جدول جو
جدول جو

معنی مندفن - جستجوی لغت در جدول جو

مندفن
(مُ دَ فِ)
پنهان گشته و پنهان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : له (لاذخر) اصل مندفن و قضبان دقاق. (ابن البیطار جزء اول ص 15) (یادداشت مرحوم دهخدا) ، چاه و هر چیز مانند آن که انباشته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به اندفان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مندفع
تصویر مندفع
دفع شونده، دور شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدفن
تصویر مدفن
جای دفن کردن، محل دفن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ فِ)
ریخته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به اندفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
کمان پنبه زن. ج، منادف. (مهذب الاسماء). کمان نداف. مندفه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کمان حلاجی. کمان حلاج. محبض. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
جای دفن. محل گور. (ناظم الاطباء). جائی که در آن دفن کرده اند کسی یا چیزی را. (یادداشت مؤلف). ج، مدافن: سلطان بفرمود تا در برابر مدفن مأمون درختها فروبردند و همه را بر درخت کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 406)
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دَ فَ)
پوشیده شده. پنهان کرده. (ناظم الاطباء). مستور. (ازاقرب الموارد) : ادّفنه ، دفنه. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دَ فِ)
پوشاننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادفان. رجوع به ادفان شود، بنده ای که پنهان شود از آقای خود بخصوص از ترس فروختن. (ناظم الاطباء). رجوع به ادفان و نیز رجوع به دفون شود
لغت نامه دهخدا
(مَ وَ)
دهی از دهستان بویراحمد، سردسیراست و در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ فِ)
دفعشونده. (غیاث). دفعشونده و دورشونده. (آنندراج). دورشونده و دفعشده و دورکرده شده و رانده شده و اخراج شده و بدرکرده شده. (ناظم الاطباء) : چه به برکت و پرتونور ارادت و طلب حق که در نهاد ایشان است بعضی از ظلمت وجود مندفع بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 151).
- مندفع شدن، دفع شدن. دور شدن. رد شدن. زایل شدن:
هجو او راست گویم و نشود
سخن راست مندفع به جواب.
سوزنی.
حکمت در وجود نفس غضبی کسر و قهر نفس بهیمی است تا فسادی که از استیلای او متوقع است مندفع شود. (اخلاق ناصری). اگر به هیچ وجه مندفع نشود... وضو تازه کند و به وظایف او را مشغول شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 166). بعد از نماز چاشت قیلوله کند تا کلالت قوای نفس بدان مندفع شود و بر قیام شب معاونت نماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 315).
- مندفع گردیدن (گشتن) ، مندفع شدن: تا بود که این داهیۀ عظیم و این واقعۀ جسیم مندفع گردد. (سندبادنامه ص 84). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او را مرتفعشد و مواد زحمت اعدا مندفع گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 20). از برکت جمعیت ظاهر و باطن... ایشان... نوازل بلا و عذاب از ایشان مندفع گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 154). تا اثر ظلمت نفس به نور دل مندفع گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 159). هر گاه که خواب بر وی غلبه کردی خود را به ریسمانی درآویختی تا خواب مندفع گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 314). آن قضیۀ هایله از مسلمانان مندفع گشت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 208). رجوع به ترکیب قبل شود.
، پایمال کرده شده، روانه کرده شده، تسلیم کرده شده، قطعنظرکرده شده، خلاص گشته. (ناظم الاطباء) ، به شتاب رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). اسبی که به شتاب می رود. (ناظم الاطباء) ، به ناگاه رسنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ فَ / فِ)
گویی که از پنبه ساخته باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ فَ / فِ)
پنبۀ ندف کرده و فراهم آورده که به هندی گاله گویند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ فَ)
مندف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مندف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ هَِ)
آنکه بر خود روغن می مالد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَفْ فِ)
پنهان گردنده. (آنندراج). دفن شده و پوشیده و پنهان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدفن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدفن
تصویر مدفن
گور گاه مرغزن ستودان جای دفن کردن محل دفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندف
تصویر مندف
درونه لورک (کمان حلاجی) کمان حلاجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندفع
تصویر مندفع
وا زنشی، دور شونده دفع شونده بیرون ریزنده دور شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندفه
تصویر مندفه
فرخمیده (پنبه حلاجی شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدفن
تصویر متدفن
پنهان گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدفن
تصویر مدفن
((مَ فَ))
گور، جای دفن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندف
تصویر مندف
((مِ دَ))
کمان حلاجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندفع
تصویر مندفع
((مُ دَ فِ))
دفع شونده، بیرون ریزنده، دور شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدفن
تصویر مدفن
گور، آرامگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
آرامگاه، تربت، خاک، خاک جا، ضریح، قبر، گور، مرقد، مزار، مشهد، مقبره
فرهنگ واژه مترادف متضاد