آتش فرومرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فروکشته. فرومیرانیده. خاموش کرده. فرونشانده. (آتش، حرارت و مانند آن). (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل بعد و انطفاء شود
آتش فرومرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فروکشته. فرومیرانیده. خاموش کرده. فرونشانده. (آتش، حرارت و مانند آن). (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل بعد و انطفاء شود
برگرداننده خنور را و نگونسار کننده. (آنندراج). آن که برمی گرداند خنور را و نگونسارمی سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، راضی و خشنود. (منتهی الارب)
برگرداننده خنور را و نگونسار کننده. (آنندراج). آن که برمی گرداند خنور را و نگونسارمی سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، راضی و خشنود. (منتهی الارب)
برابر و گویند: هذا مکافی ٔ له، یعنی این مساوی آن است. مکافئه. (منتهی الارب). مساوی و برابر. مکافئه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکافئتان شود، هر چیز که برابر چیز دیگر گردد چنانکه همانند آن شود. (منتهی الارب)
برابر و گویند: هذا مکافی ٔ له، یعنی این مساوی آن است. مُکافِئه. (منتهی الارب). مساوی و برابر. مکافئه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکافئتان شود، هر چیز که برابر چیز دیگر گردد چنانکه همانند آن شود. (منتهی الارب)
فرونشانندۀ آتش. (آنندراج). خاموش کننده آتش. (ناظم الاطباء). فرونشاننده. فرومیراننده. فروکشنده. خاموش کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، فرونشانندۀ حرارت و التهاب. (ناظم الاطباء) ، مطفی ٔ العطش، نشانندۀ تشنگی. قاطع عطش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فینبغی ان یعالج (المسموم بالحریق الأسود) بالتبدیر المبرد المطفی ٔ. (ابن البیطار) (یادداشت ایضاً). - مطفی ءالجمر، روز پنجم یا چهارم از روزهای عجوز. (منتهی الارب) (آنندراج). نام روز چهارم یا پنجم از روزهای بردالعجوز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام روز هفتم است از بردالعجوز. (آثار الباقیه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام روز ششم از ایام عجوز. (مهذب الاسماء). - مطفی ءالرصف، بلای سخت که فراموش گرداند بلای سابق را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داهیه. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط)
فرونشانندۀ آتش. (آنندراج). خاموش کننده آتش. (ناظم الاطباء). فرونشاننده. فرومیراننده. فروکشنده. خاموش کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، فرونشانندۀ حرارت و التهاب. (ناظم الاطباء) ، مطفی ٔ العطش، نشانندۀ تشنگی. قاطع عطش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فینبغی ان یعالج (المسموم بالحریق الأسود) بالتبدیر المبرد المطفی ٔ. (ابن البیطار) (یادداشت ایضاً). - مطفی ءالجمر، روز پنجم یا چهارم از روزهای عجوز. (منتهی الارب) (آنندراج). نام روز چهارم یا پنجم از روزهای بردالعجوز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام روز هفتم است از بردالعجوز. (آثار الباقیه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام روز ششم از ایام عجوز. (مهذب الاسماء). - مطفی ءالرصف، بلای سخت که فراموش گرداند بلای سابق را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داهیه. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط)
چراغ فرونشیننده، یا آتش و گرمی فرونشیننده. (غیاث) (آنندراج). خاموش شده و فرومرده و فرونشانده. (ناظم الاطباء). خاموش. مرده. فرومرده. کشته (آتش). سردشده. فرونشانده (آتش، چراغ، شمع و امثال آن). (یادداشت مرحوم دهخدا) : زیبقی رفت بر دری نبی نور دین منطفی نمی شاید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 879). - منطفی شدن، خاموش شدن. فرومردن: نایرۀ آن محنت منطفی شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331). مصباح باصره شود از نفح منطفی چون آیدم بخار دخانی در اضطراب. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 1404). ز آتش مؤمن از این رو ای صفی می شود دوزخ ضعیف و منطفی. مولوی. چیزی که چون برق لامع گردد و فی الحال منطفی شود، اسم حال بر او درست نیاید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 126). عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور، لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 285). گاه گاه لمحه ای بر مثال برق خاطف لامع گردد و فی الحال منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 22). - منطفی کردن، بکشتن. خاموش کردن. فرونشاندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منطفی گشتن (گردیدن) ، منطفی شدن: آینۀ مخیله زنگارخورد شده وچراغ مفکره به عواصف عوارض نفسانی منطفی گشته. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). نوایر حقد و کینه در سینه های ایشان منطفی گردد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 198). مانند برقی که ناگاه در لمعان آید و فی الحال منطفی گردد. (مصباح الهدایه چ همائی ص 75). هر واردی که چون برق لامع شود و درحال منطفی گردد آن را متصوفه لایح و لامح و... خوانند (مصباح الهدایه ایضاً ص 126). رجوع به ترکیب منطفی شدن شود. ، نابود و معدوم. (ناظم الاطباء)
چراغ فرونشیننده، یا آتش و گرمی فرونشیننده. (غیاث) (آنندراج). خاموش شده و فرومرده و فرونشانده. (ناظم الاطباء). خاموش. مرده. فرومرده. کشته (آتش). سردشده. فرونشانده (آتش، چراغ، شمع و امثال آن). (یادداشت مرحوم دهخدا) : زیبقی رفت بر دری نبی نور دین منطفی نمی شاید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 879). - منطفی شدن، خاموش شدن. فرومردن: نایرۀ آن محنت منطفی شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331). مصباح باصره شود از نفح منطفی چون آیدم بخار دخانی در اضطراب. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 1404). ز آتش مؤمن از این رو ای صفی می شود دوزخ ضعیف و منطفی. مولوی. چیزی که چون برق لامع گردد و فی الحال منطفی شود، اسم حال بر او درست نیاید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 126). عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور، لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 285). گاه گاه لمحه ای بر مثال برق خاطف لامع گردد و فی الحال منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 22). - منطفی کردن، بکشتن. خاموش کردن. فرونشاندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منطفی گشتن (گردیدن) ، منطفی شدن: آینۀ مخیله زنگارخورد شده وچراغ مفکره به عواصف عوارض نفسانی منطفی گشته. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). نوایر حقد و کینه در سینه های ایشان منطفی گردد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 198). مانند برقی که ناگاه در لمعان آید و فی الحال منطفی گردد. (مصباح الهدایه چ همائی ص 75). هر واردی که چون برق لامع شود و درحال منطفی گردد آن را متصوفه لایح و لامح و... خوانند (مصباح الهدایه ایضاً ص 126). رجوع به ترکیب منطفی شدن شود. ، نابود و معدوم. (ناظم الاطباء)
از ’ک ف ء’، ناو ناوان رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با شوکت و حشمت و کسی که با عظمت و بزرگواری راه میرود. (ناظم الاطباء). رجوع به تکفؤ شود
از ’ک ف ء’، ناو ناوان رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با شوکت و حشمت و کسی که با عظمت و بزرگواری راه میرود. (ناظم الاطباء). رجوع به تکفؤ شود
نوردیده در هم پیچیده نوردیدنی در هم پیچیدنی در پیچیده شونده نوردیده: ، حاوی مشتمل: (فصلی چند بنویسم و از آنچه احنا ضلوع بر او منطوی است... دل پردازی واجب بینم) (نفثه المصدور. چا. یز. 4)
نوردیده در هم پیچیده نوردیدنی در هم پیچیدنی در پیچیده شونده نوردیده: ، حاوی مشتمل: (فصلی چند بنویسم و از آنچه احنا ضلوع بر او منطوی است... دل پردازی واجب بینم) (نفثه المصدور. چا. یز. 4)
منطقی در فارسی: کرویزی، فرزانه دانشمند پر وهانگر (استدلالی) منسوب به منطق: منطق دان عالم منطق، جمع منطقیون منطقیین، آنچه از روی منطق و تعقل گفته شده باشد: (گفته اش منطقی است)
منطقی در فارسی: کرویزی، فرزانه دانشمند پر وهانگر (استدلالی) منسوب به منطق: منطق دان عالم منطق، جمع منطقیون منطقیین، آنچه از روی منطق و تعقل گفته شده باشد: (گفته اش منطقی است)