جدول جو
جدول جو

معنی منساء - جستجوی لغت در جدول جو

منساء
(مِ)
عصا. (مهذب الاسماء) (غیاث). رجوع به منساه و منساءه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نساء
تصویر نساء
چهارمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۱۷۶ آیه، زنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منساق
تصویر منساق
مرتب، یک روش
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
درنگ کرده شده و سپس انداخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
النساء، نام چهارمین سوره از قرآن مجید، پس از آل عمران و پیش از مائده، مدنیه است و یکصد و هفتادوشش آیت است و چنین آغاز شود: یا ایها الناس اتقوا ربکم الذی خلقکم من نفس واحده
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان لورا و شهرستان ک بخش کرج شهرستان تهران، در 64هزارگزی شمال شرقی کرج واقع است و 684 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و میوه و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و جاجیم بافی و کارگری است. معدن زغال سنگ در این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
زنان. (آنندراج) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 99). جمع واژۀ امراءه است به خلاف قیاس که از مادۀ مفرد خود نیست. (غیاث اللغات از صراح) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَءْمْ)
مصدر میمی است فعل ساء را. (اقرب الموارد). مساءه. سوء. رجوع به سوء و مساءه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شبانگاه، خلاف صباح. (منتهی الارب). وقت شام. (غیاث) (آنندراج). خلاف صباح، و آن را مابین ظهر تا مغرب دانسته اند، لذا گفته اند که مساء بر دو گونه است: هنگام زوال و مایل گردیدن آفتاب و هنگام غروب آن. (اقرب الموارد). شام. شب. شبانگاهان. مقابل غداه (بامداد) از نیم روز تا شب. و رجوع به مسا شود: أتیته مساء أمس، آمدم او را شبانگاه دیروز. (منتهی الارب) ، یعنی دیروز هنگام مساء. (اقرب الموارد).
- مساءالخیر، شب به شما خوش. شب بخیر. عصر بخیر.
- مسأکم بالخیر، شب شما خوش. شب شما بخیر. عصر شما بخیر.
، چون از کسی تطیر کنند و او را به فال بد گیرند، گویند: مسأاﷲ لا مساؤک یا لامسأک، به رفع و نصب، رفع آن به تقدیر ’لنا’ و نصب به تقدیر ’نرجو’، زیرا در نزد عرب، مساء کنایه از شر و گرفتاری وصباح کنایه از خیر و شادی بوده است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَءْ)
گردش طولانی و مسافت دور و دراز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رستن جای. (مهذب الاسماء). نجات گاه و جای نجات و پناهگاه. (ناظم الاطباء). مکان نجات. (از اقرب الموارد) :
روزی است از آن پس که در آن روز نیابند
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا.
ناصرخسرو.
عدل او ملجاء ملهوفان و فضل او منجای متأسفان است. (سندبادنامه ص 216). از دور و نزدیک روی به درگاه او که ملجاء عالمیان و منجای خائفان است آوردند. (جهانگشای جوینی) ، زمین بلند. (منتهی الارب) (آنندراج). هر زمین بلند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عبارت از خلاص یافتن دل از محل آفت است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مَ شَءْ)
محل نشأت و گویند: مولدی و منشی ٔ فی بنی فلان. (از اقرب الموارد). زیستنگاه. جایی که مردم بدانجا نشو و نما کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تتار را موضع اقامت و منشاء و مولد واد غیر ذی زرع است... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 15). چون مولد و منشاء پدر او نیشابور آمده است... او را اعزازی هرچه تمامتر کرد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 102). رجوع به منشاشود، جای پیدا شدن و جای بودن. (غیاث) (آنندراج). جایی که چیزی پدید می گردد و حاصل می شود و اصل و مبداء و سرچشمه. (ناظم الاطباء) :
چه گویم که کار همه خلق را
همه منشاء از حضرت ’من تشا’ ست.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 49).
گرچه صدرت منشاء شعر است و جای شاعران
گفتمت من نیز شعری بی تکلف ماحضر.
سنائی (ایضاً ص 159).
هر کس به کاشان که مقر عز و مطلع سعادت و منشاء سیادت اوست رسیده... داند که علو همت او در ابواب خیر... تا چه حد بوده است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 22). شهادات صخور همه افک و زور است و منشاء اغرا و غرور. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 353). ایزد تعالی این آستان عالی را که منشاء مکارم و معالی است بر اشادت معالم هنر... متوفر دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 33). از جستن معایب که نفس آدمی منبع و منش آن است کشیده دارند. (مرزبان نامه ایضاً ص 123). دوم روح حیوانی که منشاء او دل است. (مرزبان نامه ایضاً ص 97).
اگر ایمنی به طاعت، امنی است خوفناک
ور خایفی ز معصیت، این منشاء رجاست.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 18).
اکثر این ظنون باطل و بی حقیقت باشد و منشاء آن جهل محض. (اخلاق ناصری). اگر طاعنی در ایشان از سر انصاف درنگردو به تحقیق و تدقیق منشاء حقد و بغض ایشان بازجوید... (مصباح الهدایه چ همایی ص 46). بدانک معدن صفات ذمیمه و منش-اء اخلاق سیئه در وجود آدمی نفس است همچنانک منبع صفات حمیده و منشاء اخلاق حسنه روح است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 85). منشاء شکوک بیشتر آن است که کسی کار خداوند بر کار بنده قیاس کند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 28). منشاء این توحید، نور مشاهده است و منشاء توحید علمی نور مراقبه. (مصباح الهدایه ایضاً ص 21).
بادت همه روزه خوشتر از عید
کاین منشاءشادی جهان است.
وحشی.
، در عرف به معنی سبب مستعمل می شود. (غیاث) (آنندراج). سبب و باعث و محرک، برهان کلام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَءْ)
بلند و تیز از علم وسنگ تودۀ راه که هر دو علامت راه باشد. (منتهی الارب). بلند و تیز از علمها و سنگ توده ها که در راه جهت علامت نصب کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دختر بلندبالا. (ناظم الاطباء) ، انشأکرده شده. (از غیاث) (از آنندراج). نوشته شده
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آنچه بدان خاک پرانند. به فارسی سکو است. (منتهی الارب). جاروب و سکو و ابزاری که بدان خانه را بروبند. (ناظم الاطباء). چیزی که با آن خاک را دور کنند و بپراکنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نزد و نزدیک. (ناظم الاطباء). قریب. (اقرب الموارد) ، تابع و پیرو. (ناظم الاطباء). تابع. (اقرب الموارد) ، کوه مایل به درازی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خویشاوند. (ناظم الاطباء) ، سوق داده. سیاق یافته. ترتیب یافته: هر مقدمه که در آغاز امثله ومناشیر و سایر مکتوبات مترسلان منساق بود، به مقصودی آن را تشبیب سخن گویند. (المعجم چ دانشگاه ص 414)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ)
عصا و چوبدستی که بدان ستور رانند. (ناظم الاطباء). عصا. (از اقرب الموارد). عصا بدان جهت که به وی ستور رانند. منساءه. منساءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مؤنث املس، یعنی تابان و نرم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، می آسان در خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). می که به نرمی و آسانی در گلو فرورود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شیر ترش که در شیر خالص آمیزند تا دفزک شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سنه ملساء، سال بدون گیاه. ج، امالس. امالیس. (از اقرب الموارد) ، قوس ملساء، کمانی که در آن شکافی نباشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ سَ ءَ)
عصا. ج، مناسی. (مهذب الاسماء). عصا. (ترجمان القرآن) (صراح). عصا بدان جهت که به وی ستور رانند. منساه. منساه. (منتهی الارب). عصا ودر تاج گوید عصای بزرگ که چوپانان راست. (از اقرب الموارد) : فلما قضینا علیه الموت مادلهم علی موته الا دابه الارض تأکل منسأته. (قرآن 14/34)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخنس. زنی که بینی وی سپس رفته باشد و سر بینی آن اندکی بلند باشد. ج، خنس، ماده گاو وحشی (این کلمه صفت است برای ماده گاو وحشی). (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خنس
لغت نامه دهخدا
(عَ شَ)
بانگ برزدن شتران را. نس ء. (منتهی الارب). نس ء. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به نس ء شود، به نسیه فروختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از ’ع س ی’، دوشیزۀ قریب البلوغ. (منتهی الارب) (آنندراج). دختر دوشیزۀ نزدیک بلوغ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فراموش گردانیدن چیزی مر کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بفراموشی واداشتن کسی را در مورد چیزی. (از اقرب الموارد). فراموش گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). فراموشانیدن. تناسی. (یادداشت مؤلف) : و ما انسانیه الا الشیطان. (قرآن از منتهی الارب و آنندراج وناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(نَسْ سا)
کثیرالنسیان. نسیان. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دختر عمرو بن الشرید است و نسب او به مضر می رسد. از شاعران مخضرم است، یعنی عصر جاهلیت و اسلام را درک کرد. عالمان شعر متفق اند که زنی چون او در شعر نیامده است و اکثر اشعار او در رثاء برادر وی صخر است که در واقعۀ یوم الکلاب، از ایام عرب، کشته شد. خنساء با قوم خود، یعنی بنی سلیم خدمت پیغمبر رسید و اسلام آورد. دیوان او و ملخص آن شرح و بچاپ رسیده است. (از معجم المطبوعات). ابن الندیم گوید: او قلیل الشعر بود و ابوسعید سکزی و ابن السکیت و ابن الاعرابی دیوان او را گرد کرده اند. (از الفهرست ابن الندیم). رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 300 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
جمع واژۀ منیع. (یادداشت مرحوم دهخدا) (اقرب الموارد). رجوع به منیع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ ءْ)
از ’ن ه ء’، گوشت نیم پخته. (منتهی الارب) (آنندراج) : لحم منهاء، گوشت نیم پخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
تأنیث انمس. رجوع به انمس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منساح
تصویر منساح
در تازی کهن: جارو گرد گیر، در تازی نوین: خاکبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منساق
تصویر منساق
خویشاوند، پیرو کشانیده خویشاوند، تابع پیرو سوق یابنده کشانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منساق
تصویر منساق
((مَ))
خویشاوند، تابع، پیرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساء
تصویر مساء
((مَ))
شبانگاه، اوّل شب، جمع امسیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نساء
تصویر نساء
((نِ))
زنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منشاء
تصویر منشاء
جای پیدایش، اصل، مبداء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منساق
تصویر منساق
((مُ))
سوق یابنده، کشانیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منشاء
تصویر منشاء
آغازه، سرآغاز
فرهنگ واژه فارسی سره