جدول جو
جدول جو

معنی منجحه - جستجوی لغت در جدول جو

منجحه(مُ جِ حَ)
تأنیث منجح. نتیجه بخش. سودمند: و او را حرکات منجحه و اسفار مثمره بوده است در طلب علم. (تاریخ بیهق ص 167)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منجح
تصویر منجح
پیروزمند، کامیاب
فرهنگ فارسی عمید
(مَ جَ رَ / رِ)
خواب منجره. رجوع به خواب منجره شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
فیروزمند. ج، مناجیح، مناجح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نجات بخش. نتیجه بخش. رهایی دهنده. رهاننده: آنگه ندامت و تأسف مربح و منجح نباشد. (سندبادنامه ص 79). تدبیر صالح و اندیشۀ منجح آن است که به وسوسۀ شیطانی و هندسۀ سحردانی اساس دنیادوستی در سینۀ او افکنی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 82). فرمود که هرچند نه قوت بازو مفید خواهد بود نه حصانت مکان منجح، اما بارورا مرمت و عمارت واجب می باید داشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 135). حسرت و تأسف بر اعوام تعطیل منجح نه. (جهانگشای جوینی). او را استرخای مثانه بود ومدتهای مدید اطبای حاذق به علاج او مشغول بودند منجح نیامد. (جامعالتواریخ رشیدی). رجوع به انجاح شود
لغت نامه دهخدا
هو البرود الکافوری. (بحرالجواهر). یراد به فی الکحل الروشنایا و الادویه معجون النجاح. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 333). برود کافوری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به برود شود
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
دهش. (منتهی الارب) (آنندراج). عطا و دهش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : اما بعد، احسن اﷲ حفظک و حیاطتک و امتع امیرالمؤمنین بک و بالنعمه الجسیمه و المنحه الجلیله و الموهبه النفیسه فیک. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 296). رجوع به منحت شود، آن اشتر که بدهند تا از شیر و پشم او نفع گیرند. (مهذب الاسماء). ستور که پشم و شیر و بچه اش دهند کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر یا گوسفندی که به کسی دهند به اینکه پشم و شیر و بچۀ آن مال آن کس باشد و خود حیوان مال صاحبش بود. ج، منح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در اصطلاح فقه، گوسفندی است که عاریه می دهند تا مستعیر از شیر آن استفاده کند. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی) ، هر چیز عاریتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ حَ)
دبر. (منتهی الارب). کون و دبر. منتجه. (ناظم الاطباء). است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ حَ)
دلو و مانند آن که بدان آب کشند. (منتهی الارب) (آنندراج). دول و هر چیز که بدان آب کشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، منازح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ بَ)
زنی که فرزند گرامی آورد. (ناظم الاطباء) مؤنث منجب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به منجب شود
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ دَ)
عصای سبک که بدان ستور رانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عصای سبکی که بدان چارپایان را رانند و پشم را بدان زنند. (از اقرب الموارد) ، چوبی است که باردان پالان را پر کنند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که پالان دوز بدان پر می کند جوف پالان را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مناجد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ رَ)
به لغت مراکش، کارخانه. (ناظم الاطباء). دزی این کلمه را به فتح اول منجره ضبط کرده و به معانی کارگاه و محوطه ای در هوای آزاد که در آنجا سنگ تراش و نجار کار کند و شیروانی سازی و نجاری و هنر کارکردن روی چوب آورده است. رجوع به دزی ج 2 ص 64 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ رَ)
سنگ گرم که در آب افکنند تا آب گرم شود. (مهذب الاسماء). سنگ تفسان که آب بدان گرم کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
تأنیث منجی. ج، منجیات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منجی و منجیات شود
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ حَ)
رجوع به منصح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
جای ماتم زنان. (مهذب الاسماء). ماتمکده. (آنندراج). ماتم سرای. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جای نوحه و ماتم. (غیاث) ، ماتم کردن. (غیاث) (آنندراج). ماتم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کنا فی مناحه فلان، یعنی در ماتم و گریۀ فلان بودیم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زنانی که برای حزن، اجتماع کنند. ج، مناحات، مناوح. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ حَ)
پنیر مایه. (مهذب الاسماء). به معنی انفحه است که شکنبه باشد. (منتهی الارب). انفحه که از شکم بزغاله بیرون آرند. (از اقرب الموارد). شکنبۀ بره و بزغاله مادامی که شیر می خورد و علف نخورده باشد. ج، منافح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نَ حَ)
تأنیث مجنح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مجنح و تجنیح شود
لغت نامه دهخدا
مرجحه در فارسی مونث مرجح: برتری داده برتری یافته مونث مرجح جمع مرجحات. مونث مرحج جمع مرجحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجح
تصویر منجح
پیرز مند کامروا پیروزمند، کامیاب کامروا،جمع مناجح مناجیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجزه
تصویر منجزه
مونث منجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجح
تصویر منجح
((مُ جِ))
پیروزمند، کامیاب، کامروا
فرهنگ فارسی معین
کامروا، کامیاب، پیروز، پیروزمند، نجات بخش، ناجی، رهایی بخش، رهاننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برآمدگی ها و دمل های بزرگ چرکین که در فصل بهار در بدن گاو
فرهنگ گویش مازندرانی