جدول جو
جدول جو

معنی منفلوط - جستجوی لغت در جدول جو

منفلوط
(مَ حَ)
شهری است به صعید مصر. (منتهی الارب). شهری به صعید در جانب مغرب نیل و از کرانۀ آن دورافتاده. (از معجم البلدان). نام شهری به ساحل غربی نیل در مصروسطی از اعمال اسیوط دارای بیست هزار سکنه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغلوط
تصویر مغلوط
غلط دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفلوک
تصویر مفلوک
فلک زده، بدبخت، بی چیز، عاجز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقوط
تصویر منقوط
نقطه دار، نقطه گذاشته شده، حرفی که دارای نقطه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفلوج
تصویر مفلوج
کسی که به بیماری فلج مبتلا باشد، فلج شده، فالج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخلوط
تصویر مخلوط
آمیخته شده، درهم شده، به هم آمیخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفور
تصویر منفور
مورد نفرت، ناپسند، رمیده، دور شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ فَ)
مصطفی لطفی بن محمد لطفی المنفلوطی. نویسنده و ادیب مشهور و برجسته دارای مقالات و نوشته های بی نظیر با اسلوبی ممتاز (1279-1343 هجری قمری). در منفلوط ولادت یافت و در الازهر به تحصیل علم همت گماشت و سپس به شیخ محمد عبده پیوست و بدین سبب شش ماه زندانی شد. شهرت وی از سال 1907م. با نشر مقالاتی تحت عنوان ’النظرات’ که در روزنامۀ ’المؤید’ به چاپ می رسید به اوج خود رسید. او راست: ’النظرات’، ’فی سبیل التاج’، ’العبرات’ و آثار دیگر. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1044). رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ص 5 و 18 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تُ لُن)
مونتولون. ژنرال فرانسوی (1783- 1853 میلادی). او در دوران اسارت ناپلئون اول، فرمانروای فرانسه، با وی همراه بود و خاطرات و نکاتی را که درروشن شدن تاریخ فرانسه مؤثر بود، به نام ’ناپلئون’در سالهای 1822- 1825 میلادی منتشر ساخت. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
دارویی که اکلیل الملک نیز گویند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ظاهراً طعامی بوده است مرکب از کشک (ترف) و گردو و مرغ. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
رو منکلوس کن تو به ترف و به گوز تر
دهقان غاتفر دهدت مرغ پروره.
سوزنی (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مَ گِ)
نام شهری است که در آنجا فیل قوی هیکل و عظیم الجثۀ جنگی و دلاور میشود و فیل سفید هم در آنجا به هم میرسد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) :
محمود کوکه او ره هندوستان گرفت
در پای پیل کوفت همه منگلوس را.
فرخی.
پیل شطرنج از کجا ماند به پیل منگلوس
شیر شادروان کجا ماند به شیر مرغزار.
(یادداشت بدون ذکر نام شاعر)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
دستی آبله شده. (مهذب الاسماء) : کف منفوطه، کف دست آبله رسیدۀ شوخگین ازعمل. نفیطه. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). آبله رسیده. تاول زده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام مردی است که کنیزکان بخریدی و بر ایشان قوادگی کردی و عذرا را بخرید. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 203). یکی از نامها که در وامق وعذرا آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو رفتند سوی جزیره کیوس
یکی مرد بد نام او منقلوس.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 203)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
درختی است که سلع نیز نامند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفلوج
تصویر مفلوج
آنکه اندام او از بیماری سست شده باشد، فالج زده، فلج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغوط
تصویر منغوط
چوب دوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
ارند گجستک لهاش گراز خرده بینان بخرد نباشم نباشم هم از ابلهان لهاشم (نزاری) دشمنروی بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت دشمنروی و گرانجان (کلیله و دمنه) ناپسند مورد نفرت واقع شده ناپسند دور شده، جمع منفورین
فرهنگ لغت هوشیار
دیلدار پنده دار نقطه دار. یا حرف (حروف) منقوط. حرف (حروفی) که دارای نقطه باشد مقابل حرف (حروف) عطل مهمله: (اگر شاعری... حرف عطل یا منقوط لازم دارد هر آینه از نوع تعسفی خالی نباشد) (المعجم. مد. چا. 317: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوط
تصویر مخلوط
آمیخته شده، در هم و شوریده
فرهنگ لغت هوشیار
مبتلای فلاکت، فلک زده، مفلس و تباه ساخته فارسی گویان از مفلاک پارسی بی چیز تهیدست غیاث آن را تازی دانسته ولی در تازی نیامده. بدبخت تهیدست بیچاره. توضیح غالبا تصور کرده اند که این کلمه از} فلک {یا} فلک زده {ساخته شده ولی علامه قزوینی نوشته: (مفلوک ظاهرابل قریب بیقین محرف مفلاک است نه اسم مفعول جعلی از فلک زده کماقاله بعضهم و کنت اتوهمه انا ایضا) (قزوینی. یادداشتها 117: 7) این کلمه در قرن 10 هجری استعمال شده: (غازیان عظام نردبان بر دیوار آن روزنه نهاده او را با دو سه مفلوکی که آنجا بودند پایین آوردند. {حبیب السیر (چا. 1 جزو چهارم از مجلد سیم ص 345)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغلوط
تصویر مغلوط
غلط دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفلوط
تصویر قفلوط
یونانی تازی گشته تره بستانی ازگیاهان کراث بستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوط
تصویر مخلوط
((مَ))
آمیخته شده، به هم آمیخته، به گونه ای که قابل جداسازی باشند، مقابل محلول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفلوک
تصویر مفلوک
((مَ))
بدبخت، گرفتار، دچار فلاکت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفلوج
تصویر مفلوج
((مَ))
فلج شده، عاجز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغلوط
تصویر مغلوط
((مَ))
غلط دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفور
تصویر منفور
((مَ))
ناپسند، مورد نفرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفلوک
تصویر مفلوک
بیچاره، درمانده، بدبخت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخلوط
تصویر مخلوط
آمیخته، درهم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخلوط
تصویر مخلوط
Mixed
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مخلوط
تصویر مخلوط
misturado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مخلوط
تصویر مخلوط
gemischt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مخلوط
تصویر مخلوط
mieszany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مخلوط
تصویر مخلوط
смешанный
دیکشنری فارسی به روسی