دارای فرجه و گشاده. (ناظم الاطباء). باز. گشاد. گشاده. گشوده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - زاویۀ منفرج، زاویۀ منفرجه. (ناظم الاطباء). رجوع به منفرجه شود. - مثلث منفرج الزاویه، مثلثی که یکی از زوایای آن بیش از نود درجه باشد. ، رخنه و شکاف دار. (آنندراج). شکاف دار و رخنه دار. (ناظم الاطباء). شکافته. و گاه گاه منفرج و منقشع می گردد و به طریق وجد دل از لمعان آن نور ذوق می یابد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 75) ، دور و علیحده و جدا، دارای راحت و آسایش و خشنود و کامران و رسته از اندوه و غم. (ناظم الاطباء). رجوع به انفراج شود
دارای فرجه و گشاده. (ناظم الاطباء). باز. گشاد. گشاده. گشوده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - زاویۀ منفرج، زاویۀ منفرجه. (ناظم الاطباء). رجوع به منفرجه شود. - مثلث منفرج الزاویه، مثلثی که یکی از زوایای آن بیش از نود درجه باشد. ، رخنه و شکاف دار. (آنندراج). شکاف دار و رخنه دار. (ناظم الاطباء). شکافته. و گاه گاه منفرج و منقشع می گردد و به طریق وجد دل از لمعان آن نور ذوق می یابد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 75) ، دور و علیحده و جدا، دارای راحت و آسایش و خشنود و کامران و رسته از اندوه و غم. (ناظم الاطباء). رجوع به انفراج شود
هرچه بگسترانند. ج، مفارش. (مهذب الاسماء). گستردنی. ج، مفارش. (منتهی الارب). چیز گستردنی. (ناظم الاطباء). فرش. (غیاث) (آنندراج) : نوبهاران مفرش صدرنگ پوشد تا مگر دوستی از دوستان خواجه بوطاهر شود. منوچهری. مجلس به باغ باید بردن که باغ را مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 25). بر مفرش پیروزه به شب شاه حلب را از سوده و پاکیزه بلور است اوانیش. ناصرخسرو. در باغ و راغ مفرش زنگاری پر نقش زعفران و طبرخون است. ناصرخسرو. اگربساط زمین مفرشم کنند سزد چو سایبان من از پردۀ سحاب کنند. مسعودسعد. چون هوا از گرد تاری کله بست بر زمین خون مفرش دیگر کشید. مسعودسعد. مفرش و سایبان کشی و زنی بر زمین و هوا ز خون و غبار. مسعودسعد. شمس گردون بگسترد به طلوع بر زمین از زر طلی مفرش تا مهلل کنی بساط ورا به خم نعل ادهم و ابرش. سوزنی. آشوب عقلم آن شبه عاج مفرش است نقل امیدم آن شکر پسته پیکر است. سیدحسن غزنوی. - مفرش کش، فرّاش. (آنندراج). آنکه مفرش حمل کند. حامل مفرش: شاه بفرمود به مفرش کشان زینت و فرش و تتق زرفشان. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به مفرش شود. ، آنچه در آن جامۀ خواب و بستر و رخت و فرش و جز آن نهند. (از ناظم الاطباء). آنچه جامۀ خواب و رخت در آن نهند. (غیاث) (آنندراج). ظرفی است کیسه مانند که بیشتر از زیلو و گلیم کنند و در سفرها لحاف و متکا و فرش و پتو و امثال آن در وی نهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظرفی که جامه و زینت در آن نهند. (گنجینۀ گنجوی) : مفرش جامه خواستم ز تو دوش چون نعم کردی آمدم شادی. سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز مفرشها که پر دیبا و زر بود ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود. نظامی (از گنجینۀ گنجوی). ، پوششی که بر روی اسب و استر و شتر اندازند. آنچه بر روی اسب و استر واشتر اندازند: نماند از سپه سفت محمل کشی که بر وی ز دیبا نبد مفرشی. نظامی. هزار اشتر به مفرشهای دیبا رونده زیر زیورهای زیبا. نظامی. ، بستر و جامۀ خواب. (غیاث) (آنندراج) : در عشق تو خاک تیره شد مفرش من هجران تو تلخ کرد عیش خوش من. سوزنی. در مفرش خواب پیش از شروق شعلۀ آفتاب از دبادب مواکب سلطان در حوالی قصر خویش بی آرام گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336). تا در مفرش فراش او رفتند و ردای ردا، از غرۀ غرای او بازکشیدند و او را مرده بدیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 373). بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم. حافظ. و رجوع به مدخل بعد شود، جامه دان که آن را از چرم سازند مثل صندوق. (غیاث) (آنندراج). جامه دان. (ناظم الاطباء)
هرچه بگسترانند. ج، مفارش. (مهذب الاسماء). گستردنی. ج، مفارش. (منتهی الارب). چیز گستردنی. (ناظم الاطباء). فرش. (غیاث) (آنندراج) : نوبهاران مفرش صدرنگ پوشد تا مگر دوستی از دوستان خواجه بوطاهر شود. منوچهری. مجلس به باغ باید بردن که باغ را مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 25). بر مفرش پیروزه به شب شاه حلب را از سوده و پاکیزه بلور است اوانیش. ناصرخسرو. در باغ و راغ مفرش زنگاری پر نقش زعفران و طبرخون است. ناصرخسرو. اگربساط زمین مفرشم کنند سزد چو سایبان من از پردۀ سحاب کنند. مسعودسعد. چون هوا از گرد تاری کله بست بر زمین خون مفرش دیگر کشید. مسعودسعد. مفرش و سایبان کشی و زنی بر زمین و هوا ز خون و غبار. مسعودسعد. شمس گردون بگسترد به طلوع بر زمین از زر طلی مفرش تا مهلل کنی بساط ورا به خم نعل ادهم و ابرش. سوزنی. آشوب عقلم آن شبه عاج مفرش است نقل امیدم آن شکر پسته پیکر است. سیدحسن غزنوی. - مفرش کش، فَرّاش. (آنندراج). آنکه مفرش حمل کند. حامل مفرش: شاه بفرمود به مفرش کشان زینت و فرش و تتق زرفشان. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به مفرش شود. ، آنچه در آن جامۀ خواب و بستر و رخت و فرش و جز آن نهند. (از ناظم الاطباء). آنچه جامۀ خواب و رخت در آن نهند. (غیاث) (آنندراج). ظرفی است کیسه مانند که بیشتر از زیلو و گلیم کنند و در سفرها لحاف و متکا و فرش و پتو و امثال آن در وی نهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظرفی که جامه و زینت در آن نهند. (گنجینۀ گنجوی) : مفرش جامه خواستم ز تو دوش چون نعم کردی آمدم شادی. سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز مفرشها که پر دیبا و زر بود ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود. نظامی (از گنجینۀ گنجوی). ، پوششی که بر روی اسب و استر و شتر اندازند. آنچه بر روی اسب و استر واشتر اندازند: نماند از سپه سفت محمل کشی که بر وی ز دیبا نبد مفرشی. نظامی. هزار اشتر به مفرشهای دیبا رونده زیر زیورهای زیبا. نظامی. ، بستر و جامۀ خواب. (غیاث) (آنندراج) : در عشق تو خاک تیره شد مفرش من هجران تو تلخ کرد عیش خوش من. سوزنی. در مفرش خواب پیش از شروق شعلۀ آفتاب از دبادب مواکب سلطان در حوالی قصر خویش بی آرام گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336). تا در مفرش فراش او رفتند و ردای ردا، از غرۀ غرای او بازکشیدند و او را مرده بدیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 373). بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم. حافظ. و رجوع به مدخل بعد شود، جامه دان که آن را از چرم سازند مثل صندوق. (غیاث) (آنندراج). جامه دان. (ناظم الاطباء)
سیمون چهارم... از بزرگان فرانسه (1150-1218م.) و فرماندۀ قوای فرانسه علیه ’آلبیها’ بود که در تولوز کشته شد و پسر بزرگش آموری ششم، ملقب به کنت دومنفر (1192-1241 میلادی) در سال 1230م. صاحب منصب درجۀ اول فرانسه شد. سیمون دومنفر ملقب به ’کنت دو لیسستر’ (؟1208-1265 میلادی) سومین پسر سیمون چهارم که سردستۀ قیام بارونها علیه هانری سوم انگلستان بود. (از لاروس)
سیمون چهارم... از بزرگان فرانسه (1150-1218م.) و فرماندۀ قوای فرانسه علیه ’آلبیها’ بود که در تولوز کشته شد و پسر بزرگش آموری ششم، ملقب به کنت دومنفر (1192-1241 میلادی) در سال 1230م. صاحب منصب درجۀ اول فرانسه شد. سیمون دومنفر ملقب به ’کنت دو لیسستر’ (؟1208-1265 میلادی) سومین پسر سیمون چهارم که سردستۀ قیام بارونها علیه هانری سوم انگلستان بود. (از لاروس)
زن باردار که دل وی بشورد. (از منتهی الارب). زن باردار شوریده و گویند انها لمنفرث بها. (ناظم الاطباء) : منفرث بها، زن باردار که دل شوره داشته باشد. (از اقرب الموارد)
زن باردار که دل وی بشورد. (از منتهی الارب). زن باردار شوریده و گویند انها لمنفرث بها. (ناظم الاطباء) : منفرث بها، زن باردار که دل شوره داشته باشد. (از اقرب الموارد)
یا ’منفروا’ (1232-1266م.) پادشاه سیسیل از سال 1258م. تا سال 1266 م. او پسر قانونی امپراتور فریدریک دوم بود و در مقابل حملۀ شارل اول به قلمروش مقاومت کرد. (از لاروس)
یا ’منفروا’ (1232-1266م.) پادشاه سیسیل از سال 1258م. تا سال 1266 م. او پسر قانونی امپراتور فریدریک دوم بود و در مقابل حملۀ شارل اول به قلمروش مقاومت کرد. (از لاروس)
مرغی که بال باز میکند و می گستراند آن را برای فرود آمدن و نشستن بر چیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفرش شود
مرغی که بال باز میکند و می گستراند آن را برای فرود آمدن و نشستن بر چیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفرش شود
تنها. (آنندراج) (غیاث). تنها و مجرد و یکه و یکتا. (ناظم الاطباء). یگانه. فرد: آن مجتهد طریقت آن منفرد حقیقت... از ائمۀ وقت بود. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 255) ، ممتاز. مشخص. شاخص: مرزبان... از همه برادران به فضیلت فضل منفرد بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 12). هر مرکبی را حکمی و خاصیتی و هیئتی بود که بدان متخصص و منفرد باشد و مشارکت نبود. (اخلاق ناصری). - منفرد افتادن، جدا افتادن. ممتاز شدن. مشخص شدن: هر یک به بساطت خویش از دیگری منفرد افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 98). - منفرد گردانیدن، جدا کردن. ممتاز کردن: یکی را از دیگر منفرد نگرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 166). ، جداگانه. علی حده. مستقل: بعد از این فصلی منفرد در ذکر آن ایراد خواهد رفت. (مصباح الهدایه چ همایی ص 321) ، در اصطلاح شطرنج، حالت پیاده ای که از پیادۀ دیگر جدا افتاده و دفاع از آن ممکن نیست، گوشه نشین. (ناظم الاطباء) : منقطع از خلق نی از بدخویی منفرد از مرد و زن نی از دویی. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 168). ، ساده و مفرد و بی آمیزش، کمیاب و نادر. (ناظم الاطباء) ، نزد علمای عربیت، لفظی است که برای واحد وضع شده باشد خواه علم باشد خواه غیر آن. مقابل مشترک، نزد فقها، کسی که به تنهایی نماز گزارد نه با جماعت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
تنها. (آنندراج) (غیاث). تنها و مجرد و یکه و یکتا. (ناظم الاطباء). یگانه. فرد: آن مجتهد طریقت آن منفرد حقیقت... از ائمۀ وقت بود. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 255) ، ممتاز. مشخص. شاخص: مرزبان... از همه برادران به فضیلت فضل منفرد بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 12). هر مرکبی را حکمی و خاصیتی و هیئتی بود که بدان متخصص و منفرد باشد و مشارکت نبود. (اخلاق ناصری). - منفرد افتادن، جدا افتادن. ممتاز شدن. مشخص شدن: هر یک به بساطت خویش از دیگری منفرد افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 98). - منفرد گردانیدن، جدا کردن. ممتاز کردن: یکی را از دیگر منفرد نگرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 166). ، جداگانه. علی حده. مستقل: بعد از این فصلی منفرد در ذکر آن ایراد خواهد رفت. (مصباح الهدایه چ همایی ص 321) ، در اصطلاح شطرنج، حالت پیاده ای که از پیادۀ دیگر جدا افتاده و دفاع از آن ممکن نیست، گوشه نشین. (ناظم الاطباء) : منقطع از خلق نی از بدخویی منفرد از مرد و زن نی از دویی. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 168). ، ساده و مفرد و بی آمیزش، کمیاب و نادر. (ناظم الاطباء) ، نزد علمای عربیت، لفظی است که برای واحد وضع شده باشد خواه علم باشد خواه غیر آن. مقابل مشترک، نزد فقها، کسی که به تنهایی نماز گزارد نه با جماعت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)