کان. (منتهی الارب) (آنندراج). معدن. کان. (از ناظم الاطباء). معدن. گویند: فلان منجم الباطل و الضلاله، ای معدنهما و مصدرهما. (از اقرب الموارد). منشاء. منبع. اصل: ذکر ششم در سلاطین و ملوک و اکابر که منشاء و منجم ایشان آنجا بوده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 5) ، راه روشن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، محل خروج و گویند: مانجم لهم منجم مما یطلبون، ای مخرج. (از اقرب الموارد)
کان. (منتهی الارب) (آنندراج). معدن. کان. (از ناظم الاطباء). معدن. گویند: فلان منجم الباطل و الضلاله، ای معدنهما و مصدرهما. (از اقرب الموارد). منشاء. منبع. اصل: ذکر ششم در سلاطین و ملوک و اکابر که منشاء و منجم ایشان آنجا بوده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 5) ، راه روشن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، محل خروج و گویند: مانجم لهم منجم مما یطلبون، ای مخرج. (از اقرب الموارد)
استخوان برآمدۀ کرانۀ قدم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر یک از دو استخوان بیرون خاسته از درون شتالنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منجمان شود
استخوان برآمدۀ کرانۀ قدم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر یک از دو استخوان بیرون خاسته از درون شتالنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منجمان شود
حساب شده و تعیین شده از روش ستاره ها. (ناظم الاطباء) ، وامی که پاره پاره ادا کرده شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تنجیم شود
حساب شده و تعیین شده از روش ستاره ها. (ناظم الاطباء) ، وامی که پاره پاره ادا کرده شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تنجیم شود
ستاره شناس. (دهار). ستاره شناس و وقت شناس. (منتهی الارب) (آنندراج). ستاره شناس. دانای علم نجوم. کسی که تقویم می نویسد و آن راترتیب می دهد. (از ناظم الاطباء). آنکه مواقیت و سیر ستارگان را اندازه گیرد برای دانستن احوال عالم. (ازاقرب الموارد). اخترشمار. ستاره شمر. اخترشناس. اخترگر. فلکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : منجم بیاورد صلاب را بینداخت آرامش و خواب را. فردوسی. ز قوت حرکاتش همی ز سیاره منجمان نشناسند خیر را ز شریر. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 54). هست طبیب بزرگ و هست منجم فلسفی و هندسی و صاحب سؤدد. منوچهری. تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شود تا منجم را دوچشم اندر فلک ناظر شود. منوچهری. منجم به بام آمد از نور می گرفت ارتفاع سطرلابها. منوچهری. منجمی به هارون بازگفت و او را حکم کرد که امیر خراسان خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 695). منجمان به دو صد سال کرد نتوانند قیاس جود و حساب سخای میرحسیب. قطران (دیوان چ نخجوانی ص 39). کسری مضطر گشت فرمود تا همه کاتبان را و عارفان را و زاجران فال و منجمان و معبران را جمع کنند. (مجمل التواریخ و القصص ص 235). پرویز رابه فال بد آمد و از منجمان بازپرسید، گفتند: حالی نو در این عالم پیدا گردد. (مجمل التواریخ و القصص ص 250). بر ضمیر توزیبد منجمان ترا مجره تخته و ماه دو هفته اسطرلاب. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 55). حکم سال و حکم فال او به پیروزی کند هر منجم کو حدیث از علم احکام آورد. امیرمعزی (ایضاً ص 159). تا به گفتار منجم زیر کیوان اندر است اورمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر. امیرمعزی (ایضاً ص 220). لاجرم از غایت توکل و اخلاص فارغی از ریبت منجم و کاهن. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 465). دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار که نود سال همی عمر دهد نور خورش. سنائی (دیوان چ مصفا ص 184). کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر. سنائی (ایضاً ص 139). ترا دانند زیف و ضال و مجنون گهی ساحر، گهی کاهن، منجم. سنائی (ایضاً ص 207). قوام ملک به دبیر است و بقاء اسم جاودانی به شاعر و نظام امور به منجم. (چهارمقاله ص 18). امّا دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند. (چهارمقاله ص 18). پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص: دبیر و شاعر و منجم و طبیب. (چهارمقاله ص 19). رانده ست منجم قدر حکم کآفاق شه کیان گشاید. خاقانی. کرده منجم قدر، حکم کز اخترت بود فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 425). منجم از آن سخن تعجب نمودتا خود چه رمز و اشارت است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 189). منجم پرسید که طالع تو از بروج کدام است. (مرزبان نامه ایضاً ص 189). همان زمان منجم طالع ولادت او را رصد کرد. (مرزبان نامه ایضاً ص 251). همچنانکه طبیب به وقت صحت و سقم معالجۀ اشخاص کند منجم به هنگام سعادت و نحوست معالجۀ احوال کند. (مرزبان نامه ایضاً ص 300). چون بهرام چهارساله شد و امید بقای او پدید آمد منجمان زایچۀ طالع او بنهادند. (المعجم چ دانشگاه ص 198). منجمان حکم کرده بودند که فتنه ای ظاهر شود. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 85). این آوازه با حکم منجمان موافق افتاد. (جهانگشای جوینی ایضاً ص 86). آن طبیب و آن منجم از گمان می کنند آگاه و ما خود از عیان. مولوی. که منجم گفت اندر حکم سال زاد خواهد دشمنی بهر قتال. مولوی. با منجم این همه انجم به جنگ کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ. مولوی. آن منجم چون نباشد چشم تیز شرط باشد مرد اسطرلاب ریز. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 311). شاهد منجم است چه حاجت به شرح حال در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو. سعدی. کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم ؟ حافظ (دیوان چ قزوینی ص 216). - منجم احکامی،اخترگوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منجم حشوی. رجوع به ترکیب بعد شود. - منجم حشوی، آنکه از روی محاسبات نجومی به استخراج احکام بپردازد و وقایع عالم را پیشگویی کند. (مقدمۀ التفهیم ص یدویه) : فاما منجمان حشوی این هرسه ستاره بجمله و به یک وقت خداوندان مثلثه دارند وفرق میانشان به روز و به شب گردانیدن ترتیب کنند و بس. (التفهیم صص 399-400)
ستاره شناس. (دهار). ستاره شناس و وقت شناس. (منتهی الارب) (آنندراج). ستاره شناس. دانای علم نجوم. کسی که تقویم می نویسد و آن راترتیب می دهد. (از ناظم الاطباء). آنکه مواقیت و سیر ستارگان را اندازه گیرد برای دانستن احوال عالم. (ازاقرب الموارد). اخترشمار. ستاره شمر. اخترشناس. اخترگر. فلکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : منجم بیاورد صلاب را بینداخت آرامش و خواب را. فردوسی. ز قوت حرکاتش همی ز سیاره منجمان نشناسند خیر را ز شریر. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 54). هست طبیب بزرگ و هست منجم فلسفی و هندسی و صاحب سؤدد. منوچهری. تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شود تا منجم را دوچشم اندر فلک ناظر شود. منوچهری. منجم به بام آمد از نور می گرفت ارتفاع سطرلابها. منوچهری. منجمی به هارون بازگفت و او را حکم کرد که امیر خراسان خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 695). منجمان به دو صد سال کرد نتوانند قیاس جود و حساب سخای میرحسیب. قطران (دیوان چ نخجوانی ص 39). کسری مضطر گشت فرمود تا همه کاتبان را و عارفان را و زاجران فال و منجمان و معبران را جمع کنند. (مجمل التواریخ و القصص ص 235). پرویز رابه فال بد آمد و از منجمان بازپرسید، گفتند: حالی نو در این عالم پیدا گردد. (مجمل التواریخ و القصص ص 250). بر ضمیر توزیبد منجمان ترا مجره تخته و ماه دو هفته اسطرلاب. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 55). حکم سال و حکم فال او به پیروزی کند هر منجم کو حدیث از علم احکام آورد. امیرمعزی (ایضاً ص 159). تا به گفتار منجم زیر کیوان اندر است اورمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر. امیرمعزی (ایضاً ص 220). لاجرم از غایت توکل و اخلاص فارغی از ریبت منجم و کاهن. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 465). دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار که نود سال همی عمر دهد نور خورش. سنائی (دیوان چ مصفا ص 184). کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر. سنائی (ایضاً ص 139). ترا دانند زیف و ضال و مجنون گهی ساحر، گهی کاهن، منجم. سنائی (ایضاً ص 207). قوام ملک به دبیر است و بقاء اسم جاودانی به شاعر و نظام امور به منجم. (چهارمقاله ص 18). امّا دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند. (چهارمقاله ص 18). پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص: دبیر و شاعر و منجم و طبیب. (چهارمقاله ص 19). رانده ست منجم قدر حکم کآفاق شه کیان گشاید. خاقانی. کرده منجم قدر، حکم کز اخترت بود فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 425). منجم از آن سخن تعجب نمودتا خود چه رمز و اشارت است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 189). منجم پرسید که طالع تو از بروج کدام است. (مرزبان نامه ایضاً ص 189). همان زمان منجم طالع ولادت او را رصد کرد. (مرزبان نامه ایضاً ص 251). همچنانکه طبیب به وقت صحت و سقم معالجۀ اشخاص کند منجم به هنگام سعادت و نحوست معالجۀ احوال کند. (مرزبان نامه ایضاً ص 300). چون بهرام چهارساله شد و امید بقای او پدید آمد منجمان زایچۀ طالع او بنهادند. (المعجم چ دانشگاه ص 198). منجمان حکم کرده بودند که فتنه ای ظاهر شود. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 85). این آوازه با حکم منجمان موافق افتاد. (جهانگشای جوینی ایضاً ص 86). آن طبیب و آن منجم از گمان می کنند آگاه و ما خود از عیان. مولوی. که منجم گفت اندر حکم سال زاد خواهد دشمنی بهر قتال. مولوی. با منجم این همه انجم به جنگ کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ. مولوی. آن منجم چون نباشد چشم تیز شرط باشد مرد اسطرلاب ریز. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 311). شاهد منجم است چه حاجت به شرح حال در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو. سعدی. کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم ؟ حافظ (دیوان چ قزوینی ص 216). - منجم احکامی،اخترگوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منجم حشوی. رجوع به ترکیب بعد شود. - منجم حشوی، آنکه از روی محاسبات نجومی به استخراج احکام بپردازد و وقایع عالم را پیشگویی کند. (مقدمۀ التفهیم ص یدویه) : فاما منجمان حشوی این هرسه ستاره بجمله و به یک وقت خداوندان مثلثه دارند وفرق میانشان به روز و به شب گردانیدن ترتیب کنند و بس. (التفهیم صص 399-400)
شاهین ترازو. (دهار). عمود ترازو. ج، مناجم. (مهذب الاسماء). آهنی پهنا که در میانش زبانۀ ترازو باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آهنی پهن که در میان وی زبانۀ ترازو باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چیزی که با آن میخ را کوبند. (از اقرب الموارد)
شاهین ترازو. (دهار). عمود ترازو. ج، مناجم. (مهذب الاسماء). آهنی پهنا که در میانش زبانۀ ترازو باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آهنی پهن که در میان وی زبانۀ ترازو باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چیزی که با آن میخ را کوبند. (از اقرب الموارد)
جای گرد آمدن. ج، مجامع. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). محل اجتماع و محل گرد آمدن. (ناظم الاطباء). گرد آمدنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فلما بلغا مجمع بینهمانسیا حوتهما فاتخذ سبیله فی البحر سربا. (قرآن 61/18). و اشتقاق بخارا از بخار است که به لغت مغان مجمع علم باشد. (تاریخ جهانگشای جوینی). فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عز نصره که مجمع اهل دل است و مرکز علمای متبحر. (گلستان). مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش. حافظ. چون قم که مجمع آبهای تیمره و انار بود آن را قم نام نهادند. (تاریخ قم ص 21). - مجمع اضداد، (اصطلاح تصوف) هویت مطلقه. (اصطلاحات شاه نعمهاﷲ، فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). - مجمعالاهواء، (اصطلاح تصوف) حضرت جمع مطلق است و در بعضی کتب حضرت جمال مطلق است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). حضرت جمال مطلق است زیرا که هوی تعلق نمی یابد مگر به رشحه ای از جمال. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - مجمعالنهرین، جایی که دو رود در هم داخل شوند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). - مجمع لاهوت، (اصطلاح تصوف) حضرت جمال مطلق که میل به غیر حق نکند مگر به التفاتی. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). - مجمع نور، مؤلف ذخیره گوید: آن عصب (عصب مجوف) که از سوی راست رسته است و بسوی چپ آمده است و آن عصب که از سوی چپ رسته و به سوی راست آمده است و هر دو به یکدیگر پیچیده اند وبه هم پیوسته چنانکه تهی میان هر دو اندر هم گشاده است و تنه هر دو یکی گشته است و فراختر شده است...و تجویفی فراختر پدید آمده این تجویف را مجمع نور نام کنیم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عبارت است از محل تلاقی دو رگ میان تهی که قوه بینایی چشم در آن نهاده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مجمع النور شود. ، مجلس و محفل و انجمن. محل فراهم آمدن مردمان. محل جمعیت. (ناظم الاطباء). نادی. مجلس. ندوه. منتدی (م ت دا) . ندی ّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا نام کسی نخست ناموزی درمجمع خلق چون کنیش آوا؟ ناصرخسرو. در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند او کل بود که سهم بر اجزا برافکند. خاقانی. به جهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص مجمعی منعقد ساختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454). مجمعی رفت که در تواریخ عمر عالم مثل آن مذکور و مسطور نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 127). زاغ گفت رای آن است که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاص به اصناف خلق ازعوام و خواص... بسازند. (مرزبان نامه). مجلس و مجمع دمش آراستی وز نوای اوقیامت خاستی. مولوی. همچنین تا شبی به مجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم. (گلستان). این دو بیت از سخنهای من در مجمعی همی خواند. (گلستان). - مجمع عمومی، (اصطلاح سیاسی) انجمنی که همه اعضای یک گروه یا شرکت در آن جمع شوند. ، همه گردآمدگان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گروه و جمعیت. (ناظم الاطباء) : و عامۀ اهل بغداد نظارۀ آن مجمع بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 307)، محل برخورد و ملاقات، توده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، انبار. مخزن. (ناظم الاطباء)، کتاب. مجموعه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
جای گرد آمدن. ج، مجامع. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). محل اجتماع و محل گرد آمدن. (ناظم الاطباء). گرد آمدنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فلما بلغا مجمع بینهمانسیا حوتهما فاتخذ سبیله فی البحر سربا. (قرآن 61/18). و اشتقاق بخارا از بخار است که به لغت مغان مجمع علم باشد. (تاریخ جهانگشای جوینی). فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عز نصره که مجمع اهل دل است و مرکز علمای متبحر. (گلستان). مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش. حافظ. چون قم که مجمع آبهای تیمره و انار بود آن را قم نام نهادند. (تاریخ قم ص 21). - مجمع اضداد، (اصطلاح تصوف) هویت مطلقه. (اصطلاحات شاه نعمهاﷲ، فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). - مجمعالاهواء، (اصطلاح تصوف) حضرت جمع مطلق است و در بعضی کتب حضرت جمال مطلق است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). حضرت جمال مطلق است زیرا که هوی تعلق نمی یابد مگر به رشحه ای از جمال. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - مجمعالنهرین، جایی که دو رود در هم داخل شوند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). - مجمع لاهوت، (اصطلاح تصوف) حضرت جمال مطلق که میل به غیر حق نکند مگر به التفاتی. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). - مجمع نور، مؤلف ذخیره گوید: آن عصب (عصب مجوف) که از سوی راست رسته است و بسوی چپ آمده است و آن عصب که از سوی چپ رسته و به سوی راست آمده است و هر دو به یکدیگر پیچیده اند وبه هم پیوسته چنانکه تهی میان هر دو اندر هم گشاده است و تنه هر دو یکی گشته است و فراختر شده است...و تجویفی فراختر پدید آمده این تجویف را مجمع نور نام کنیم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عبارت است از محل تلاقی دو رگ میان تهی که قوه بینایی چشم در آن نهاده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مجمع النور شود. ، مجلس و محفل و انجمن. محل فراهم آمدن مردمان. محل جمعیت. (ناظم الاطباء). نادی. مجلس. ندوه. منتدی (م ُ ت َ دا) . نَدی ّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا نام کسی نخست ناموزی درمجمع خلق چون کنیش آوا؟ ناصرخسرو. در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند او کل بود که سهم بر اجزا برافکند. خاقانی. به جهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص مجمعی منعقد ساختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454). مجمعی رفت که در تواریخ عمر عالم مثل آن مذکور و مسطور نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 127). زاغ گفت رای آن است که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاص به اصناف خلق ازعوام و خواص... بسازند. (مرزبان نامه). مجلس و مجمع دمش آراستی وز نوای اوقیامت خاستی. مولوی. همچنین تا شبی به مجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم. (گلستان). این دو بیت از سخنهای من در مجمعی همی خواند. (گلستان). - مجمع عمومی، (اصطلاح سیاسی) انجمنی که همه اعضای یک گروه یا شرکت در آن جمع شوند. ، همه گردآمدگان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گروه و جمعیت. (ناظم الاطباء) : و عامۀ اهل بغداد نظارۀ آن مجمع بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 307)، محل برخورد و ملاقات، توده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، انبار. مخزن. (ناظم الاطباء)، کتاب. مجموعه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
ابن یسار، مکنی به ابی حمزۀ تیمی محدث است و از ماهان زاهد روایت کند. وابوحیان تیمی و سفیان ثوری از او روایت کنند وی در شب خروج زید بن علی درگذشت. (از صفهالصفوه ج 3 ص 60). در فرهنگ اسلامی، محدث به کسی اطلاق می شود که در نقل و بررسی احادیث پیامبر اسلام تخصص دارد. این افراد در جمع آوری، تصحیح و تجزیه و تحلیل روایات پیامبر (ص) نقش ویژه ای دارند و در فرآیند بررسی حدیث به گونه ای عمل می کنند که احادیث صحیح به طور دقیق به نسل های بعدی منتقل شود. به همین دلیل، محدثان از جایگاهی خاص در تاریخ اسلام برخوردارند. لقب قصی بن کلاب چون قبایل قریش را فراهم آورد و به مکه منزل داد و دارالندوه را بساخت. (از منتهی الارب)
ابن یسار، مکنی به ابی حمزۀ تیمی محدث است و از ماهان زاهد روایت کند. وابوحیان تیمی و سفیان ثوری از او روایت کنند وی در شب خروج زید بن علی درگذشت. (از صفهالصفوه ج 3 ص 60). در فرهنگ اسلامی، محدث به کسی اطلاق می شود که در نقل و بررسی احادیث پیامبر اسلام تخصص دارد. این افراد در جمع آوری، تصحیح و تجزیه و تحلیل روایات پیامبر (ص) نقش ویژه ای دارند و در فرآیند بررسی حدیث به گونه ای عمل می کنند که احادیث صحیح به طور دقیق به نسل های بعدی منتقل شود. به همین دلیل، محدثان از جایگاهی خاص در تاریخ اسلام برخوردارند. لقب قصی بن کلاب چون قبایل قریش را فراهم آورد و به مکه منزل داد و دارالندوه را بساخت. (از منتهی الارب)
بسیار گردآورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که جمع می کند و گرد می آورد با کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء) ، به نماز جمعه حاضر شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). حاضر شده در روز جمعه جهت بجا آوردن نماز. (ناظم الاطباء)
بسیار گردآورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که جمع می کند و گرد می آورد با کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء) ، به نماز جمعه حاضر شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). حاضر شده در روز جمعه جهت بجا آوردن نماز. (ناظم الاطباء)
فراهم آورده شده و جمعکرده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، با هم رانده شده. (ناظم الاطباء) ، عزم کرده شده بر کاری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آماده کرده شده. (ناظم الاطباء)
فراهم آورده شده و جمعکرده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، با هم رانده شده. (ناظم الاطباء) ، عزم کرده شده بر کاری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آماده کرده شده. (ناظم الاطباء)
سال قحطناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گردآورنده. (ناظم الاطباء) ، شامل کننده، آن که در پنهانی حفظ می کند و نگاه می دارد، عزم کننده، کسی که می بندد پستان ماده شتر را با پارچه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
سال قحطناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گردآورنده. (ناظم الاطباء) ، شامل کننده، آن که در پنهانی حفظ می کند و نگاه می دارد، عزم کننده، کسی که می بندد پستان ماده شتر را با پارچه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
بسته و فسرده شونده، چنانکه آب یا روغن و غیره از سردی بسته گردد. (غیاث) (آنندراج). بسته و فسرده و هر چیز صلب و سخت و ضد مایع. (ناظم الاطباء) : اگرچه کرم این بزرگان مغلق ابد است و چشمۀ سخای این مهتران منجمد سرمدی... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 250). لفظش چو لعل منجمد از خندۀ هوا خطش چو در منعقد از گریۀ غمام. فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 110). در آب منجمد بفروز آتش مذاب چون خاک ده به باد فنا انده جهان. ابن یمین. قطره ای از تموج دریا در زمستان فتاد در صحرا خویش را منجمد ز شدت برد هستی مستقل توهم کرد. جامی. - آب منجمد، یخ. (ناظم الاطباء). - اقیانوس منجمد جنوبی، اقیانوسی که نیمکرۀ جنوبی زمین را فراگرفته و در تمام سال به علت سرمای شدید یخبندان است. - اقیانوس منجمد شمالی، اقیانوسی که نیمکرۀ شمالی را فراگرفته و همانند اقیانوس منجمد جنوبی سرد و یخبندان است. - منجمد شدن، بستن. فسردن. افسردن. یخ بستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بسته و فسرده شونده، چنانکه آب یا روغن و غیره از سردی بسته گردد. (غیاث) (آنندراج). بسته و فسرده و هر چیز صلب و سخت و ضد مایع. (ناظم الاطباء) : اگرچه کرم این بزرگان مغلق ابد است و چشمۀ سخای این مهتران منجمد سرمدی... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 250). لفظش چو لعل منجمد از خندۀ هوا خطش چو در منعقد از گریۀ غمام. فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 110). در آب منجمد بفروز آتش مذاب چون خاک ده به باد فنا انده جهان. ابن یمین. قطره ای از تموج دریا در زمستان فتاد در صحرا خویش را منجمد ز شدت برد هستی مستقل توهم کرد. جامی. - آب منجمد، یخ. (ناظم الاطباء). - اقیانوس منجمد جنوبی، اقیانوسی که نیمکرۀ جنوبی زمین را فراگرفته و در تمام سال به علت سرمای شدید یخبندان است. - اقیانوس منجمد شمالی، اقیانوسی که نیمکرۀ شمالی را فراگرفته و همانند اقیانوس منجمد جنوبی سرد و یخبندان است. - منجمد شدن، بستن. فسردن. افسردن. یخ بستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
حالت و شغل منجم. ستاره شناسی. اخترشناسی. اخترشماری و پیشگویی حوادث از حرکت ستارگان و سیارات: چون روی ناوری به سوی آسمان دین کت گفت آن دروغ که کرد آن منجمی. ناصرخسرو. دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی. (چهارمقاله ص 19). ابوریحان بیرونی... بگوید که مرد، نام منجمی را سزاوار نشود تا در چهار علم، او را غزارتی نباشد. (چهارمقاله ص 87). رجوع به منجم شود. - منجمی کردن،پیشگویی کردن. از مغیبات آگهی دادن. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : گندپیران به جو منجمی کنندو فال گیرند و از نیک و بد خبر گویند. (نوروزنامه، یادداشت ایضاً)
حالت و شغل منجم. ستاره شناسی. اخترشناسی. اخترشماری و پیشگویی حوادث از حرکت ستارگان و سیارات: چون روی ناوری به سوی آسمان دین کت گفت آن دروغ که کرد آن منجمی. ناصرخسرو. دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی. (چهارمقاله ص 19). ابوریحان بیرونی... بگوید که مرد، نام منجمی را سزاوار نشود تا در چهار علم، او را غزارتی نباشد. (چهارمقاله ص 87). رجوع به منجم شود. - منجمی کردن،پیشگویی کردن. از مغیبات آگهی دادن. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : گندپیران به جو منجمی کنندو فال گیرند و از نیک و بد خبر گویند. (نوروزنامه، یادداشت ایضاً)
پنهان در خانه درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه پنهانی به خانه درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خوار و حقیر. (آنندراج) (از منتهی الارب). ذلیل وخوار و حقیر. (ناظم الاطباء). رجوع به انقماع شود
پنهان در خانه درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه پنهانی به خانه درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خوار و حقیر. (آنندراج) (از منتهی الارب). ذلیل وخوار و حقیر. (ناظم الاطباء). رجوع به انقماع شود
روشن، راه روشن، تو پال آسن (فلز)، کان شاهین ترازو کنداک اختر مار ستاره شمر اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساوه شاه (فردوسی) اختر شناس روشن، معدن کان. دانای علم نجوم اختر شناس ستاره شناس، جمع منجمین
روشن، راه روشن، تو پال آسن (فلز)، کان شاهین ترازو کنداک اختر مار ستاره شمر اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساوه شاه (فردوسی) اختر شناس روشن، معدن کان. دانای علم نجوم اختر شناس ستاره شناس، جمع منجمین