جدول جو
جدول جو

معنی منضج - جستجوی لغت در جدول جو

منضج
دارویی که موجب تسهیل خروج خلط از بدن می شود
تصویری از منضج
تصویر منضج
فرهنگ فارسی عمید
منضج
(مُ ضَ)
نضج داده شده و پخته شده، بار رسیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منضج
(مُ نَضْ ضِ)
ناقه منضج، ناقه که تا یک سال بچه نیاورد. ج، منضجات. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منضج
(مُ ضِ)
پخته کننده و پزندۀ میوه. (غیاث) (آنندراج). نضج دهنده و پزنده و پخته کننده میوه و گوشت و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رساننده. پزاننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پخته کننده ریش و خلط و ماده را. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح طب) هر دارویی که خلط را پخته کند وآماده کند برای دفع و نیز دارویی که ریش را پخته کند. (ناظم الاطباء). آنچه خلط را قابل دفع سازد اعم ازآنکه رقیق را غلیظ کند چون خشخاش یا به عکس آن مانند طبیخ حاشا، یا منجمد را نرم کند چون حلبه. (تحفۀ حکیم مؤمن). پزنده. رساننده، چنانکه قرحۀ سخت را. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
منضج
رسیده پخته: میوه، استوار: کار پخته شده، بار رسیده شده. پزنده، دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند
فرهنگ لغت هوشیار
منضج
((مُ ض))
پزنده، دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند
تصویری از منضج
تصویر منضج
فرهنگ فارسی معین
منضج
((مُ ضَ))
پخته شده، بار رسیده شده
تصویری از منضج
تصویر منضج
فرهنگ فارسی معین
منضج
کارکن، مسهل، منجز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منتج
تصویر منتج
حاصل شده، نتیجه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منضد
تصویر منضد
بر یکدیگر چیده شده، منظم و مرتب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منضم
تصویر منضم
ضمیمه شده، همراه شده، پیوسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتج
تصویر منتج
نتیجه دهنده، مفید، سودمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منهج
تصویر منهج
راه راست، راه آشکار، راه پیدا و گشاده
فرهنگ فارسی عمید
(حِ ضِ)
مرد سست که بکسی منفعت از او نرسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَم م)
پیوسته شونده و آمیخته شونده و فراهم آینده به چیزی. (آنندراج). ضمیمه شده و افزوده شده و پیوسته شده و ملحق گشته و درج شده و در میان نهاده شده و آمیخته شده و فراهم آمده. (ناظم الاطباء). باهم آمده. فراهم آمده. افزوده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است.
ابن یمین.
- منضم شدن، ضمیمه شدن. پیوستن. ملحق شدن. درآمیختن: در آن وقت که... قبایل مغول بدو منضم شد رسوم ذمیمه که معهود آن طوایف بودست... رفع کرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 18). اگر در حال ادراک روح خواطر نفسانی با مدرک روحانی منضم نشود... (مصباح الهدایه چ همایی ص 175).
- منضم کردن، ضمیمه کردن. به هم پیوستن. به هم پیوند دادن. فراهم آوردن:
فلک قدرا تو می دانی نیم زآنها که در مدحت
ز بی سرمایگی طبعم کند با در شبه منضم.
ابن یمین.
- منضم گردیدن، منضم شدن: اگر باعث اول داعیۀ صدق و طلب مزید حال بود و بعد از آن شایبۀ نفسانی با آن منضم گردد، اعتبار باعث اول را بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 194). رجوع به ترکیب منضم شدن شود.
، لؤلؤ منضم، مروارید میان باریک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اصبح منضماً، میان باریک گردید چنانکه گویی قسمتی از آن به قسمت دیگر پیوست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضا)
ستور لاغرکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ)
آتش کاو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استام. مسعر. محضب. محضاء. محضاج، مائل ازراه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چوبی که گازر به جامه زند هنگام شستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ ضِ)
آب تیره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
پخته تر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ)
رجل منضف، مرد گوززننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضرّاط. ج، مناضف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ جَ)
تأنیث منضج. ج، منضجات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منضج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ جِ)
بر پهلو خوابنده. (آنن-دراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انضجاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ جِ)
به معنی دلتنگ از کلمات ساختگی است زیرا فعل آن که ’انضجر’ باشد در کتب لغت عربی نیامده و بجای آن ’تضجر’ بر وزن تصرف آمده است و منزجر به ’زاء’ معنی دیگری دارد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز). رجوع به منزجر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منهج
تصویر منهج
راه پیدا و گشاد و روشن و فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضجه
تصویر منضجه
منضجه در فارسی مونث منضج: پزند: دارو مونث منضج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضجر
تصویر منضجر
باز ایستنده سرباز زننده، نفرت کننده متنفر
فرهنگ لغت هوشیار
فراهم آمده، در فارسی: پیوست شده فراهم آمده، ضمیمه شده پیوسته. یا لولو منضم. مروارید میان باریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضاج
تصویر منضاج
بابزن سیخ کباب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضد
تصویر منضد
اردوال از سنگ ها روی هم چیده کالای برهم نهاده و مرتب شده
فرهنگ لغت هوشیار
بر دهنده، سود مند، زایا، بر آیند تزیده نتیجه دهنده. یا قیاس منتج قیاسی است که مقدمات آن درست باشد و ملتزم نتیجه بود مقابل قیاس عقیم (اساس الاقتباس 190)، سودمند. بچه آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسج
تصویر منسج
کارخانه بافندگی کار چوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهج
تصویر منهج
((مِ یا مَ هَ))
راه، روش، طریقه، جمع مناهج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منضم
تصویر منضم
((مُ ضَ مّ))
ضمیمه شده، پیوسته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منضد
تصویر منضد
((مُ نَ ضَّ))
به رشته کشیده شده، مرتب، منظم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتج
تصویر منتج
((مُ تِ))
نتیجه دهنده، مفید، سودمند
فرهنگ فارسی معین