جدول جو
جدول جو

معنی منضجه - جستجوی لغت در جدول جو

منضجه(مُ ضَ جَ)
تأنیث منضج. ج، منضجات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منضج شود
لغت نامه دهخدا
منضجه
منضجه در فارسی مونث منضج: پزند: دارو مونث منضج
تصویری از منضجه
تصویر منضجه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منضج
تصویر منضج
دارویی که موجب تسهیل خروج خلط از بدن می شود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
مؤنث منضی ̍. (منتهی الارب) : ناقه منضاه، ماده شترلاغرشده از سفر. (ناظم الاطباء). رجوع به منضی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ خَ)
منضحه. ج، مناضخ. رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُمْ بَجْ جَ)
منبج ّ. (ناظم الاطباء). رجوع به منبج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَجْ جَ)
قوس منفجه، کمانی که زه از قبضۀ وی دور باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ جِ)
به معنی دلتنگ از کلمات ساختگی است زیرا فعل آن که ’انضجر’ باشد در کتب لغت عربی نیامده و بجای آن ’تضجر’ بر وزن تصرف آمده است و منزجر به ’زاء’ معنی دیگری دارد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز). رجوع به منزجر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ جِ)
بر پهلو خوابنده. (آنن-دراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انضجاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَمْ مَ)
تأنیث منضم. ج، منضمات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منضم و منضمات شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَدَ)
چیزی دارای چهار پایه که متاع خانه را بر آن چینند. (از اقرب الموارد) (از المنجد). میز
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ جَ)
دبر، بدان جهت که جای زه و راه آمد بچه است. (منتهی الارب). دبر و سرین. (ناظم الاطباء). است بدان جهت که آنچه درشکم است بیرون کند. منثجه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ جَ)
تأنیث منتج. نتیجه دهنده: شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند و التئام قیاسات منتجه. (چهارمقاله ص 42). اما ذکا آن بود که از کثرت مزاولت مقدمات منتجه، سرعت انتاج قضایا و سهولت استخراج نتایج ملکه شود. (اخلاق ناصری). رجوع به منتج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَضْ ضِ)
ناقه منضج، ناقه که تا یک سال بچه نیاورد. ج، منضجات. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
پخته کننده و پزندۀ میوه. (غیاث) (آنندراج). نضج دهنده و پزنده و پخته کننده میوه و گوشت و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رساننده. پزاننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پخته کننده ریش و خلط و ماده را. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح طب) هر دارویی که خلط را پخته کند وآماده کند برای دفع و نیز دارویی که ریش را پخته کند. (ناظم الاطباء). آنچه خلط را قابل دفع سازد اعم ازآنکه رقیق را غلیظ کند چون خشخاش یا به عکس آن مانند طبیخ حاشا، یا منجمد را نرم کند چون حلبه. (تحفۀ حکیم مؤمن). پزنده. رساننده، چنانکه قرحۀ سخت را. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ)
نضج داده شده و پخته شده، بار رسیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ ثَ جَ)
کون بدان جهت که برآرد آنچه در شکم است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کون و است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رسیده پخته: میوه، استوار: کار پخته شده، بار رسیده شده. پزنده، دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضجر
تصویر منضجر
باز ایستنده سرباز زننده، نفرت کننده متنفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضخه
تصویر منضخه
بوی افشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضده
تصویر منضده
میز بنگرید به واژه میز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضمه
تصویر منضمه
مونث منضم، جمع منضمات
فرهنگ لغت هوشیار
منتجه در فارسی مونث منتج: بر آیند، چوز که جای برون آمدن بچه یا زه است مونث منتج: (شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند والتئام قیاسات منتجه ) (چهارمقاله. 42)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتجه
تصویر منتجه
((مُ تَ جَ یا جِ))
نتیجه دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منضج
تصویر منضج
((مُ ضَ))
پخته شده، بار رسیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منضج
تصویر منضج
((مُ ض))
پزنده، دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند
فرهنگ فارسی معین
کارکن، مسهل، منجز
فرهنگ واژه مترادف متضاد