جدول جو
جدول جو

معنی منقمس - جستجوی لغت در جدول جو

منقمس
(مُ قَ مِ)
فرورونده در آب. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). در آب فرورفته. (ناظم الاطباء). منغمس. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ستارۀ فروشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). ستارۀ فروشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقماس شود
لغت نامه دهخدا
منقمس
فرو رونده در آب، فرو شونده: ستاره
تصویری از منقمس
تصویر منقمس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منقسم
تصویر منقسم
قسمت شده، بخش بخش شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغمس
تصویر منغمس
در آب فرورونده، در آب فرورفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منطمس
تصویر منطمس
فرونشیننده، محو شونده، ناپدید
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَ مِ)
پنهان در خانه درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه پنهانی به خانه درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خوار و حقیر. (آنندراج) (از منتهی الارب). ذلیل وخوار و حقیر. (ناظم الاطباء). رجوع به انقماع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ رِ)
مبتلا به نقرس. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و قد یتخذ من هذا الحجر اجران فیضع فیه المنقرسون ارجلهم. (ابن البیطار) (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مِ)
درآینده در دیماس. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درآینده در حمام و گلخن و زندان. (ناظم الاطباء). رجوع به دیماس و اندماس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
به کازه درنشیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در کازه می نشیند جهت شکار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، محرم و هم راز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منامسه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ مِ)
به آب فرورونده، یعنی غریق. (غیاث) (آنندراج). غوطه ور. فرورفته. منغمر: ما در صفقۀ این محنت و نعمت به هم مشارکیم و در عین واقعۀ یکدیگر منغمس. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 262). رنگ سیاه مناسب حال کسی است که در ظلمات نفس منغمر و منغمس بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 151). منغمسان بحر معاصی را جز سفینۀ او به ساحل نجات نرساند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 366). رجوع به انغماس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ مِ)
کار پوشیده. (منتهی الارب). نهفته و پنهان شده. (ناظم الاطباء). مستور. پوشیده: امر منهمس، کاری نهانی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ مِ)
فرونشیننده و نیست و محوشونده. (غیاث) (آنندراج). پوشیده شده. محوشده. ناپدیدگشته و پاک شده و ازمیان رفته (چون خط و اثر و جز آن). (یادداشت مرحوم دهخدا) :
- منطمس شدن، محو شدن. از میان رفتن. ناپدید شدن:
کی شود دریا ز پوز سگ نجس
کی شود خورشید از پف منطمس.
مولوی.
کی شود این چشمۀ دریا مدد
منطمس زین مشت خاک نیک و بد.
مولوی.
- منطمس گشتن، نابود شدن. نیست شدن. محو شدن. فرسوده شدن و از میان رفتن: بیشتر از رسوم پادشاهی به روزگار ایشان مندرس شد و بسی از ضروریات ملک منطمس گشت. (چهارمقاله ص 40). تا لغت پارسی متداول السنه است و متناول افواه عالمیان باشد آثار انوار او از حواشی ایام منطمس و مندرس نگردد. (سندبادنامه ص 27). بسبب تغییر روزگار و تأثیر فلک دوار... مدارس درس مندرس و معالم علم منطمس گشته... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 3). به مرور ایام و امتداد شهور و اعوام منطمس و مندرس نگردد. (جامعالتواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ مِ)
شتر سربردارنده و بازمانده از آب خوردن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انقماح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ سِ)
بخش بخش شونده. (آنندراج). بخش بخش شده و قسمت شده. (ناظم الاطباء). تقسیم شده: عقلاگفته اند هر گناه که از مردم صادر شود منقسم است بر چهار قسم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 117). مراتب پیغمبران منقسم به چهار است. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 16).
- منقسم ساختن، تقسیم کردن. قسمت کردن: فیاض علی الاطلاق نور محمدی را که زمره ای از فضلا آن را جوهر بیضا گویند منقسم به دو قسم ساخت. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 11).
- منقسم شدن، تقسیم شدن. قسمت شدن. بخش شدن: حکمت منقسم می شود به دو قسم، یکی علم دیگری عمل. (اخلاق ناصری). حکمت نظری منقسم می شود به دو قسم: یکی علم به آنچه مخالطت ماده شرط وجود او نبود و دیگری... (اخلاق ناصری). و اما حکمت عملی... منقسم می شود به دو قسم یکی آنکه راجع بود با هرنفسی به انفراد و دیگر... (اخلاق ناصری). بیان این سخن آن است که هر یک از واقعه و منام منقسم می شود به سه قسم. (مصباح الهدایه چ همایی ص 172). شوق به حسب انقسام محبت منقسم شود به دو قسم. (مصباح الهدایه ایضاًص 411).
- منقسم کردن، تقسیم کردن. قسمت کردن. بخش کردن.
- منقسم گردانیدن، تقسیم کردن. قسمت کردن. بخش کردن: آفریدگار... چون عرض ارض را بیافرید و مراکب خاک بر مناکب آب نهاد... این عالم برای نفع بنی آدم منقسم گردانید به دو قسم. (لباب الالباب چ نفیسی ص 6). چنانکه عرصۀ جهان را منقسم گردانند به دو قسم، یکی بر و یکی بحر، خطۀ سخن را نیز منقسم گردانید به دو قسم یکی نظم و یکی نثر. (لباب الالباب ایضاً ص 6).
، توزیع کردن. به هر کس سهمی دادن. به هر کسی بهره ای از چیزی دادن: اگر شیخ حاضر باشد... بر حاضران منقسم گرداند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 200) ، پریشان. پراکنده خاطر. آشفته:
مرد تا برخویشتن زینت کند از کوی دیو
منقسم باشد در این ره زاضطراب و زاضطرار.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 131)
لغت نامه دهخدا
فرو نشیننده، نیست شونده فرو نشیننده، نیست شونده، نا پدید شونده (ستاره و جز آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغمس
تصویر منغمس
فرو رونده (در آب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقسم
تصویر منقسم
بخشار بخش شونده تقسیم شونده بخش بخش شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منطمس
تصویر منطمس
((مُ طِ مِ))
محو شونده، ناپدید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقسم
تصویر منقسم
((مُ قَ س))
بخش بخش شده، قسمت شده
فرهنگ فارسی معین
تقسیم شده، بخش بخش، حصه حصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد