جدول جو
جدول جو

معنی منصفت - جستجوی لغت در جدول جو

منصفت
انصاف، دادگری، عدالت، عدل، قسط
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نصفت
تصویر نصفت
انصاف، عدل، داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصف
تصویر منصف
داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصف
تصویر منصف
دو نیمه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصفه
تصویر منصفه
منصف، داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صِ)
از شاعران قرن یازدهم هجری قمری و از مردم شیراز بود، اما به جهت کثرت اقامت در تهران به تهرانی شهرت یافت. وی سفری به هند نیز کرده است. از اوست:
با زشتی عمل چه کند کس بهشت را
ماتم سراست خانه آیینه زشت را.
رجوع به تذکرۀ نصرآبادی ص 251 و ریحانه الادب و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَصْ صَ)
به دو نیم کرده. دوبخش شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
قاضی امام فخر که فرزند آصفی
با آصف سلیمان سیب منصفی.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
رجوع به تنصیف شود، نزد محاسبان عبارت است از حاصل و نتیجۀ عمل تنصیف مانند چهار که حاصل تنصیف هشت است و آن را حاصل تنصیف و نصف هم گویند و نیز منصف اطلاق شود بر عددی که تنصیف در آن صورت می گیرد مانند مثال مذکور. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، می با نیمه آورده. (مهذب الاسماء). شراب که نصف آن سوخته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شرابی که نصف آن در پختن رفته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب انگوری که نصف آن در پختن تبخیر شده باشد و حکم آن مانند حکم باذق است. (از تعریفات جرجانی). آب انگوری که چندان طبخ گردد تا نیم از آن باقی ماند و به جوش آید و غلیظ گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بادۀبا نیمه آورده به جوشانیدن. شرابی که نیم آن به جوشیدن بخار شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در صحافی، نوعی از قطع کتاب را که نصف قطع بزرگ بوده است منصف می گفته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و مدایح او تازی و پارسی مجلدی منصف ضخم است. (تاریخ بیهق)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَصْ صِ)
دونیم کننده. دوبخش کننده. نصف کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تنصیف شود.
- منصف الزاویه، (اصطلاح هندسه) خطی است که از رأس زاویه رسم شود و زاویه را به دو بخش متساوی قسمت کند. فرهنگستان ایران ’نیمساز’ را به جای این کلمه پذیرفته است. رجوع به نیمساز شود.
، عمامه پوشنده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه عمامه پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ صَ)
چاکر. ج، مناصف. (منتهی الارب) (از آنندراج). خدمتگار. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ صَ فَ)
داد. انصاف. عدل. (یادداشت مؤلف). نصفه
لغت نامه دهخدا
(مُ فَت ت)
ریزه شونده و ریزه ریزه. (آنندراج). ریزه ریزه شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفتات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
نیمۀ راه. (منتهی الارب) (آنندراج). میانۀ راه. ج، مناصف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، منصف القوس و الوتر، محل نصف کردن آن دو. (از اقرب الموارد) ، منصف الشی ٔ، وسط آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
داددهنده. (دهار) (آنندراج). آنکه به عدالت و داد رفتار می کند و انصاف دارد و با انصاف و با داد و عدل و دادگر. (ناظم الاطباء) :
منصف در دوام زند خاصه پادشاه
انصاف تو دلیل بس است از دوام تو.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 107).
معطی و منصف خزانۀ حق
منهی و مشرف هزینۀ جم.
ابوالفرج رونی (ایضاً ص 91).
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
کلک او در شرع منصف، همچو خط استوار.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 21).
صدرهااز عالمان و منصفان یکسر تهی است
صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند.
سنائی (ایضاً ص 86).
ابیات من بخوان خط نوروزیم نویس
انصاف ده که با حکما مرد منصفی.
سوزنی.
قلم منصف ترا خواند
چرخ، حبل متین دولت و دین.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 708).
هر عالم محقق و منصف مدقق... داند که این غایت ابداع است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 176).
منصف که به صدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش.
خاقانی.
منصفان، استاد دانندم که از معنی و لفظ
شیوۀ تازه نه رسم باستان آورده ام.
خاقانی.
و گر ز ظلم گله کرده ام مشو در خط
که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب.
خاقانی.
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چو زال زر نبینی چه سیستان چه بست.
خاقانی.
منصف، متنازع فیه را باصاحب خود مناصفه کند. (اخلاق ناصری).
تو بس لطیفی گستاخ با تو یارم گفت
که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 402).
اگر صاحب نظری پاکیزه گوهری که منصف و مقصد باشد... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 7و 8).
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت خموش.
سعدی (بوستان).
- منصف مزاج، دادگر و عادل. منصف نهاد. (ناظم الاطباء).
- منصف نهاد. رجوع به ترکیب بالا شود.
- نامنصف، بی انصاف: شتر گفت ای نامنصف ناپاک... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 244).
، آنکه نصف چیزی را میگیرد، آنچه به نیمه می رسد. (ناظم الاطباء). رجوع به انصاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ فِ)
بازگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازگشته و ردشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انصفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ صَ فَ)
زن خدمتکار. ج، مناصف. (ناظم الاطباء). مؤنث منصف. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به منصف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
انصاف و عدالت و دادگری. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی منصف. رجوع به منصف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ لِ)
شمشیر زدودۀ بران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرد رسا در امور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد قاطع و آماده در کارها. (اقرب الموارد) ، مرد شجاع، نهر منصلت، نهر تندجریان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ / صِ فَ)
رجوع به مناصفه شود، (اصطلاح تصوف) عبارت از انصاف است یعنی حسن معامله با خلق و حق. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ فِ)
برگردیده و از خود برگشته، ترنجیده، مردم گردآمده، اسب لاغر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). به همه معانی رجوع به انکفات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ فِ)
پست شونده و کم گردنده. (آنندراج). پست شده و کم گردیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ فَ)
مغمانند. همچون مغ. آنکه صفت مغان دارد:
از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم
گر مغصفت نه ای چه کنی آتش و دخان.
خاقانی.
و رجوع به مغ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نصفت
تصویر نصفت
عدل، داد، انصاف
فرهنگ لغت هوشیار
منصفه در فارسی مونث منصف: داد مند مونث منصف یا هیئت (هیات) منصفه. در بعض جرایم سیاسی و جز آن گروهی بتعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت داد رسان بمشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند. این نظر جنبه مشورتی دارد و حکم قطعی با داد رسان دادگاه می باشد (رجوع به قانون هیئت منصفه شود) مونث منصف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناصفت
تصویر مناصفت
دو نیمه کردن دو بخش کردن نیما نیم کردن، دو نیمگی
فرهنگ لغت هوشیار
داد مند نیمه راه، پیشیار چاکر انصاف دهنده داد دهنده. دو نیمه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصف
تصویر منصف
((مُ ص))
انصاف دهنده، عادل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نصفت
تصویر نصفت
((نَ صَ فَ))
انصاف، عدل، داد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصفه
تصویر منصفه
((مُ ص فِ))
مؤنث منصف، دارای انصاف
هیئت منصفه: در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان به مشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصف
تصویر منصف
دادمند، دادور
فرهنگ واژه فارسی سره
انصاف، داد، عدل، مروت، معدلت
متضاد: بیداد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
داور، منصفانه
دیکشنری اردو به فارسی