جدول جو
جدول جو

معنی منفرک - جستجوی لغت در جدول جو

منفرک
(مُ فَ رِ)
مالیده پوست رفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منفرد
تصویر منفرد
تنها، یکه، یگانه، بی همتا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفک
تصویر منفک
بازشده، جداشده، رهاشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفرج
تصویر منفرج
گشوده، باز، گشاده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رِ)
یا ’منفروا’ (1232-1266م.) پادشاه سیسیل از سال 1258م. تا سال 1266 م. او پسر قانونی امپراتور فریدریک دوم بود و در مقابل حملۀ شارل اول به قلمروش مقاومت کرد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رَ)
آنکه زنان وی را دوست ندارند. (مهذب الاسماء) : رجل مفرک، مرد دشمن داشتۀ زنان. (منتهی الارب) (از آنندراج). مردی که زنان وی را دشمن دارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فُ)
سیمون چهارم... از بزرگان فرانسه (1150-1218م.) و فرماندۀ قوای فرانسه علیه ’آلبیها’ بود که در تولوز کشته شد و پسر بزرگش آموری ششم، ملقب به کنت دومنفر (1192-1241 میلادی) در سال 1230م. صاحب منصب درجۀ اول فرانسه شد. سیمون دومنفر ملقب به ’کنت دو لیسستر’ (؟1208-1265 میلادی) سومین پسر سیمون چهارم که سردستۀ قیام بارونها علیه هانری سوم انگلستان بود. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
رماننده. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). آنکه می رماند و می گریزاند. (ناظم الاطباء) ، خداوند شتران رمنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، به چیرگی حکم کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه حکم بر غلبه می کند. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، یاری دهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه نصرت می دهد و یاری می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَک ک)
جداگردنده. (غیاث) (آنندراج). از هم جدا گردیده. و جداشده و زایل گشته. (ناظم الاطباء). رجوع به انفکاک شود.
- منفک شدن، جدا گردیدن:
حیات حاسد جاهت به یک نفس گرو است
رسید نوبت آن کآن از او شود منفک.
ابن یمین.
در این مقام، خشیت و هیبت به جای خوف درآیدو ادای حق عظمت الهی لازم ذات گردد و هرگز منفک نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 392).
- ، منشعب شدن: بدین سبب اجزاء جزاز جزو دوم هزج منفک می شود. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 52).
- منفک نشدن، همیشه بودن. (ناظم الاطباء).
، آزاد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان شیان است که در بخش مرکزی شهرستان شاه آباد واقع است و 288 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ غُ رَ)
به معنی منغر که پول ریزۀ خرد و کوچک است. (برهان). منغر. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). رجوع به منغر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رَ)
زن باردار که دل وی بشورد. (از منتهی الارب). زن باردار شوریده و گویند انها لمنفرث بها. (ناظم الاطباء) : منفرث بها، زن باردار که دل شوره داشته باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رِ)
شکافته شکم و جگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رِ)
دارای فرجه و گشاده. (ناظم الاطباء). باز. گشاد. گشاده. گشوده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- زاویۀ منفرج، زاویۀ منفرجه. (ناظم الاطباء). رجوع به منفرجه شود.
- مثلث منفرج الزاویه، مثلثی که یکی از زوایای آن بیش از نود درجه باشد.
، رخنه و شکاف دار. (آنندراج). شکاف دار و رخنه دار. (ناظم الاطباء). شکافته. و گاه گاه منفرج و منقشع می گردد و به طریق وجد دل از لمعان آن نور ذوق می یابد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 75) ، دور و علیحده و جدا، دارای راحت و آسایش و خشنود و کامران و رسته از اندوه و غم. (ناظم الاطباء). رجوع به انفراج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رِ)
تنها. (آنندراج) (غیاث). تنها و مجرد و یکه و یکتا. (ناظم الاطباء). یگانه. فرد: آن مجتهد طریقت آن منفرد حقیقت... از ائمۀ وقت بود. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 255) ، ممتاز. مشخص. شاخص: مرزبان... از همه برادران به فضیلت فضل منفرد بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 12). هر مرکبی را حکمی و خاصیتی و هیئتی بود که بدان متخصص و منفرد باشد و مشارکت نبود. (اخلاق ناصری).
- منفرد افتادن، جدا افتادن. ممتاز شدن. مشخص شدن: هر یک به بساطت خویش از دیگری منفرد افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 98).
- منفرد گردانیدن، جدا کردن. ممتاز کردن: یکی را از دیگر منفرد نگرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 166).
، جداگانه. علی حده. مستقل: بعد از این فصلی منفرد در ذکر آن ایراد خواهد رفت. (مصباح الهدایه چ همایی ص 321) ، در اصطلاح شطرنج، حالت پیاده ای که از پیادۀ دیگر جدا افتاده و دفاع از آن ممکن نیست، گوشه نشین. (ناظم الاطباء) :
منقطع از خلق نی از بدخویی
منفرد از مرد و زن نی از دویی.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 168).
، ساده و مفرد و بی آمیزش، کمیاب و نادر. (ناظم الاطباء) ، نزد علمای عربیت، لفظی است که برای واحد وضع شده باشد خواه علم باشد خواه غیر آن. مقابل مشترک، نزد فقها، کسی که به تنهایی نماز گزارد نه با جماعت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رِ)
گسترده. پهن کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رِ)
جداگردنده. (آنندراج). جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفراق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ)
زبان گرفته و با لکنت زبان. (ناظم الاطباء). آن که در کلام و رفتار او شکستگی پیدا گردد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفرک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منفک
تصویر منفک
جدا باز شده رها شده جدا شونده باز شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفر
تصویر منفر
رماننده، یاری دهنده، دستور دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغرک
تصویر منغرک
نوعی پول ریزه کوچک. منغر کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفرج
تصویر منفرج
رخنه دار شکافدار رخنه دارنده دارای فرجه، دور جدا
فرهنگ لغت هوشیار
تک تنها یگانه، بی مانند تنها یگانه، بی مانند بی نظیر، (شطرنج) حالت پیاده ایست که از پیاده های دیگر دور شده و دفاع از آن مقدور نیست مقابل پیوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفرج
تصویر منفرج
((مُ فَ رِ))
رخنه دارنده، دور، جدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفک
تصویر منفک
((مُ فَ کّ))
جدا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفرد
تصویر منفرد
((مُ فَ رِ))
مجرد، تنها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفرد
تصویر منفرد
یگانه، تکین، تکتا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منفک
تصویر منفک
جدا
فرهنگ واژه فارسی سره
پراکنده، جدا، سوا، منتزع، کنده، منفصل، منقطع، دور، غافل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ویژه، منحصر به فرد
دیکشنری اردو به فارسی