پنهان در خانه درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه پنهانی به خانه درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خوار و حقیر. (آنندراج) (از منتهی الارب). ذلیل وخوار و حقیر. (ناظم الاطباء). رجوع به انقماع شود
پنهان در خانه درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه پنهانی به خانه درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خوار و حقیر. (آنندراج) (از منتهی الارب). ذلیل وخوار و حقیر. (ناظم الاطباء). رجوع به انقماع شود
به کازه درنشیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در کازه می نشیند جهت شکار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، محرم و هم راز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منامسه شود
به کازه درنشیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در کازه می نشیند جهت شکار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، محرم و هم راز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منامسه شود
به آب فرورونده، یعنی غریق. (غیاث) (آنندراج). غوطه ور. فرورفته. منغمر: ما در صفقۀ این محنت و نعمت به هم مشارکیم و در عین واقعۀ یکدیگر منغمس. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 262). رنگ سیاه مناسب حال کسی است که در ظلمات نفس منغمر و منغمس بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 151). منغمسان بحر معاصی را جز سفینۀ او به ساحل نجات نرساند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 366). رجوع به انغماس شود
به آب فرورونده، یعنی غریق. (غیاث) (آنندراج). غوطه ور. فرورفته. منغمر: ما در صفقۀ این محنت و نعمت به هم مشارکیم و در عین واقعۀ یکدیگر منغمس. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 262). رنگ سیاه مناسب حال کسی است که در ظلمات نفس منغمر و منغمس بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 151). منغمسان بحر معاصی را جز سفینۀ او به ساحل نجات نرساند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 366). رجوع به انغماس شود
فرونشیننده و نیست و محوشونده. (غیاث) (آنندراج). پوشیده شده. محوشده. ناپدیدگشته و پاک شده و ازمیان رفته (چون خط و اثر و جز آن). (یادداشت مرحوم دهخدا) : - منطمس شدن، محو شدن. از میان رفتن. ناپدید شدن: کی شود دریا ز پوز سگ نجس کی شود خورشید از پف منطمس. مولوی. کی شود این چشمۀ دریا مدد منطمس زین مشت خاک نیک و بد. مولوی. - منطمس گشتن، نابود شدن. نیست شدن. محو شدن. فرسوده شدن و از میان رفتن: بیشتر از رسوم پادشاهی به روزگار ایشان مندرس شد و بسی از ضروریات ملک منطمس گشت. (چهارمقاله ص 40). تا لغت پارسی متداول السنه است و متناول افواه عالمیان باشد آثار انوار او از حواشی ایام منطمس و مندرس نگردد. (سندبادنامه ص 27). بسبب تغییر روزگار و تأثیر فلک دوار... مدارس درس مندرس و معالم علم منطمس گشته... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 3). به مرور ایام و امتداد شهور و اعوام منطمس و مندرس نگردد. (جامعالتواریخ رشیدی)
فرونشیننده و نیست و محوشونده. (غیاث) (آنندراج). پوشیده شده. محوشده. ناپدیدگشته و پاک شده و ازمیان رفته (چون خط و اثر و جز آن). (یادداشت مرحوم دهخدا) : - منطمس شدن، محو شدن. از میان رفتن. ناپدید شدن: کی شود دریا ز پوز سگ نجس کی شود خورشید از پف منطمس. مولوی. کی شود این چشمۀ دریا مدد منطمس زین مشت خاک نیک و بد. مولوی. - منطمس گشتن، نابود شدن. نیست شدن. محو شدن. فرسوده شدن و از میان رفتن: بیشتر از رسوم پادشاهی به روزگار ایشان مندرس شد و بسی از ضروریات ملک منطمس گشت. (چهارمقاله ص 40). تا لغت پارسی متداول السنه است و متناول افواه عالمیان باشد آثار انوار او از حواشی ایام منطمس و مندرس نگردد. (سندبادنامه ص 27). بسبب تغییر روزگار و تأثیر فلک دوار... مدارس درس مندرس و معالم علم منطمس گشته... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 3). به مرور ایام و امتداد شهور و اعوام منطمس و مندرس نگردد. (جامعالتواریخ رشیدی)
بخش بخش شونده. (آنندراج). بخش بخش شده و قسمت شده. (ناظم الاطباء). تقسیم شده: عقلاگفته اند هر گناه که از مردم صادر شود منقسم است بر چهار قسم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 117). مراتب پیغمبران منقسم به چهار است. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 16). - منقسم ساختن، تقسیم کردن. قسمت کردن: فیاض علی الاطلاق نور محمدی را که زمره ای از فضلا آن را جوهر بیضا گویند منقسم به دو قسم ساخت. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 11). - منقسم شدن، تقسیم شدن. قسمت شدن. بخش شدن: حکمت منقسم می شود به دو قسم، یکی علم دیگری عمل. (اخلاق ناصری). حکمت نظری منقسم می شود به دو قسم: یکی علم به آنچه مخالطت ماده شرط وجود او نبود و دیگری... (اخلاق ناصری). و اما حکمت عملی... منقسم می شود به دو قسم یکی آنکه راجع بود با هرنفسی به انفراد و دیگر... (اخلاق ناصری). بیان این سخن آن است که هر یک از واقعه و منام منقسم می شود به سه قسم. (مصباح الهدایه چ همایی ص 172). شوق به حسب انقسام محبت منقسم شود به دو قسم. (مصباح الهدایه ایضاًص 411). - منقسم کردن، تقسیم کردن. قسمت کردن. بخش کردن. - منقسم گردانیدن، تقسیم کردن. قسمت کردن. بخش کردن: آفریدگار... چون عرض ارض را بیافرید و مراکب خاک بر مناکب آب نهاد... این عالم برای نفع بنی آدم منقسم گردانید به دو قسم. (لباب الالباب چ نفیسی ص 6). چنانکه عرصۀ جهان را منقسم گردانند به دو قسم، یکی بر و یکی بحر، خطۀ سخن را نیز منقسم گردانید به دو قسم یکی نظم و یکی نثر. (لباب الالباب ایضاً ص 6). ، توزیع کردن. به هر کس سهمی دادن. به هر کسی بهره ای از چیزی دادن: اگر شیخ حاضر باشد... بر حاضران منقسم گرداند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 200) ، پریشان. پراکنده خاطر. آشفته: مرد تا برخویشتن زینت کند از کوی دیو منقسم باشد در این ره زاضطراب و زاضطرار. سنائی (دیوان چ مصفا ص 131)
بخش بخش شونده. (آنندراج). بخش بخش شده و قسمت شده. (ناظم الاطباء). تقسیم شده: عقلاگفته اند هر گناه که از مردم صادر شود منقسم است بر چهار قسم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 117). مراتب پیغمبران منقسم به چهار است. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 16). - منقسم ساختن، تقسیم کردن. قسمت کردن: فیاض علی الاطلاق نور محمدی را که زمره ای از فضلا آن را جوهر بیضا گویند منقسم به دو قسم ساخت. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 11). - منقسم شدن، تقسیم شدن. قسمت شدن. بخش شدن: حکمت منقسم می شود به دو قسم، یکی علم دیگری عمل. (اخلاق ناصری). حکمت نظری منقسم می شود به دو قسم: یکی علم به آنچه مخالطت ماده شرط وجود او نبود و دیگری... (اخلاق ناصری). و اما حکمت عملی... منقسم می شود به دو قسم یکی آنکه راجع بود با هرنفسی به انفراد و دیگر... (اخلاق ناصری). بیان این سخن آن است که هر یک از واقعه و منام منقسم می شود به سه قسم. (مصباح الهدایه چ همایی ص 172). شوق به حسب انقسام محبت منقسم شود به دو قسم. (مصباح الهدایه ایضاًص 411). - منقسم کردن، تقسیم کردن. قسمت کردن. بخش کردن. - منقسم گردانیدن، تقسیم کردن. قسمت کردن. بخش کردن: آفریدگار... چون عرض ارض را بیافرید و مراکب خاک بر مناکب آب نهاد... این عالم برای نفع بنی آدم منقسم گردانید به دو قسم. (لباب الالباب چ نفیسی ص 6). چنانکه عرصۀ جهان را منقسم گردانند به دو قسم، یکی بر و یکی بحر، خطۀ سخن را نیز منقسم گردانید به دو قسم یکی نظم و یکی نثر. (لباب الالباب ایضاً ص 6). ، توزیع کردن. به هر کس سهمی دادن. به هر کسی بهره ای از چیزی دادن: اگر شیخ حاضر باشد... بر حاضران منقسم گرداند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 200) ، پریشان. پراکنده خاطر. آشفته: مرد تا برخویشتن زینت کند از کوی دیو منقسم باشد در این ره زاضطراب و زاضطرار. سنائی (دیوان چ مصفا ص 131)