جدول جو
جدول جو

معنی منسدل - جستجوی لغت در جدول جو

منسدل
(مُ سَ دِ)
موی فروهشته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مسترسل. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، جامۀ فروهشته. (آنندراج) (از منتهی الارب). جامۀپایین افتاده. (ناظم الاطباء). رجوع به انسدال شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منسد
تصویر منسد
سد شده، بسته شده، بندآمده
فرهنگ فارسی عمید
خطی که عزایم خوانان دور خود می کشند و میان آن خط می نشینند و دعا یا افسون می خوانند، برای مثال ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی / دگر نماید و دیگر بود به سان سراب (رودکی - ۵۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَ)
زاده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب). زاییده شده و متولدشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
ستور که هنگام پشم ریختن رسد آن را. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرغ کریزکرده، شتر پشم ریخته، جامۀ پایین افتاده. (ناظم الاطباء) ، گیاه صلیان که که شاخه ها را بیرون آورده و فروانداخته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیشی گیرنده بر قوم. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه پیشی می گیرد دیگران را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَدْ دَ)
نعت مفعولی از تسدیل. موی فروهشته بر شانه و گردن. (از اقرب الموارد). و رجوع به مسدول و تسدیل شود، موی فراوان و طویل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَدد)
بسته شونده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسته شده و بندآمده و سدشده و مسدودگردیده و موقوف شده و بازداشته شده. (ناظم الاطباء) : هیچ علاجی در وهم نیامد... چنانکه طریق مراجعت آن منسد ماند. (کلیله چ مینوی ص 47). راه امید از دیگر جوانب مملکت... منسد است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 126). رجوع به انسداد شود.
- منسد شدن، بسته شدن:
به سد آهن ماند دل آن نگار مرا
ز سد آهن او راه وصل شد منسد.
سوزنی.
- منسد گردیدن، بسته شدن: تا طریق رخصت که متروح و متنفس ضعفاست بر طالبان منسد نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 74)
لغت نامه دهخدا
(مِ دِ)
گرگور یوهان. راهب و گیاه شناس اتریشی (1822-1884م.) که آزمایشهای فراوان و بسیار دقیقی بر روی گیاهان دورگه انجام داد و کیفیت توارث را میان گیاهان تحقیق کرد و به کشف قانون توارث موفق گردید که به نام او مشهورگردید. (از لاروس). رجوع به مندلیسم و نیز رجوع به بیولوژی وراثت ج 1 ص 36 و 81 و 84 و 114 و 240 و 208 و صفحات دیگر و گیاه شناسی گل گلاب چ 3 ص 218 و 219 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَل ل)
راه نموده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ریخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اندلال شود، اجازت یافته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَدِ)
نوعی از قماش و در فرهنگ سروری گفته قماشی که از آن سایبان کنند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
موزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کفش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ دِ)
بر زمین افتاده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انجدال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
به هندی زرنیخ سرخ است. (فهرست مخزن الادویه). زرنیخ سرخ. (الفاظالادویه)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ جِ)
آب ریخته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آب ریخته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مکتوب سجل کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ حِ)
سخنور روان گردانندۀ سخن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خطیب بلیغ. (ناظم الاطباء) ، سوده و تابان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سونش شده و تابان گردیده و جلاداده شده. (ناظم الاطباء) ، پوست کنده شده و بازشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسحال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ دِ)
موی فروهشته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتابنده و نرم رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه می شتابد و آنکه به شتاب می رود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسدار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ دِ)
جراحت به شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انسدام شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
جمع واژۀ مندل. (اقرب الموارد). رجوع به مندل شود، جمع واژۀ مندل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (المنجد). رجوع به مندل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ دِ)
رجل منغدل الرأس، مرد فروهشته سر با بزرگی و سطبری آن. (منتهی الارب). بزرگ سر. فروهشته سر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ دِ)
پیر مضطرب لرزان. (آنندراج). نعت است از نودله، و یقال مشی الرجل منودلاً، ای مسترخیاً. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه می لرزد از پیری. (مهذب الأسماء). پیرمرد مضطرب و لرزان: مشی الرجل منودلاً، یعنی فروهشته و مسترخی راه رفت آن مرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ دِ)
برگردنده از راه راست. (آنندراج). آنکه برمی گردد و عدول می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
گویند شهری است در زمین هند که در آنجا عود بسیار است و عود مندلی به سبب آن گویند. (برهان). زکریابن محمود قزوینی در عجایب البلدان آورده که مندل شهری است در زمین هند که عود در آنجا بسیار است و آن را عود مندلی گویند و آن عود نه در زمین هند می روید بلکه نبات آن در جزیره ای است ورای خط استوا و آب، آن را به مندل می آورد و اگر تر قلعکرده باشند آن را قامرونی خوانند و اگر خشک قلع کرده باشند آن را مندلی نامند. (فرهنگ جهانگیری). در قاموس مندل به معنی بلد و عود هر دو گفته و اصح آن است که نام شهری است و به کثرت استعمال بر عود نیز اطلاق کنند و لهذا آن را عود مندلی خوانند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). شهری است به هند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شهری است خرد از پادشایی قامرون (به هندوستان) از او عود مندلی خیزد و این شهر بر کران دریاست. (حدود العالم). شهری است به هند که از آن عود نیکو خیزد که آن را مندلی گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
نژاد و خاندان. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
رباینده، نره درشت، دستار دستمال، شال گردن موزه کفش، دار بوی پارسی تازی گشته مندل پر هونی که افسونگران بر زمین کشند در تازی ضرب المندل آمده دایره ای که معزمان بر دور خود کشند و در میان آن نشینند و دعا و عزیمت خوانند: (ندید تنبل اوی و بدید مندل اوی دگر نماید و دیگر بود بسان سراب) (رودکی. لفا اق. 322)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجدل
تصویر منجدل
بر زمین افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسد
تصویر منسد
نا گشودنی بسته شده گشوده ناشدنی: (هیچ عجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت مث امنی کلی حاصل تواند آمد چنانکه طریق مراجعت آن منسد ماند) (کلیله. مصحح مینوی. 47)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسل
تصویر منسل
تخمدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منعدل
تصویر منعدل
کجراه گمراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسد
تصویر منسد
((مُ سَ دّ))
بسته شده، گشوده ناشدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندل
تصویر مندل
((مَ دَ))
مندله، دایره ای که جادوگران و دعاخوانان به دور خود می کشند و در میان آن نشسته دعا یا افسون می خوانند
فرهنگ فارسی معین
آبگیر، حوضچه ی طبیعی، نقطه ای از بلندی نی که آب از شکاف
فرهنگ گویش مازندرانی