جدول جو
جدول جو

معنی منسحب - جستجوی لغت در جدول جو

منسحب
کشیده شونده، عقب نشینی کننده
تصویری از منسحب
تصویر منسحب
فرهنگ فارسی عمید
منسحب
(مُ سَ حِ)
کشیده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کشیده شده بر زمین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- منسحب شدن، کشیده شدن:
چون برآمد بر هوا موش از غراب
منسحب شد چغز نیز از قعر آب.
مولوی.
رجوع به انسحاب شود.
، شامل. شامل شونده. شمول یافته. مشتمل. احاطه یافته. محیط. فراگیرنده: هرگاه که نیت خدای را بود و از شوایب علل صافی و خالص باشد حکم آن را بر جمیع اجزاء عمل منسحب بیند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 303). رجوع به انسحاب شود.
- منسحب گردیدن، شامل شدن. مشتمل شدن. فراگرفتن: بعد از آن مرجو و متوقع بود که حکم آن بر اوقات مخالطت و صحبت با خلق منسحب گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 163)
لغت نامه دهخدا
منسحب
کشیده شونده
تصویری از منسحب
تصویر منسحب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منسوب
تصویر منسوب
دارای نسبت، نسبت داده شده، قوم و خویش
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَ رِ)
روباه در سوراخ شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). روباه داخل شده در سوراخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسراب شود، نیک دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طویل. (اقرب الموارد) ، آب جاری تیز. جریر گوید:
و بلده مابها ماءلمغترف
والماء یجری علیها جری منسرب.
(از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
آنچه بدان خاک پرانند و به فارسی سکو است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
سخت گرینده و آوازبردارنده در گریه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سخت گریه کننده و آنکه با بانگ بلند گریه می کند. (ناظم الاطباء) ، سخت دم زننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سخت نفس می کشد و دم می زند. (ناظم الاطباء). رجوع به انتحاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ جِ)
کشیده شونده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ حِ)
چیزی که از دست لغزیده بیفتد. (آنندراج) (از منتهی الارب). از دست افتاده به واسطۀ لغزش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در امتداد چوب دراز لغزیده. (ناظم الاطباء). رجوع به انسحاط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ حِ)
دمع منسحق، اشک روان. ج، مساحیق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سوده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سوده شده و گردشده و غبارشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ حِ)
سخنور روان گردانندۀ سخن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خطیب بلیغ. (ناظم الاطباء) ، سوده و تابان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سونش شده و تابان گردیده و جلاداده شده. (ناظم الاطباء) ، پوست کنده شده و بازشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسحال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ کِ)
ریزان و آب ریزان. (آنندراج). آب ریزنده. (غیاث). ریزان و آب ریزنده. (ناظم الاطباء). رجوع به انسکاب شود، گریۀ بسیارکننده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ لِ)
غارتگر. (آنندراج) ، نیک شتاب رونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انسلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دارای نسبت و دارای علاقه و دارای پیوستگی و متعلق و مرتبط و متصل و ملحق شده و مخصوص شده. (ناظم الاطباء). نسبت داده. بسته. بازبسته. وابسته. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ایا به صورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش به ذیب.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 40).
اگر ازمطربان سماعی خواهی همه راههای سبک مخواه تا به رعنایی و مستی منسوب نباشی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 53). علامت چهارم آنکه قرآن را که کلام وی است و رسول وی را و هر چه به وی منسوب است دوست دارد. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 854). و یک باب که بر ذکر حال برزویۀ طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب. (کلیله و دمنه). آنکه از ایشان به خرد منسوب بود... بیرون رفت. (کلیله و دمنه). هر کار که به قصد نقض عهد منسوب نباشد مجال تجاوز... فراختر باشد. (کلیله و دمنه).
هر یکی زآن به حاجتی منسوب
لیک نامحرمان از آن محجوب.
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص 60).
ور به تلبیس نیستی منسوب
همچو ابلیس نیستی مطرود.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 117).
بر شاخ وجود بنده مرغی است
منسوب به آشیانۀ تو.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 727).
چنین بباید دانست که این کتاب مرزبان نامه منسوب است به واضع کتاب مرزبان بن شروین. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 12). فصل هشتم در وصایایی که منسوب است به افلاطون نافع در همه ابواب. (اخلاق ناصری). واصفان حلیۀ جمالش به تحیر منسوب. (گلستان سعدی).
- منسوب داشتن، نسبت دادن. بازبستن. مرتبط ساختن. ربط دادن: به رکت رای و نزول همت او را منسوب دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 85). رأی آن کس را که با ایشان این مباحثه کندبه سفه منسوب دارند. (اخلاق ناصری).
آن وجعها را بدو منسوب دار
گر چه هست آن جمله صنع کردگار.
مولوی.
- منسوب شدن، نسبت داده شدن. بازبسته شدن. مرتبط گردیدن: منزلتی نو نمی جویم... که به حرص و گرم شکمی منسوب شوم. (کلیله و دمنه).
وقتی که تو زین اسب بربندی
منسوب شود فلک به کسلانی.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 329).
به تهمتی منسوب شوم و به وصمت خیانتی موصوف گردم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 93). مرد مقل حال... اگر حلیم بود به بددلی منسوب شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 181). اگر به خرابات رود از برای نماز کردن، منسوب شود به خمر خوردن. (گلستان سعدی).
- منسوب کردن، منسوب داشتن:
چه مقدار آفتاب و آسمان را
بدو منسوب نتوان کرد آن را.
ناصرخسرو.
خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 121). نقل است که وقتی او را به جبر منسوب کردند از آن جهت رنج بسیار کشید. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 255). وعلما را به گدایی منسوب کنند. (گلستان سعدی). پدر گفت ای پسر بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن. (گلستان سعدی). رجوع به ترکیب منسوب داشتن شود.
- منسوب گردانیدن، منسوب داشتن. منسوب کردن: هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 40). و ایشان را به کفر و زندقه منسوب گردانیدند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 347). رجوع به ترکیب منسوب داشتن شود.
- منسوب گردیدن (گشتن) ، منسوب شدن: اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد وثقت افزاید... البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله ودمنه). شیر در ایثار او افراط کرده و به زلت سست رایی منسوب گشته. (کلیله و دمنه). اگر آن را خلافی روا دارم به تناقض قول... منسوب گردم. (کلیله و دمنه). آنکه به دروغ گویی منسوب گشت اگر راست گوید از او باور ندارند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 36). به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد. (گلستان سعدی). از حد عبودیت و اظهار نظر فقر و مسکنت متجاوز نگردد تا به طغیان منسوب نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 209).
، خویشاوند و خویش. (ناظم الاطباء) ، صاحب نسب. (منتهی الارب) (آنندراج) :رجل منسوب، مرد صاحب نژاد و نسب. (ناظم الاطباء) ، شعر منسوب، شعر که در آن بیان عشقبازی باشد. ج، مناسیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خط منسوب، خط باقاعده. (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد). نوعی از خطوط اسلامی. (سلوک مقریزی ص 718) : و کان من جملتهم... ابن جماله و کان خطه منسوباً. (عیون الانباء ج 2 ص 178) (یادداشت مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح صرف) اسمی است که به آخر آن یاء مشدد ما قبل مکسور الحاق شده باشد و این یاء علامت نسبت است، مانند بصری و هاشمی. (از تعریفات جرجانی). اسمی است که به آخر آن یاء مشدد الحاق نمایند تا نسبت را برساند، مانند بغدادی، اصفهانی. اگر آخر کلمه ای یاء باشد در موقع نسبت یاء اصلی حذف شود در صورتی که قبل از یاء اصلی سه حرف کمتر نباشد، و اگر قبل از یاء اصلی دو حرف باشد می توان قلب به واو کرد، مانند ’علوی’ و می توان حذف کرد. و اگر آخر کلمه تاء تأنیث باشد یا الف ممدوده حذف شود، مانند ’مکی’. اگر آخر کلمه الف ممدود و در مرتبۀ چهارم باشد و حرف دوم آن ساکن باشد قلب به واو شود وتواند که حذف شود، مانند ’حبلوی و حبلاوی’ و در کلماتی که آخر آنها دو یاء است اگر یاء دوم اصلی باشد، مانند مرمی، یاء اول حذف شود و دوم قلب به واو گردد، مانند ’مرموی’ و می توان هردو را حذف کرد، مانند ’مرمی’ و هر کلمه ای که آخر آن یاء مشدده باشد و ماقبل آن یک حرف باشد، مانند ’حی’، حرف دوم فتحه داده شود، مانند ’حیوی، طووی’، و منسوب ’امیه ’’اموی’ و عقیل، عقیلی. و طویله، طویلی. و جلیله، جلیلی شود. و در جملۀ اسنادی جزء اول را منسوب کنند چنانکه ’تأبطی شر’و همین طور در ترکیب مزجی چنانکه ’بعلی بک’، و در ترکیب اضافی اگر مبدو به اب و ابن و ام باشد جزء دوم منسوب شود، مانند: ابن عمر، ابن عمری. (از فرهنگ علوم نقلی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَحْ حِ)
کرشمه کننده و نازکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسحب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَحْحِ)
سیر منحب، سیر شتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). سیر سریع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منسوب
تصویر منسوب
وابسته، خویشاوند، مهر چامه نسبت داده شده، مربوط پیوسته: (امیر ارتق ماردین... و هرچه... بان مضاف و منسوب... تصرف نمود) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور 28)، خویشاوند خویش، جمع منسوبین، شعری که شامل عشقبازی با زنان است، نوعی از خطوط اسمی (سلوک مقریزی 718)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسوب
تصویر منسوب
((مَ))
نسبت داده شده، دارای نسبت
فرهنگ فارسی معین
خویش، قوم، متعلق، منتسب، وابسته، مربوط، پیوسته
متضاد: غریبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد