جدول جو
جدول جو

معنی مملجه - جستجوی لغت در جدول جو

مملجه(مَ مَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان بجنورد، دارای 458 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ لِ / لُ کَ)
فر و دبدبۀ پادشاهی. (ناظم الاطباء) ، موضع پادشاه یامواضعی که در ملک پادشاه باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، میانۀ کشور. ج، ممالک، ممالیک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ)
شورستان و نمکستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ارض مملحه، زمینی نمک ور: طلسمی دیگر برابر نمکستان به سی گز زمین از آن دور برابر درخت مملحه پنهان کرد. (تاریخ قم ص 87)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ حَ)
صورتی از مملحه. نمکدان:
دهد ملیح ز منکوحۀ ملیحۀ خویش
نشان مملحۀ خوان شهری و غربا.
سوزنی
نمکدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ سَ)
ماله. (دهار). مالۀ برزگر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ قَ)
مالۀ گل. ج، ممالق. (مهذب الاسماء). مملق
لغت نامه دهخدا
(عُ بی یَ)
ملک خود گردانیدن چیزی را و فراگرفتن به اختیار خود. (از منتهی الارب). ملک. ملک. ملک. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ / لِ کَ / کِ)
مملکه. مملکت. پادشاهی.
- مملکه پرور، پرورندۀ مملکت:
احکام کسروی نشنیدی که در سمر
عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر است.
خاقانی.
، مملکه. بنده ای که پدر و مادرش بنده نباشد.
- عبدمملکه، عبدمملکه، بنده که پدر و مادرش آزاد باشند. مقابل عبد قن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ لُ / لِ کَ)
بنده ای که پدر و مادر وی بنده نباشد. یقال: هو عبد مملکه. (ناظم الاطباء). مقابل عبد قن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بنده که پدر و مادرش بنده نبوده باشند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ مَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 70هزارگزی شمال باختری لار. کنار راه فرعی لار به خنج با 136 تن سکنه. آب آن ازچاه و باران است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ جَ)
برف دان. (مهذب الاسماء). جای برف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، یخچال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ جَ)
خانه وحش و سبع. (منتهی الارب). کناس الظبی. مدلج. (متن اللغه). آرامگاه وحوش. (از اقرب الموارد). رجوع به مدلج شود، ما بین چاه آب و حوض. مدلج. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مدلج شود، جای تهی کردن دلو از حوض و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ جَ)
شیردوشۀ چرمین بزرگ که بدان شیر به سوی کاسه ها نقل کرده شود یا عام است. (منتهی الارب). قوطی بزرگی که در آن شیر نقل کنند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ جَ)
تخت حلاجی. محلج. (از منتهی الارب). رجوع به محلج شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مصدر به معنی دملاج. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). همواری کار و درستی صنعت. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به دملاج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَطْ طُ)
آسان فروبردن چیزی را به گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ حُ)
سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ وَ)
نیک رفتن اسپ و ستور. فارسی معرب است. (از منتهی الارب). رفتن به روانی و شتاب. نیکو رفتن ستور، چون دهرجه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مملکت در فارسی: شهر: شتر کشور از چنین کار هاست در کشور آسمان بی نم و زمین بی بر (سنائی) زاد بوم چنان مرد غریبم در جهان خوار به یاد زاد بوم خویش بیمار (گرگانی ویس و رامین)، کشور داری مملکت کشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هملجه
تصویر هملجه
از ریشه پارسی رهواری: در ستور
فرهنگ لغت هوشیار