جدول جو
جدول جو

معنی منجنوق - جستجوی لغت در جدول جو

منجنوق(مَ جَ)
منجنیق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المعرب جوالیقی) (نشوءاللغه ص 41). رجوع به منجنیق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مونجوق
تصویر مونجوق
(دخترانه)
منجوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منجوق
تصویر منجوق
(دخترانه)
نوعی زینت به شکل گوی کوچک که برای تزیین بر روی لباس گل سر و مانند آنها دوخته یا چسبانده میشود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مجنون
تصویر مجنون
دیوانه، آنکه عقلش زایل شده باشد، بی عقل، مجنون، بی خرد، هار مثلاً سگ دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجنیق
تصویر منجنیق
چوب بست های بلندی که برای کارهای بنایی درست می کنند، آلتی که در جنگ های قدیم برای پرتاب کردن سنگ یا گلوله های آتش به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
دانه های ریز شیشه ای شبیه دانۀ تسبیح که به لباس های زنانه می دوزند، ماهچۀ علم، آنچه بر سر علم نصب کنند، چتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنجنوش
تصویر فنجنوش
اکسید آهن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ تِ نُنْ)
فرانسواز دوبینیه مارکیز دو. دختر کوچک آکریپا دوبینیه (1635-1719 میلادی). او را نخست در کلیسای کاتولیک نام گذاری کردند، ولی بوسیلۀکالونیست ها تربیت شد و سپس به مذهب کاتولیک برگشت. در سال 1652 میلادی با سکارون شاعر ازدواج کرد و در سال 1660 میلادی بیوه شد و مأمور تربیت بچه های لوئی چهاردهم و مادام مونتس بان شد و پس از مرگ ماری ترز در سال 1683 بطور مخفیانه با شاه ازدواج کرد و نفوذ فراوانی در لوئی چهاردهم داشت و پس از مرگ شاه در سال 1715 میلادی به سن سیر، خانه ای که او برای تربیت دختران نجیب و در عین حال فقیر بنیاد نهاده بود، رفت. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَجَ)
منجنیق. (المعرب جوالیقی ص 307) (ناظم الاطباء) (نشوء اللغه ص 41). رجوع به منجنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
منسوب به منجنیق. (ناظم الاطباء) (از الانساب سمعانی). منسوب است به منجنیق. (از منتهی الارب) ، دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل مهندس آورده است. رجوع به دزی ج 2 ص 617 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
منجنون. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منجنون شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
شتر نر که به ناقه تشبه جسته باشد. (از اقرب الموارد) ، آنکه چیز دیگری را برای خود دعوی می کند مثل آنکه شعر دیگری را به خود نسبت دهد. (ناظم الاطباء). رجوع به استنواق شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
معرب پنجنوش است که عبارت از خبث الحدید و هلیله و بلیله و آمله و عسل باشد، و آن را ممدالحیوه نامند. (از حکیم مؤمن). گوارش فنجنوش مرکب است از اخلاط هلیلۀ کابلی، بلیله، آمله، پلپل، دارپلپل، زنجبیل، سعد، شطرنج هندی، سنبل از هر یکی ده درمسنگ، و تخم شبت و تخم گندنا از هر یکی چهار درمسنگ، خبث الحدید سوده و چهارده روز به سرکه فرغارکرده و خشک کرده صد درمسنگ، با انگبین مصفی بسرشند و شش ماه نگاه دارند تا برسد. شربتی دو درمسنگ. بعضی مردمان دراین گوارش مشک زیادت کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دربحرالجواهر و برهان طریقۀ ترکیب و ساختن این گوارش گونه ای دیگر است، ریم آهن مصنوعی. (غیاث). اکسید آهن را گویند که عبارت از ترکیب اکسیژن باآهن است، پادزهر گاوی که کیسۀ زهرۀ گاو است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به پنجنوش شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ)
ماهچۀ علم و چتر... معلوم نشد که این لفظ ترکی است یا فارسی، چون قاف دارد ظاهر می شود فارسی است. (فرهنگ رشیدی). ماهچۀ علم و چتر و آن چیزی می باشد که از زر و سیم و غیره راست کرده بر سر علم لشکر و غیره می نهند و این لفظ معرب است. و بعضی نوشته که طاسکی که بر سر علم نصب کنند. (غیاث) (آنندراج). ماهچۀ علم را گویند. (برهان). گوی و قبه و ماهیچۀ زرنگار علم و رایت. (ناظم الاطباء). کاظم قدری، در فرهنگ مفصل ترکی خود این کلمه را فارسی دانسته و در عربی نیز به همین صورت ’منجوق’ و به معنی قسمی علم وارد شده. (حاشیۀ برهان چ معین). ماهچۀ علم:
سر ماه دادش کلاه و کمر
یکی مهر منجوق و زرین سپر.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 327).
ای برده علامت به رخ خوب و به قامت
شد ریش تو مانندۀ منجوق علامت.
دهقان علی شطرنجی.
از بهر تو می طرازد ایام
منجوق ز صبح و پرچم از شام.
خاقانی.
گر چتر روزسوختم از دم عجب مدار
منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم.
خاقانی.
ز موج خون که بر می شد به عیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 162).
چو از رایت شیرپیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر.
نظامی.
در کوکبۀ طلوع آدم
منجوق لوای عز والاست.
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 851).
منجوق عماری رفعتش فرق فرقد و عیوق می شود. (لباب الالباب چ نفیسی ص 64) ، علم را نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (برهان). نوعی علم. (از دزی ج 2 ص 617). رایت. درفش. قسمی علم: خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156).
ز منجوق و از گونه گونه درفش
شد آذین زده روی چرخ بنفش.
اسدی.
بی اندازه منجوق و زرین درفش
همان چترها زرد و سرخ و بنفش.
اسدی.
همیدون هزار اسب زرین ستام
صد و شصت منجوق از بهر نام.
اسدی.
کمترین منجوق بنماید همی در موکبت
آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 149).
طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد
ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر به راز آمد.
امیرمعزی (ایضاً ص 194).
ز گردش سم شبدیز تست شرم سپهر
ز تابش مه منجوق تست رشک قمر.
امیرمعزی (ایضاً ص 244).
از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب
طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 261).
ماه منجوق تو انجم سپرد
رایت رای تو لشکر شکند.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 365).
اینک اینک چتر سلطان شریعت دررسید
ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 377).
ماه گردون سر منجوق تو باد
زهره رامشگر مهمان تو باد.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 374).
شب چون منجوق برکشید بلند
طاق خورشید را درید پرند.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 215).
تراست قبۀ قدری که ماه منجوقش
نشد گرفته به خم کمند وهم و گمان.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 35).
ماه منجوق قبۀ اعظم
نعل یکران چرخ پیمایت.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 163).
تابان به رزم اندرش ماه منجوق
بیضامثال از دست پور عمران.
ریاض همدانی.
، به معنی چتر هم آمده است و آن چیزی باشد که به جهت محافظت آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (برهان). چتر و سایبان. (ناظم الاطباء) :
باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم.
فرخی.
منجوق و علامات و بدره های سیم و تخته های جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156).
پیش آیدم باغ ارم بر چتر و خرگاه و خیم
از طبل و منجوق و علم چون درگه جمشید یل.
لامعی.
چون به دروازۀ شهر رسیدند لشکربسیار از شهر بیرون آمده بودند و کوس و بوق و علم ومنجوق بیرون آوردند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی) ، در شواهد زیر به معنی پرچم آمده است که منگولۀ علم باشد:
چو زلف بتان جعد منجوق باد
گهی برنوشت و گهی برگشاد.
اسدی (از فرهنگ رشیدی).
به هر سو دیلمی گردن به عیوق
فروهشته کله چون جعد منجوق.
نظامی.
، رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت افراخته کنند، تاج، گوی و دیگر زینتهایی که بر بالای منار و برج آیین می بندند. (ناظم الاطباء) ، مهره های خرد از شیشه یا بلور که زینت را بر جامه ها دوزند و یا بر ریسمان کشند و بر گردن کودکان آویزند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
دولاب یا چرخ دلو بزرگ که بر آن آب کشند. منجنین. (منتهی الارب). دولاب. منجنین. (آنندراج) (از اقرب الموارد). مأخوذ از منگنۀ فارسی، دولاب و چرخ دول بزرگ که از آن آب کشند. (ناظم الاطباء). قسمی آلت آبیاری. (مفاتیح العلوم). چرخ چاه. گردون. عجله، دهر. روزگار. ج، مناجین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
سنگ انداز. (دهار). فلاخن مانندی است بزرگ که بر سر چوبی تعبیه کنندو سنگ در آن کرده به طرف دشمن اندازند. معرب من چه نیک است. ج، منجنیقات، مجانق، مجانیق. (منتهی الارب). منجنوق. آلتی که بدان سنگ اندازند و آن معرب از ’من چه نیک’ فارسی است. (از اقرب الموارد). نوعی از فلاخن بزرگ که بر سر چوبی قوی تعبیه کنند و سنگهای کلان در آن نهاده بر دیوار قلعه زده دیوار می شکنند و این معرب من چه نیک است و الادر خاص عربی جیم و قاف در هیچ کلمه نیامده است چون در زمانۀ سابق آلت مذکور به جهت قلعه گیری کمال مفیدبود، لهذا تفاخراً به این اسم مسمی گشت بعد از آن معرب کردند. (غیاث) (آنندراج). فرهنگهای فارسی در ذیل منجنیک آرند: فلاخن بزرگی باشد که آن را بر سر چوب بلندی تعبیه نمایند و از بیرون، دیوار قلعه را بدان ویران سازند و از درون قلعه خصم را از آمدن به پیش قلعه منع کنند و معرب آن منجنیق است. (فرهنگ جهانگیری). به وزن و معنی منجنیق که معرب آن است و آن فلاخنی است بزرگ که بر سر چوب بلند نصب کنند و از بیرون قلعه را بدان ویران سازند و از درون خصمان از آمدن بازدارند. صاحب قاموس گفته که معنی منجنیک، من چه نیک، یعنی من چه نیکم برای کارهاو این خالی از تکلف نیست. (فرهنگ رشیدی). بر وزن و معنی منجنیق است و منجنیق معرب منجنیک باشد و آن فلاخن مانندی است بزرگ که بر سر چوبی تعبیه کنند و سنگ و خاک و آتش در آن کرده به طرف دشمن اندازند. (برهان). فارسی منجنیق است و منجنیق معرب و در اصل این لغت فارسی من چه نیکم بوده که به عربی ما اجودنی ترجمه آن است و آن آلت سنگ اندازی است. (آنندراج). در قاموس آمده: منجنیک به معنی ’من چه نیک’، یعنی من چه نیکم برای کارها. (فقه اللغۀ عامیانه). اصل کلمه مصحف میخنیق از یونانی است. (از حاشیۀ برهان چ معین). آلتی بوده است برای انداختن سنگهای بزرگ به برج و باروی دشمن. دستگاهی جنگی که با آن سنگ و آتش به سوی دشمن می انداختند. منجلیق. خطّار. کلکم. قرا. بلکن. پیلوارافکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم
به آتش حسراتم فکند خواهندی.
شهید بلخی.
بیاراست بر هر دری منجنیق
ز گردان روم آن که بد جاثلیق.
فردوسی.
نیامد بر این باره بر منجنیق
ز افسون تورو دم جاثلیق.
فردوسی.
پدیدآمدی منجنیق از برش
چو ژاله همی کوفتی بر سرش.
فردوسی.
پس منجنیق اندرون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان.
فردوسی.
برشود بر بارۀ سنگین چو سنگ منجنیق
دررود در قعر وادی چون به چاه اندر شطن.
منوچهری.
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندر این هوا دهای او.
منوچهری.
منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ می انداختند تا یک رکن را فرودآوردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 189). بفرمود تا آن رکن را که به سنگ منجنیق ویران کرده بودند نیکو کنند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 192). سخن نگفتی و چون گفتی سنگ منجنیق بود که در آبگینه خانه انداختی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459). چون خلیل را صلوات اﷲ علیه بگرفتند تا در منجنیق نهند و به آتش اندازند... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 799).
یکی چون منجنیقی بود چوب او همه آهن
به جای سنگ او پران همه مرغان اندک پر.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 196).
هرکه ملک را بر غدر تحریض نماید... یاران و دوستان رادر منجنیق بلا نهاده باشد. (کلیله و دمنه).
از سنگ منجنیقت بشکسته حصن دشمن
چونانکه برگذاری بیجاده را به مینا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 4).
آتش نمرود و آن لشکر نمی بینم به جای
زر آزر را دگرکن منجنیق انداخته.
سنائی (ایضاً ص 529).
وآن قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر
در منجنیق برجش سنگ فلاخن است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 84).
زهی بنای عقیدت که روزگار از او
به منجنیق اجل خاک هم نریزاند.
انوری (ایضاً ص 143).
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 175).
من اینجا همچو سنگ منجنیقم
که پستی قسمتم باشد ز بالا.
خاقانی.
منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست
شمعسان زین منجنیق از صدمت نکبای من.
خاقانی.
تا فلک برکشیده هفت حصار
منجنیقی چنین نشد بر کار.
نظامی.
نه عراده بر گرد او ره شناس
نه از گردش منجنیقش هراس.
نظامی.
سبک منجنیق است بازوی او
که گردد به یک جو ترازوی او.
نظامی.
دو باشد منجنیق از روی فرهنگ
یکی ابریشم اندازد یکی سنگ.
نظامی.
لشکر سلطان منجنیقها و عرادات بر جوانب قلعه راست کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 343). چون کوهی... که منجنیق صواعق و سنگ باران تگرگ و تیر پران بارانش رخنه نکند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 80). زخم منجنیق حوادث که از این حصار بلند متعاقب می آید اساس حواس را پست گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 269). منجنیق بر کار کرد و یک سنگ گران پران. چون از هوا به نشیب رسید... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 69). چون تیر و منجنیق آنجا نمی رسید جوانان خجند را به حشر آنجا راندند. (جهانگشای جوینی ایضاً ص 71). منجنیقی آوردند که به زخم سنگ سوراخ سوزن را منفذ جمل می ساختند. (جهانگشای جوینی).
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق.
مولوی.
دیار دشمن او را به منجنیق چه حاجت
که رعب او متزلزل کند بروج حصین را.
سعدی.
حصار قلعۀ یاغی به منجنیق مده
به بام قصر برافکن کمند گیسو را.
سعدی.
منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار.
سعدی.
از منجنیق دهر شود عاقبت خراب
بنیاد این وجود گر از سنگ و آهن است.
همام تبریزی.
چه هر وجدی در فتح قلعۀ وجود بشری بمثابت منجنیقی است از عالم جذبۀ الهی نصب کرده. (مصباح الهدایه چ همایی ص 134).
گر منجنیق قهر به گردون روان کند
گردد ز خاک پست تراین نیلگون حصار.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 107).
ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد
من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار.
عرفی.
حصارخانه چنو منجنیق سنگ انداز
فشاند سنگ و به من برنماند راه مفر.
داوری شیرازی.
رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 141 و ترجمه فارسی آن ج 1ص 180 و 181 شود.
، به دستگاه جرثقیل نیز اطلاق کنند. رجوع به جرثقیل شود
لغت نامه دهخدا
اکسید آهن را گویند که عبارت از ترکیب اکسیژن با آهن است، پادزهر گاوی که مراد کیسه زهره گاو است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجوق
تصویر متجوق
گرد آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجوب
تصویر منجوب
ابر باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجود
تصویر منجود
رنجدیده اندوهناک، نابود گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجور
تصویر منجور
انبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجوش
تصویر منجوش
بنگرید به منجوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخنوق
تصویر مخنوق
خبه شده گلو افشرده خفه کرده شده گلو افشرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجنوب
تصویر مجنوب
آنکه بیماری ذات الریه الجنب دارد و مبتلا به بیماری پهلو میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجنون
تصویر مجنون
دیوانه و جنون زده، بی عقل و شوریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجوق
تصویر سنجوق
ترکی پرچم، کمربند دراز، دامن علم درفش رایت، کمر بند چهار زرعی
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی مرکب از فلاخن مانندی بزرگ که بر سر چوبی قوی تعبیه میشد و در جنگهای قدیم بوسیله آن سنگ و آتش بطرف دشمن پرتاب میکردند کشکنجیر: (چون کوهی که عراده رعد... و منجنیق صواعق و... تیر پران بارانش رخنه نکند) (مرزبان نامه. تهران. 1317 ص 82)، جمع مناجیق، چوب بست مرتفعی که برای کار های ساختمانی سازند
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی پارسی گشته بنگرید به منجنیق کشکنجیر من کمان را و خداوند کمان را بکشم گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
منجوق: ترکی تازی گشته ماهچه سر درفش، افسر، درفش، چتر سایبان، مهرک که بر جامه دوزند گوی و قبه ای که بر سر رایت (درفش) نصب میکردند ماهچه علم، علم رایت درفش: (چو زلف بتان جعد منجوق باد گهی بر نوشت و گهی بر گشاد) (اسدی. رشیدی)، رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت می افراشتند، چتر. سایبان، تاج، گوی و زینتهای دیگر که بر بالای منار و برج بعنوان آیین بندی نصب کنند، دانه های ریز از جنس شیشه و بلور که زیور جامه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
سخن گفتار، مغز سخن نطق کرده شده گفته شده، ظاهر هر سخن مقابل مفهوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجنیق
تصویر منجنیق
((مَ جَ))
آلتی که در جنگ های قدیم برای پرتاب کردن سنگ یا گلوله های آتش مورد استفاده قرار می گرفت، مفرد مناجیق، منجنیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجوق
تصویر منجوق
((مَ یا مُ))
گوی های ریز شیشه ای که به لباس های زنانه می دوزند، ماهچه علم، آنچه که بر سر علم و رایت نصب کنند، چتر، سایبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجنیک
تصویر منجنیک
((مَ جَ))
منجنیق، آلتی که در جنگ های قدیم برای پرتاب کردن سنگ یا گلوله های آتش مورد استفاده قرار می گرفت، منجنیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجنون
تصویر مجنون
شیدا، دیوانه
فرهنگ واژه فارسی سره
فلاخن، قلاب سنگ، قلماسنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد