جدول جو
جدول جو

معنی منفلوطی - جستجوی لغت در جدول جو

منفلوطی(مَ فَ)
مصطفی لطفی بن محمد لطفی المنفلوطی. نویسنده و ادیب مشهور و برجسته دارای مقالات و نوشته های بی نظیر با اسلوبی ممتاز (1279-1343 هجری قمری). در منفلوط ولادت یافت و در الازهر به تحصیل علم همت گماشت و سپس به شیخ محمد عبده پیوست و بدین سبب شش ماه زندانی شد. شهرت وی از سال 1907م. با نشر مقالاتی تحت عنوان ’النظرات’ که در روزنامۀ ’المؤید’ به چاپ می رسید به اوج خود رسید. او راست: ’النظرات’، ’فی سبیل التاج’، ’العبرات’ و آثار دیگر. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1044). رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ص 5 و 18 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ حَ)
شهری است به صعید مصر. (منتهی الارب). شهری به صعید در جانب مغرب نیل و از کرانۀ آن دورافتاده. (از معجم البلدان). نام شهری به ساحل غربی نیل در مصروسطی از اعمال اسیوط دارای بیست هزار سکنه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ)
منسوب به منگلوس:
فیلان سفید منگلوسی
خم گشته ز بار آن عروسی.
هاتفی
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
دستی آبله شده. (مهذب الاسماء) : کف منفوطه، کف دست آبله رسیدۀ شوخگین ازعمل. نفیطه. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). آبله رسیده. تاول زده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
در تداول، آنکه لوطی گری ندارد، که آئین رفاقت نداند، که نارو میزند، نارفیق، نادرویش، ناجوانمرد
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صفت مفلوک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیچارگی. بدبختی. پریشانی. تهیدستی. و رجوع به مفلوک شود
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ مَ فَ)
ابوالنصر منفلوطی. نام او در هدیه العارفین بغدادی به صورت ’علی بن عبدالله منفلوطی’ آمده است. وی شاعر بود و در منفلوط از اعمال مصر متولد شد و به جامع ازهر ملحق گشت و در سال 1298 هجری قمری در منفلوطدرگذشت. او را دیوان شعری است. (از معجم المؤلفین). صاحب معجم المؤلفین به مآخذ ذیل نیز اشاره کرده است: فهرس المؤلفین بالظاهریه. تاریخ آداب اللغه العربیۀ جرجی زیدان ج 4 ص 238. الاعلام زرکلی ج 5 ص 181. هدیه العارفین بغدادی ج 1 ص 776. المکتبه البلدیه. فهرس الادب ص 59. فهرس دارالکتب المصریه ج 3 ص 140
لغت نامه دهخدا
نادرست نویسی نالوتی ناجوانمرد آنکه لوطی گری نداردکسی که آیین دوستی را مراعات نکندناجوانمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالوطی
تصویر نالوطی
ناجوانمرد، بی مروّت
فرهنگ فارسی معین
ادبار، بدبختی، بیچارگی، فلاکت زدگی، نامرادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی مروت، لامروت، ناجوانمرد، نامرد
متضاد: لوطی
فرهنگ واژه مترادف متضاد