زمان خواستن. - مهلت گرفتن، تمدید مدت کردن. - مهلت یافتن، به دست آوردن فرمان و مهلت. فرصت یافتن. رجوع به یافتن شود: بیچاره آدمی که اگرخود هزار سال مهلت بیابد از اجل و کامران شود. سعدی. ، درنگ. آهستگی. (غیاث). تأخیر. نظره. (ترجمان القرآن). نظره. نظرت. کلاء. (منتهی الارب) : مهلتی و توقفی باشد تا وی این حاصل را نجماً به نجم به سه سال بدهد. (تاریخ بیهقی). چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار. امیرمعزی. ، زمان دهی. زمان که دهندیا خواهند. اطالۀ مدت. نظر. نفسه. (از منتهی الارب). - امثال: مهلت در شرع جایز است. (امثال و حکم)
عَرَبی، اِ مهله). زمان. اجل. مدت. نفسه. (منتهی الارب). فرصت. (غیاث) : گفتند فرمان برداریم به هر چه فرماید امامهلتی و تخفیفی ارزانی دارد. (تاریخ بیهقی ص 160). از در مهلت نیند اینها ولیک تو خدایا هم کریمی هم حلیم. ناصرخسرو. بشتاب سوی طاعت و زی دانش غره مشو به مهلت دنیائی. ناصرخسرو. دشمن به مهلت قوت گیرد. (کلیله و دمنه). چون مهلت برسید و وقت فراز آمد هر آینه دیدنی باشد. (کلیله و دمنه). مهلتشان یک نفسی بیش نه هیچکسی عاقبت اندیش نه. نظامی. مدتی این مثنوی تأخیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد. مولوی. ادانه: به مهلت چیزی خریدن و بها را وامدار شدن. (از منتهی الارب). - مهلت خواستن، استمهال. (تاج المصادر بیهقی). زمان طلبیدن. زمان خواستن. استنظار. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). درنگی خواستن. مدت خواستن: عبدالملک از کشندۀ خود یک زمان امان و مهلت خواست. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 23). آن قدر زمان مهلت خواست سبب آنکه بعضی از این قرار از وجوه معاملات جرجان تحصیل می بایست کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). استکلاء، مهلت و تأخیر خواستن. تکلؤ، مهلت و زمان خواستن. (منتهی الارب). - مهلت دادن، زمان دادن. مدت دادن. تطویل. (منتهی الارب). فرصت دادن. تمهیل. استدراج. املا. انظار. تأجیل. (ترجمان القرآن). تمدید مدت کردن. امهال. امداد. درنگ دادن. درنگی کردن. اساغه. (منتهی الارب) : بدین مهلت که دادستت مشو از مکر او ایمن بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی. ناصرخسرو. امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید تا توبه تمام بکنم و عبادت به جا آورم و بیش از این مهلت نخواهم. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101). گفت ای یاران مرا مهلت دهید تا به مکرم از بلا ایمن شوید. مولوی. میسر نبودش کزو عالمی ستانند و مهلت دهندش دمی. سعدی (بوستان). یارب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندانکه باز بیند دیدار آشنا را. سعدی (بدایع). به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت. حافظ. - مهلت داشتن، زمان داشتن. مدت داشتن. فرصت داشتن. وقت و زمان معین داشتن: هر که بر روی زمین مهلت عیشی دارد ای بسا روز که در زیرزمین خواهد بود. سعدی (صاحبیه). - مهلت طلبیدن، مهلت خواستن. زمان خواستن. - مهلت گرفتن، تمدید مدت کردن. - مهلت یافتن، به دست آوردن فرمان و مهلت. فرصت یافتن. رجوع به یافتن شود: بیچاره آدمی که اگرخود هزار سال مهلت بیابد از اجل و کامران شود. سعدی. ، درنگ. آهستگی. (غیاث). تأخیر. نظره. (ترجمان القرآن). نظره. نظرت. کلاء. (منتهی الارب) : مهلتی و توقفی باشد تا وی این حاصل را نجماً به نجم به سه سال بدهد. (تاریخ بیهقی). چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار. امیرمعزی. ، زمان دهی. زمان که دهندیا خواهند. اطالۀ مدت. نظر. نفسه. (از منتهی الارب). - امثال: مهلت در شرع جایز است. (امثال و حکم)
منزله. مرتبت و مقام و رتبه و حرمت و احترام. (ناظم الاطباء). پایگاه. جایگاه. مکانت. مرتبت. قدر. ارج. شأن. اعتبار. خطر. جاه. حرمت. بزرگی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون ایا به منزلت و نام نیک اسکندر. فرخی. درخواست می کند امیرالمؤمنین از خداوند تعالی که صاحب منزلت سازد امام پاک القادر باﷲ را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی و لکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید. (قابوسنامه چ نفیسی ص 15). زیر دست لشکری دشمن شناس کان به جاه و منزلت زین برتر است. ناصرخسرو. با همت و محل تو از قدر و منزلت بگذشت از آنکه شرح توان داد کار ملک. مسعودسعد. هست بدان منزلت که مجلس او را ماه و ستاره سزد نهالی و مسند. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 187). ای افتخار عالم از اقبال و منزلت وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار. امیر معزی (ایضاً ص 309). چون روزگار منزلت بخت او بدید او راجمال دوده و فخر تبار یافت. امیر معزی (ایضاً ص 110). همی ز منزلت و جاه من سخن گویند به هر کجا که در آفاق مجمعالشعراست. امیر معزی (ایضاً ص 83). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). در انواع علوم به منزلتی رسید که هیچ پادشاه پیش از وی آن مقام را در نتوانست یافت. (کلیله و دمنه) .جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردم دل در پشتیوان پوسیده بسته. (کلیله و دمنه). اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست. (کلیله و دمنه). هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب. سنائی (دیوان چ مصفا ص 40). بنمای جمال خویش و بفزای در منزلت و مقام عاشق. سنائی (ایضاً ص 458). روی تو از دل ببرد منزلت و قدر و ناز موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس. سنائی (ایضاً ص 447). ایزد عزّ و علا پادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است... تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود. (چهارمقاله ص 6). چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 198). با منزلت و رای و کف تو به اضافت خورشیدسها، چرخ زمین، بحرشمر شد. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 77). زیرک نیز بر او آفرین خواند و به نوید عواطف و اعلاء جاه و منزلت... استظهار بسیار داد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 156). لاجرم بر ارتفاع درجۀ جاه و منزلت ایشان حسد بردی. (مرزبان نامه ایضاً ص 104). بعضی از آن قوم که مرتبت پیشوایی و منزلت مقتدایی داشتند پیش آمدند. (مرزبان نامه ایضاً ص 39). حقیر داشتن فقیر و سرعت غضب و حب منزلت از دیدن نفس است. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 234). چون بدین منزلت برسد ابتدای اتصال بود به عالم اشرف و وصول به مراتب ملائکۀ مقدس. (اخلاق ناصری). اقتدای او به افعال او به حسب منزلت و مرتبت آن کس بود در این احوال. (اخلاق ناصری). هر که بدان منزلت رسید به نهایت مدارج سعادت رسیده باشد. (اخلاق ناصری). پس بندۀ بی بضاعت هر چند خویشتن را منزلت وپایۀ این جرأت نمی دید... در این معنی شروع پیوست. (اخلاق ناصری). چو در قومی یکی بیدانشی کرد نه که را منزلت ماند نه مه را. سعدی. لکن از جهت رفعت مرتبت و علو منزلت بغایت دور است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 35). فی الجمله هر که خواهد منزلت خود پیش خدای بداند و بشناسد باید که اول منزلت حق را پیش خود اعتبار کند و به مقدار آن منزلت خود را نزدیک او قیاس کند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 94) .هر که بدین مقام رسید منزلتی یافت که فوق آن منزلتی نبودو کمال این منزلت رسول (ص) را بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 341). جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر سخن ز منزلت اوج لامکان گفتن. ابن یمین. در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار. ابن یمین. - خامل منزلت، دون پایه. وضیع. آنکه در گمنامی بسر برد: مرد هنرمند و با مروت اگرچه خامل منزلت... باشد به عقل و مروت خویش پیدا آید. (کلیله و دمنه). - عالی منزلت، بلندمقام. عالی مقام. بلندپایه. عالی قدر: حضرت عالی منزلت، ممالک مدار. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 1). - کیوان منزلت، کنایه از بلندمقام. عالی منزلت: آفتاب رحمت، قمرسریر، کیوان منزلت، مشتری ضمیر. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 1). - منزلت دادن، قدر بخشیدن. شأن و اعتبار دادن: سخا را منزلت دادی سخن را قیمت افزودی خداوند سخاورزی هنرمند سخن دانی. امیر معزی (از آنندراج). - منزلت داشتن، قدر و مقام داشتن. ارج داشتن. لیاقت داشتن: گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم باشد که گذر باشد یک روز بر این خاکت. سعدی. - منزلت یافتن، دست یافتن به مقام. ارج و اعتبار یافتن: در دین منزلتی شریف یافت. (کلیله و دمنه). تا در تحصیل فضل و ادب همتی بلند... نباشد... این منزلت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). هر که بدین مقام رسید منزلتی یافت که... (مصباح الهدایه چ همایی ص 341). - نازل منزلت، دون مرتبه. دون پایه. آنکه در رتبتی پست قرار دارد: مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد اگرچه خامل ذکر و نازل منزلت باشد. (کلیله و دمنه). ، درجه و پایه. (ناظم الاطباء). حد. مرحله: بسیار زر بشد تا کار بدان منزلت رسیده آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). چون می بایست که کار این قوم بدین منزلت رسد تدبیر راست چگونه آمدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). می بینی که کارم به کدام منزلت رسیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593)، مثابه. مثابت: پادشاه مثلاً، منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 23). - به منزلت، بمثابۀ. در حکم . بجای : اسلام را به منزلت حیدر است شمشیر او به منزلت ذوالفقار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 98). اگر گوید حرف چیست گوییم که حرف از نام به منزلت نقطه است از خط و مر حرف را معنی نیست. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 9). مر بیشتر حیوان را، هر یکی را بانگی هست که آن (بانگ) خاصه مر او راست و آن بانگ از او به منزلت نطق است از مردم. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 12). نوشته قولی است که قلم مراو را به منزلت زبان است. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 13). طایفه ای از مشاهیر ایران... به منزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودند. (کلیله و دمنه). اگر مواضع حقوق به امساک نامرعی دارد به منزلت درویشی باشد... (کلیله و دمنه). غریزه در مردم به منزلت آتش است در چوب. (کلیله و دمنه). خاندان عباسی را چه باک چون پادشاهان روی زمین به مثابت و منزلت لشکرند. (جامعالتواریخ رشیدی). ، نظم. تسلسل. سلسلۀ مراتب.سامان: چون ترتیب و منزلت نبود نظام نبود. (قابوسنامه چ نفیسی ص 8)
منزله. مرتبت و مقام و رتبه و حرمت و احترام. (ناظم الاطباء). پایگاه. جایگاه. مکانت. مرتبت. قدر. ارج. شأن. اعتبار. خطر. جاه. حرمت. بزرگی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون ایا به منزلت و نام نیک اسکندر. فرخی. درخواست می کند امیرالمؤمنین از خداوند تعالی که صاحب منزلت سازد امام پاک القادر باﷲ را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی و لکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید. (قابوسنامه چ نفیسی ص 15). زیر دست لشکری دشمن شناس کان به جاه و منزلت زین برتر است. ناصرخسرو. با همت و محل تو از قدر و منزلت بگذشت از آنکه شرح توان داد کار ملک. مسعودسعد. هست بدان منزلت که مجلس او را ماه و ستاره سزد نهالی و مسند. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 187). ای افتخار عالم از اقبال و منزلت وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار. امیر معزی (ایضاً ص 309). چون روزگار منزلت بخت او بدید او راجمال دوده و فخر تبار یافت. امیر معزی (ایضاً ص 110). همی ز منزلت و جاه من سخن گویند به هر کجا که در آفاق مجمعالشعراست. امیر معزی (ایضاً ص 83). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). در انواع علوم به منزلتی رسید که هیچ پادشاه پیش از وی آن مقام را در نتوانست یافت. (کلیله و دمنه) .جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردم دل در پشتیوان پوسیده بسته. (کلیله و دمنه). اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست. (کلیله و دمنه). هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب. سنائی (دیوان چ مصفا ص 40). بنمای جمال خویش و بفزای در منزلت و مقام عاشق. سنائی (ایضاً ص 458). روی تو از دل ببرد منزلت و قدر و ناز موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس. سنائی (ایضاً ص 447). ایزد عزّ و علا پادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است... تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود. (چهارمقاله ص 6). چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 198). با منزلت و رای و کف تو به اضافت خورشیدسها، چرخ زمین، بحرشمر شد. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 77). زیرک نیز بر او آفرین خواند و به نوید عواطف و اعلاء جاه و منزلت... استظهار بسیار داد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 156). لاجرم بر ارتفاع درجۀ جاه و منزلت ایشان حسد بردی. (مرزبان نامه ایضاً ص 104). بعضی از آن قوم که مرتبت پیشوایی و منزلت مقتدایی داشتند پیش آمدند. (مرزبان نامه ایضاً ص 39). حقیر داشتن فقیر و سرعت غضب و حب منزلت از دیدن نفس است. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 234). چون بدین منزلت برسد ابتدای اتصال بود به عالم اشرف و وصول به مراتب ملائکۀ مقدس. (اخلاق ناصری). اقتدای او به افعال او به حسب منزلت و مرتبت آن کس بود در این احوال. (اخلاق ناصری). هر که بدان منزلت رسید به نهایت مدارج سعادت رسیده باشد. (اخلاق ناصری). پس بندۀ بی بضاعت هر چند خویشتن را منزلت وپایۀ این جرأت نمی دید... در این معنی شروع پیوست. (اخلاق ناصری). چو در قومی یکی بیدانشی کرد نه که را منزلت ماند نه مه را. سعدی. لکن از جهت رفعت مرتبت و علو منزلت بغایت دور است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 35). فی الجمله هر که خواهد منزلت خود پیش خدای بداند و بشناسد باید که اول منزلت حق را پیش خود اعتبار کند و به مقدار آن منزلت خود را نزدیک او قیاس کند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 94) .هر که بدین مقام رسید منزلتی یافت که فوق آن منزلتی نبودو کمال این منزلت رسول (ص) را بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 341). جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر سخن ز منزلت اوج لامکان گفتن. ابن یمین. در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار. ابن یمین. - خامل منزلت، دون پایه. وضیع. آنکه در گمنامی بسر برد: مرد هنرمند و با مروت اگرچه خامل منزلت... باشد به عقل و مروت خویش پیدا آید. (کلیله و دمنه). - عالی منزلت، بلندمقام. عالی مقام. بلندپایه. عالی قدر: حضرت عالی منزلت، ممالک مدار. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 1). - کیوان منزلت، کنایه از بلندمقام. عالی منزلت: آفتاب رحمت، قمرسریر، کیوان منزلت، مشتری ضمیر. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 1). - منزلت دادن، قدر بخشیدن. شأن و اعتبار دادن: سخا را منزلت دادی سخن را قیمت افزودی خداوند سخاورزی هنرمند سخن دانی. امیر معزی (از آنندراج). - منزلت داشتن، قدر و مقام داشتن. ارج داشتن. لیاقت داشتن: گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم باشد که گذر باشد یک روز بر این خاکت. سعدی. - منزلت یافتن، دست یافتن به مقام. ارج و اعتبار یافتن: در دین منزلتی شریف یافت. (کلیله و دمنه). تا در تحصیل فضل و ادب همتی بلند... نباشد... این منزلت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). هر که بدین مقام رسید منزلتی یافت که... (مصباح الهدایه چ همایی ص 341). - نازل منزلت، دون مرتبه. دون پایه. آنکه در رتبتی پست قرار دارد: مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد اگرچه خامل ذکر و نازل منزلت باشد. (کلیله و دمنه). ، درجه و پایه. (ناظم الاطباء). حد. مرحله: بسیار زر بشد تا کار بدان منزلت رسیده آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). چون می بایست که کار این قوم بدین منزلت رسد تدبیر راست چگونه آمدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). می بینی که کارم به کدام منزلت رسیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593)، مثابه. مثابت: پادشاه مثلاً، منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 23). - به منزلت، بمثابۀ. در حکم ِ. بجای ِ: اسلام را به منزلت حیدر است شمشیر او به منزلت ذوالفقار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 98). اگر گوید حرف چیست گوییم که حرف از نام به منزلت نقطه است از خط و مر حرف را معنی نیست. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 9). مر بیشتر حیوان را، هر یکی را بانگی هست که آن (بانگ) خاصه مر او راست و آن بانگ از او به منزلت نطق است از مردم. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 12). نوشته قولی است که قلم مراو را به منزلت زبان است. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 13). طایفه ای از مشاهیر ایران... به منزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودند. (کلیله و دمنه). اگر مواضع حقوق به امساک نامرعی دارد به منزلت درویشی باشد... (کلیله و دمنه). غریزه در مردم به منزلت آتش است در چوب. (کلیله و دمنه). خاندان عباسی را چه باک چون پادشاهان روی زمین به مثابت و منزلت لشکرند. (جامعالتواریخ رشیدی). ، نظم. تسلسل. سلسلۀ مراتب.سامان: چون ترتیب و منزلت نبود نظام نبود. (قابوسنامه چ نفیسی ص 8)