جدول جو
جدول جو

معنی منزل - جستجوی لغت در جدول جو

منزل
فرود آمده، فرو فرستاده شده
تصویری از منزل
تصویر منزل
فرهنگ فارسی عمید
منزل
جای فرود آمدن، خانه، سرای
تصویری از منزل
تصویر منزل
فرهنگ فارسی عمید
منزل
(عَ شَ)
نزول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به نزول شود
لغت نامه دهخدا
منزل
(مُ زِ)
آنکه فرومی فرستد و آنکه سبب می شود فروفرستادن را. (ناظم الاطباء). فروفرستنده. نازل کننده. ج، منزلون و منزلین: انا منزلون علی اهل هذه القریه رجزاً من السماء. (قرآن 34/29). اءانتم انزلتموه من المزن ام نحن المنزلون. (قرآن 68/56).
بر دشمنان به خنجر و بر دوستان به جود
هم مرسل عقابی و هم منزل ثواب.
رشیدالدین وطواط (از المعجم چ مدرس رضوی ص 331)
لغت نامه دهخدا
منزل
(مُ نَزْ زَ)
فروفرستاده: والذین آتیناهم الکتاب یعلمون انه منزل من ربک بالحق. (قرآن 114/6)
لغت نامه دهخدا
منزل
(مُ نَزْ زِ)
نعت فاعلی از تنزیل. فروفرستنده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : قال اﷲ انی منزلها علیکم. (قرآن 115/5). رجوع به تنزیل شود
لغت نامه دهخدا
منزل
خانک خن اسپنج ما نیشت نشیمک آوارش نشستک خانه سرای، فرودگاه بار افکن تیم فرود آمده فرو رسیده جای فرود آمدن در سفر مرحله، مسافت بین دو توقفگاه مسافران (در قدیم)
فرهنگ لغت هوشیار
منزل
خانه، سرای، جای فرود آمدن، جمع منازل
تصویری از منزل
تصویر منزل
فرهنگ فارسی معین
منزل
((مُ زَ))
فرو فرستاده شده، فرود آمده
وحی منزل: وحی ای که از جانب خداوند نازل شده
تصویری از منزل
تصویر منزل
فرهنگ فارسی معین
منزل
خانه، فرودگاه، گامه
تصویری از منزل
تصویر منزل
فرهنگ واژه فارسی سره
منزل
جا، مکان، جایگاه، مقام، بیت، خانه، دار، دولت سرا، سامان، سرا، کاشانه، ماوا، مسکن، موطن، نشیمن، وثاق، یورت، مرحله، اهل بیت، زن و فرزندان، مقصد، هدف، اقامتگاه، مسافت بین دواتراق، منزلگاه، منزلگه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منزل
خانه، اتراق گاه
فرهنگ گویش مازندرانی
منزل
مقصد
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منقل
تصویر منقل
ظرفی که در آن آتش درست می کنند، آتشدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنزل
تصویر تنزل
نزول کردن، فرود آمدن، پایین آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متنزل
تصویر متنزل
نزول کننده، فرودآینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منال
تصویر منال
مال و دارایی، ثروت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منزلت
تصویر منزلت
جاه ومقام، قدرومرتبه، رتبه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ زِ لَ)
منزله. مرتبت و مقام و رتبه و حرمت و احترام. (ناظم الاطباء). پایگاه. جایگاه. مکانت. مرتبت. قدر. ارج. شأن. اعتبار. خطر. جاه. حرمت. بزرگی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا به منزلت و نام نیک اسکندر.
فرخی.
درخواست می کند امیرالمؤمنین از خداوند تعالی که صاحب منزلت سازد امام پاک القادر باﷲ را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی و لکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید. (قابوسنامه چ نفیسی ص 15).
زیر دست لشکری دشمن شناس
کان به جاه و منزلت زین برتر است.
ناصرخسرو.
با همت و محل تو از قدر و منزلت
بگذشت از آنکه شرح توان داد کار ملک.
مسعودسعد.
هست بدان منزلت که مجلس او را
ماه و ستاره سزد نهالی و مسند.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 187).
ای افتخار عالم از اقبال و منزلت
وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار.
امیر معزی (ایضاً ص 309).
چون روزگار منزلت بخت او بدید
او راجمال دوده و فخر تبار یافت.
امیر معزی (ایضاً ص 110).
همی ز منزلت و جاه من سخن گویند
به هر کجا که در آفاق مجمعالشعراست.
امیر معزی (ایضاً ص 83).
در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). در انواع علوم به منزلتی رسید که هیچ پادشاه پیش از وی آن مقام را در نتوانست یافت. (کلیله و دمنه) .جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردم دل در پشتیوان پوسیده بسته. (کلیله و دمنه). اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست. (کلیله و دمنه).
هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت
آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 40).
بنمای جمال خویش و بفزای
در منزلت و مقام عاشق.
سنائی (ایضاً ص 458).
روی تو از دل ببرد منزلت و قدر و ناز
موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس.
سنائی (ایضاً ص 447).
ایزد عزّ و علا پادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است... تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود. (چهارمقاله ص 6).
چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل
بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 198).
با منزلت و رای و کف تو به اضافت
خورشیدسها، چرخ زمین، بحرشمر شد.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 77).
زیرک نیز بر او آفرین خواند و به نوید عواطف و اعلاء جاه و منزلت... استظهار بسیار داد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 156). لاجرم بر ارتفاع درجۀ جاه و منزلت ایشان حسد بردی. (مرزبان نامه ایضاً ص 104). بعضی از آن قوم که مرتبت پیشوایی و منزلت مقتدایی داشتند پیش آمدند. (مرزبان نامه ایضاً ص 39). حقیر داشتن فقیر و سرعت غضب و حب منزلت از دیدن نفس است. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 234). چون بدین منزلت برسد ابتدای اتصال بود به عالم اشرف و وصول به مراتب ملائکۀ مقدس. (اخلاق ناصری). اقتدای او به افعال او به حسب منزلت و مرتبت آن کس بود در این احوال. (اخلاق ناصری). هر که بدان منزلت رسید به نهایت مدارج سعادت رسیده باشد. (اخلاق ناصری). پس بندۀ بی بضاعت هر چند خویشتن را منزلت وپایۀ این جرأت نمی دید... در این معنی شروع پیوست. (اخلاق ناصری).
چو در قومی یکی بیدانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.
سعدی.
لکن از جهت رفعت مرتبت و علو منزلت بغایت دور است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 35). فی الجمله هر که خواهد منزلت خود پیش خدای بداند و بشناسد باید که اول منزلت حق را پیش خود اعتبار کند و به مقدار آن منزلت خود را نزدیک او قیاس کند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 94) .هر که بدین مقام رسید منزلتی یافت که فوق آن منزلتی نبودو کمال این منزلت رسول (ص) را بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 341).
جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر
سخن ز منزلت اوج لامکان گفتن.
ابن یمین.
در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او
عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار.
ابن یمین.
- خامل منزلت، دون پایه. وضیع. آنکه در گمنامی بسر برد: مرد هنرمند و با مروت اگرچه خامل منزلت... باشد به عقل و مروت خویش پیدا آید. (کلیله و دمنه).
- عالی منزلت، بلندمقام. عالی مقام. بلندپایه. عالی قدر: حضرت عالی منزلت، ممالک مدار. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 1).
- کیوان منزلت، کنایه از بلندمقام. عالی منزلت: آفتاب رحمت، قمرسریر، کیوان منزلت، مشتری ضمیر. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 1).
- منزلت دادن، قدر بخشیدن. شأن و اعتبار دادن:
سخا را منزلت دادی سخن را قیمت افزودی
خداوند سخاورزی هنرمند سخن دانی.
امیر معزی (از آنندراج).
- منزلت داشتن، قدر و مقام داشتن. ارج داشتن. لیاقت داشتن:
گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم
باشد که گذر باشد یک روز بر این خاکت.
سعدی.
- منزلت یافتن، دست یافتن به مقام. ارج و اعتبار یافتن: در دین منزلتی شریف یافت. (کلیله و دمنه). تا در تحصیل فضل و ادب همتی بلند... نباشد... این منزلت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). هر که بدین مقام رسید منزلتی یافت که... (مصباح الهدایه چ همایی ص 341).
- نازل منزلت، دون مرتبه. دون پایه. آنکه در رتبتی پست قرار دارد: مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد اگرچه خامل ذکر و نازل منزلت باشد. (کلیله و دمنه).
، درجه و پایه. (ناظم الاطباء). حد. مرحله: بسیار زر بشد تا کار بدان منزلت رسیده آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). چون می بایست که کار این قوم بدین منزلت رسد تدبیر راست چگونه آمدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). می بینی که کارم به کدام منزلت رسیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593)، مثابه. مثابت: پادشاه مثلاً، منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 23).
- به منزلت، بمثابۀ. در حکم . بجای :
اسلام را به منزلت حیدر است
شمشیر او به منزلت ذوالفقار.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 98).
اگر گوید حرف چیست گوییم که حرف از نام به منزلت نقطه است از خط و مر حرف را معنی نیست. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 9).
مر بیشتر حیوان را، هر یکی را بانگی هست که آن (بانگ) خاصه مر او راست و آن بانگ از او به منزلت نطق است از مردم. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 12). نوشته قولی است که قلم مراو را به منزلت زبان است. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 13). طایفه ای از مشاهیر ایران... به منزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودند. (کلیله و دمنه). اگر مواضع حقوق به امساک نامرعی دارد به منزلت درویشی باشد... (کلیله و دمنه). غریزه در مردم به منزلت آتش است در چوب. (کلیله و دمنه). خاندان عباسی را چه باک چون پادشاهان روی زمین به مثابت و منزلت لشکرند. (جامعالتواریخ رشیدی).
، نظم. تسلسل. سلسلۀ مراتب.سامان: چون ترتیب و منزلت نبود نظام نبود. (قابوسنامه چ نفیسی ص 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ لَ / لِ)
رتبه و درجه و پایه و مقام و جای. (ناظم الاطباء). منزله. منزلت. رجوع به منزله و منزلت شود.
- به منزلۀ فلان، به جای فلان. (ناظم الاطباء). همچو فلان. به مثابۀ فلان. در حکم فلان: رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را به منزلۀ پدر است و عم تباه گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). هر یکی از این سه علم مشتمل بود بر چند جزو که بعضی از آن به مثابۀ اصول باشد برخی به منزلۀ فروع. (اخلاق ناصری). پس در حقیقت آن علم به منزلۀ آلات و ادوات است تحصیل دیگر علوم را. (اخلاق ناصری). پس طبیعت به منزلۀمعلم و استاد است و صناعت به مثابۀ متعلم و تلمیذ. (اخلاق ناصری).
- منزلۀ حمل و میزان، عبارت است از دایرۀ معدل النهار. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
منسوب به منزل. مربوط به خانه و سرای و بیت: پس صناعت تدبیر منزل که آن را حکمت منزلی خوانند، نظر باشد در حال این جماعت بر وجهی که مقتضی مصلحت عموم بود. (اخلاق ناصری). حکمت عملی منشعب به سه شعبه است اول خلقی دوم منزلی سوم حکمت مدنی. (اخلاق ناصری). چنانکه در حکمت منزلی گفتیم که غرض از منزل نه مسکن بل اجتماع اهل مسکن است بر وجهی خاص اینجا نیزغرض از مدینه... (اخلاق ناصری). رجوع به منزل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ لِ)
لغزان و قابل لغزش. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ لَ)
جای فرودآمدن. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منزل شود، سرای. (منتهی الارب). سرای و خانه. (ناظم الاطباء). دار. ج، منازل. (از اقرب الموارد) ، آبخور، مرتبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رتبه و جمع بسته نشود. (از اقرب الموارد) ، حرمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنزل
تصویر تنزل
فرو آمدن، نزول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انزل
تصویر انزل
نازلتر، پست تر
فرهنگ لغت هوشیار
منزلت در فارسی: گاه پایگاه ارج از منزله: به جای جانشین در فارسی منزله در فارسی مونث منزل فرود آمده فرو رسیده منزلت یا به منزله. بجای عوض جانشین: (آن بمنزله زاد و راحله است در حرکت ظاهر) (اوصاف الاشراف. 4) مونث منزل: (کتب منزله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منزلت
تصویر منزلت
درجه مرتبه مقام: (هر کس را بحسب حال و در خور قدر و منزلت نوازش می فرمود) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 366: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منزلت
تصویر منزلت
((مَ زِ لَ))
مقام، درجه، حرمت، احترام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منزلت
تصویر منزلت
جایگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تنزل
تصویر تنزل
پسرفت، پایین آمدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منقل
تصویر منقل
آتشدان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منزه
تصویر منزه
پاک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منال
تصویر منال
یافتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منازل
تصویر منازل
خانه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
شان، درجه، رتبه، مقام، مرتبه، مرتبت، حد، محل، پایگاه، جایگاه، پایه، ارزش، اهمیت، اعتبار، ارج، بها، جاه، شان، قدر، قرب، حرمت، آبرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد